به انجمن خوش آمدید

لینک پیشنهادی مدیران تالار همدردی:

 

"گلچین لینکهای خانواده، ازدواج و مهارتها(به روز شد)"

دانلود موسیقی و آرامش
دسترسی سریع به مطالب و مشاوران همـدردی در کانال ایتا

 

کانال مشاوره همدردی در ایتا

نمایش نتایج: از شماره 1 تا 6 , از مجموع 6
  1. #1
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    چهارشنبه 15 مرداد 93 [ 18:07]
    تاریخ عضویت
    1393-5-13
    نوشته ها
    2
    امتیاز
    18
    سطح
    1
    Points: 18, Level: 1
    Level completed: 35%, Points required for next Level: 32
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger Second Class
    تشکرها
    0
    تشکرشده 3 در 1 پست
    Rep Power
    0
    Array

    احساس مورد ظلم بودن و درک نشدن و تنها بودن

    سلام
    من مدتی هست که مشکلات روحی و روانی زیادی پیدا کردم که ممنون میشم اگه کمکم کنید !
    من دکترای ریاضی دارم ، در حال حاضر خارج از کشور زندگی می کنم. در واقع توی یکی از بهترین دانشگاههای دنیا دوره پسا دکتری می گذرونم.
    من دوره کودکی خوبی نداشتم . فرزند اول خانواده بودم و حاصل ازدواج اجباری ! مادرم همیشه از پدرم ناراضی بود. از کودکی هیچ نشانی از عشق و علاقه نه بین پدر و مادرم دیده می شد ، نه هیچ عشقی به من !اولین خاطرات کودکی که به یاد می آورم به ۳-۴ سالگی خودم بر می گردد که مادرم، برادرم را باردار شده بود و گریه می کرد ومن هم از ناراحتی او خیلی غمگین بودم! برادرم که به دنیا امد من احساس می کردم پدر و مادرم کاملا مرا فراموش کردند! دومین خاطره ای که به یاد می آرم شب هایی است که به خاطر بیداری های شبانه برادرم ، من را هم بیدار می کردند و همراه خود برای دکتر بردن برادرم، می بردند!(با موتور سیکلت و در سرما)
    من در کودکی هیچ وسیله بازی ای نداشتم به جز عروسکی که از خاله ام به من رسیده بود!همیشه آرزوم بود که مثل بقیه هم سن و سالهام وسیله بازی داشتم. فکر می کردم بچه ها به خاطر اینکه هیچ وسیله بازی ای ندارم با من رفاقت نمی کنند!!!
    تا قبل از ۷ سالگی در دنیایی پر از عقده و اندوه سر می بردم!! خیلی تنها با یکدانه عروسکم!!! اصلا ذره ای عشق مادری یادم نمی آد!!!

    ۷ سالگی به مدرسه رفتم!!
    در دوران ابتدایی هنوز هم مورد بی توجهی بودم!!!به شدت درس می خوندم ولی تشویق نمی شدم!
    همیشه مادرم نمرات منو بی اهمیت می کرد و می گفت هیچ کار مهمی نکردی!!!همه این نمرات را می گیرند و مقطع ابتدایی مهم نیست!!! پدرم رویکرد دیگری داشت و همیشه میپرسید آیا تو بهترین بودی ، اگر نه !چرا؟ یا چه کسی بهتر بود؟ این باعث میشد من اولا خیلی نگران باشم برای مقطع بعد و هم خیلی حساس بشم که باید بهترین باشم! به یاد می آرم که همیشه پدرم به من قول می داد که اگر تابستون درسای سال بعد را بخونم ، شهریور مرا می برد که امتحان بدهم ، یک کلاس بالا تر برم! و من ۴ سال این کار را کردم و پدرم شهریور به قولش عمل نکرد!!!

    خاطره دیگر کودکی که آزارم می دهد… جشن تولدمه!!!!

