سلام من با همسرم اواخر سال 82در دانشگاه اشنا شدم و بعد از مدتی به هم علاقه مند شدیم اما به دلیل اینکه همشهری نبودیم (من تهرانی هستم و اون اهل یکی از شهرهای جنوب) با هم درمورد ازدواج به تفاهم نرسیدیم ولی همچنان از طریق اینترنت گاهی درتماس بودیم تا اینکه بعد از یک سری صحبتهای طولانی و چون خوب خیلی پسر خوبی بود در خردادماه91 عقد و مهر92ازدواج کردیم و به خاطر شرایط شغلی و اینکه پدرش در شهرخودشون به ما یک خونه داده بود به شهر همسرم اومدیم . اوایل همه چیز خوب بود چون همش درگیر کارای خونه و تکمیل وسایل و کارای خونه و مهمونی و اینا بود و هرماه هم برای دیدن خانوادم به تهران میومدم . اما بعد از مدتی همسرم دیگه همراه من نمیومد تهران و اونجا هن هیچ کاری به من نداشت یعنی منو اصلا جایی برا تفریح و گردش نمیبره و من از صبح تا شب تو خونه هستم و اون فکر میکنه همینکه تنهایی منو به خونه پدرم میفرسته یعنی تفریح و یا پنو برای خرید خونه به بازار میبره. ساعت 15:20از سرکار که میاد ناهار میخوره و میره میخوابه تا 8:30شب و گاهی بیشتر. بعدم میاد میشینه پای تلویزیون و پنجشنبه ها هم تا ظهر میخوابه و عصرم کلن پای کامپیوتره و جمعه ها هم بعد از خواب و ناهار میره فوتبال. البته بگم که مادرشوهرم با ازدواج ما مخالف بوده و خیلی الان به من بی احترامی میکنه ولی من تا الان تحمل کردم . اوایل وقتی میرفتم تهران دلم برا خونه و شوهرم تنگ میشد اما این دوبار اخری هربار تقریبا دوماه موندم تهران ولی اصلا دلم برا شوهرم تنگ نشد حتیبرا خونم . دلم نمیخواست برگردم چون اینجا هیچ دلخوشی ندارم . خیلی عشار روانی رومه و وقتی به شوهرم اعتراض میکنم که بریم تفریح بعد کلی دعوا که من خسته هستم و نمیتونم قبول میکنه اما بعد دوروز دوباره یادش میره . دیگه این اواخر روانی شدم واقعاتا اینکه پریشب سر اینکه مادرش چقد بد باهام حرف زده و اینکه مارو برا جلسه خواستگاری خواهزش دعوت نکردن اعتراض کردم اونم طرف اونارو گرفت من شروع کردم به جیغ جیغ های وحشتناک و عصبی و هرچی دلم خواست به مادرش و داییش فحش دادم . چون مادرش دوست داشته دختر داییشو بگیره و سر همین موضوع دایی شوهرم هم از من بدش میاد و همیشه به من بی احترامی میکنه .
الان شوهرم بهم گفته که چون به مادرش فحش دادم میخواد طلاقم بده و جالب اینجاست که من اصلا ناراحت نشدم خیلی هم خوشحالم که شاید اینجوری برگرد تهران و حالم بهتر بشه اما خوب در واقع دلم نمیخواد طلاق بگیرم اما احساس میکنم دیگه هیچ احترامی بینمون نمونده و همه چیزو خراب کردم
حالا نمیدونم چیکار کنم
ببخشید خیلی حرف زدم اما خواستم کامل باشه
علاقه مندی ها (Bookmarks)