    - - - Updated - - -

    نقل قول نوشته اصلی توسط Shaghayegh H نمایش پست ها
    سلام
    من مدتی هست که مشکلات روحی و روانی زیادی پیدا کردم که ممنون میشم اگه کمکم کنید !
    من دکترای ریاضی دارم ، در حال حاضر خارج از کشور زندگی می کنم. در واقع توی یکی از بهترین دانشگاههای دنیا دوره پسا دکتری می گذرونم.
    من دوره کودکی خوبی نداشتم . فرزند اول خانواده بودم و حاصل ازدواج اجباری ! مادرم همیشه از پدرم ناراضی بود. از کودکی هیچ نشانی از عشق و علاقه نه بین پدر و مادرم دیده می شد ، نه هیچ عشقی به من !اولین خاطرات کودکی که به یاد می آورم به ۳-۴ سالگی خودم بر می گردد که مادرم، برادرم را باردار شده بود و گریه می کرد ومن هم از ناراحتی او خیلی غمگین بودم! برادرم که به دنیا امد من احساس می کردم پدر و مادرم کاملا مرا فراموش کردند! دومین خاطره ای که به یاد می آرم شب هایی است که به خاطر بیداری های شبانه برادرم ، من را هم بیدار می کردند و همراه خود برای دکتر بردن برادرم، می بردند!(با موتور سیکلت و در سرما)
    من در کودکی هیچ وسیله بازی ای نداشتم به جز عروسکی که از خاله ام به من رسیده بود!همیشه آرزوم بود که مثل بقیه هم سن و سالهام وسیله بازی داشتم. فکر می کردم بچه ها به خاطر اینکه هیچ وسیله بازی ای ندارم با من رفاقت نمی کنند!!!
    تا قبل از ۷ سالگی در دنیایی پر از عقده و اندوه سر می بردم!! خیلی تنها با یکدانه عروسکم!!! اصلا ذره ای عشق مادری یادم نمی آد!!!

    ۷ سالگی به مدرسه رفتم!!
    در دوران ابتدایی هنوز هم مورد بی توجهی بودم!!!به شدت درس می خوندم ولی تشویق نمی شدم!
    همیشه مادرم نمرات منو بی اهمیت می کرد و می گفت هیچ کار مهمی نکردی!!!همه این نمرات را می گیرند و مقطع ابتدایی مهم نیست!!! پدرم رویکرد دیگری داشت و همیشه میپرسید آیا تو بهترین بودی ، اگر نه !چرا؟ یا چه کسی بهتر بود؟ این باعث میشد من اولا خیلی نگران باشم برای مقطع بعد و هم خیلی حساس بشم که باید بهترین باشم! به یاد می آرم که همیشه پدرم به من قول می داد که اگر تابستون درسای سال بعد را بخونم ، شهریور مرا می برد که امتحان بدهم ، یک کلاس بالا تر برم! و من ۴ سال این کار را کردم و پدرم شهریور به قولش عمل نکرد!!!

    خاطره دیگر کودکی که آزارم می دهد… جشن تولدمه!!!!
    مادرم علی رغم وضعیت مالی پدرم خیلی زیاد مهمونی های زنونه می داد!!! من هم توی اون سن چند تایی جشن تولد دوستای مدرسه رفته بودم و از مادرم خواهش می کردم برای من جشن تولد بگیرد ولی مادرم می گفت حوصله ندارد !!!تا اینکه من تصمیم گرفتم خودم هم کلاسی هامو دعوت کنم!۲۰-۳۰ تا کارت دعوت با خودکار نوشتم و بچه ها را دعوت کردم!!!اون موقه ها پدر و مادرا کارت دعوت چاپی می دادند برای تولد بچه هاشون!!! واسه همین انگار همه فهمیده بودند که این کارت ها الکی اند!!!خلاصه اون روز رسید! یه روز جمعه بود ! صبح هراسان بیدار شدم و به مادرم اطلاع دادم که مهمون دعوت کردم!! مادرم به شدت منو دعوا کرد!! یه سری از مهمونا با هدیه های کادو نکرده، که نشون می داد دعوت من جدی نگرفتن، اومدن!!! و مرتب می پرسیدن کیک تولدت کو!!! ولی هیچ کیکی در کار نبود!!! خیلی زود همه رفتند و فهمیدن همه چی الکی بوده!!!!به قدری من غصه خوردم که……..

    - - - Updated - - -

    نمی دونم ایا باید همه خاطرات که عذابم می ده و مثل خوره می خوره منا باید بگم؟ خلاصه یه مدته احساس تنهایی می کنم …. البته ۷ سال پیش ازدواج کردم. اوایل ازدواج خوب بود ..سعی می کردم هر جور شده از خانواده شوهرم محبت بگیرم..خودم هم خیلی محبت کردم.. ولی بعد یه مدت سرخورده شدم …چون توقعاتم برآورده نشد!!! یه مدته همه ادمای اطرافم را با خاطرات بد یادم می آد!!! همش یه ندای درونی می گه نباید به کسی خوبی کنم!!!چون همه به من بدی می کنن یا قدر من را نمی دونن!! و یه ندا هم هست که برعکس می گه… با خودم درگیرم!!

  2. 3 کاربر از پست مفید Shaghayegh H تشکرکرده اند .

    m.reza91 (دوشنبه 13 مرداد 93), تیام (سه شنبه 14 مرداد 93), ترانه ی عشق (دوشنبه 13 مرداد 93)

  3. #2
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    یکشنبه 17 تیر 97 [ 09:43]
    تاریخ عضویت
    1393-3-26
    نوشته ها
    87
    امتیاز
    4,305
    سطح
    41
    Points: 4,305, Level: 41
    Level completed: 78%, Points required for next Level: 45
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    1000 Experience PointsVeteran
    تشکرها
    32

    تشکرشده 170 در 63 پست

    Rep Power
    0
    Array
    منم خیلی از خاطرات کودکی تلخ دارم ولی الان ذهنمو با چیزای دیگه پر کردم
    الان که اوضاعت خوبه
    بچه هم داری؟رفتار خودت چه جوریه؟

  4. 2 کاربر از پست مفید نیم پز تشکرکرده اند .

    m.reza91 (دوشنبه 13 مرداد 93), تیام (سه شنبه 14 مرداد 93)

  5. #3
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    پنجشنبه 14 اسفند 93 [ 02:11]
    تاریخ عضویت
    1393-3-10
    نوشته ها
    187
    امتیاز
    1,518
    سطح
    22
    Points: 1,518, Level: 22
    Level completed: 18%, Points required for next Level: 82
    Overall activity: 11.0%
    دستاوردها:
    Tagger Second Class3 months registered1000 Experience Points
    تشکرها
    100

    تشکرشده 352 در 135 پست

    Rep Power
    30
    Array
    منم اونقدر که باید عشق و علاقه دریافت نکردم از خانوادم، فکر کنم ماها مهرطلبیم و میخوایم رضایت همه رو جلب کنیم بلکه بهمون عشق بورزند، اول از همه باید پدر و مادرتو ببخشی، اونارو ببخش بخاطر هر محبتی که ازت دریغ داشتن ببخش تا ذهنت بیشتر ازین درگیر نباشه ، پدر و مادرای اینجوری بی تقصیرن چون اونا هم باید آموزشای لازمو میدیدن و ندیدن متاسفانه و بخاطر چرخ روزگار مجبور به ازدواج و تن دادن به زندگی ای بدون عشق شدن.... ببخششون چون ممکنه توئم وقتی مادر شدی یه سری نقص تو رفتارت باشه و همیشه کامل نباشی ، هیچکی کامل نیست .

  6. کاربر روبرو از پست مفید سپیده ی تاریک تشکرکرده است .

    m.reza91 (دوشنبه 13 مرداد 93)

  7. #4
    عضو همراه

    آخرین بازدید
    شنبه 07 آبان 01 [ 21:11]
    تاریخ عضویت
    1393-1-11
    محل سکونت
    مگه فرقی داره!؟
    نوشته ها
    809
    امتیاز
    24,401
    سطح
    95
    Points: 24,401, Level: 95
    Level completed: 6%, Points required for next Level: 949
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    SocialTagger First Class10000 Experience PointsVeteran
    تشکرها
    3,979

    تشکرشده 3,495 در 804 پست

    حالت من
    Khoshhal
    Rep Power
    192
    Array
    نقل قول نوشته اصلی توسط مدیرهمدردی نمایش پست ها

    آنکه تواناتر است، آسانتر می بخشد.
    حضرت علی (ع)



    آنکه انتقام می گیرد یک روز خوشحال است و آنکه می بخشد یک عمر.
    حضرت علی (ع)





    از بقراط پرسیدند انسانیت چیست؟
    گفت: تواضع در وقت رفعت. عفو هنگام قدرت. سخاوت در تنگدستی و بخشش بدون منت.
    درکتون می کنم !
    پیشنهاد می کنم عضو انجمن آزاد بشید و راه حل های عملی رو از کارشناسای سایت دریافت کنید، این جا هم اگه دوست داشتید بیاید درد دل کنید.
    ما میشنویم و میفهمیمتون.
    انجمن آزاد : http://www.hamdardi.net/forum15.html
    من دیوانه چو زلف تو رها می‌کردم / هیچ لایق‌ترم از حلقه زنجیر نبود




  8. #5
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    چهارشنبه 15 مرداد 93 [ 18:07]
    تاریخ عضویت
    1393-5-13
    نوشته ها
    2
    امتیاز
    18
    سطح
    1
    Points: 18, Level: 1
    Level completed: 35%, Points required for next Level: 32
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger Second Class
    تشکرها
    0
    تشکرشده 3 در 1 پست
    Rep Power
    0
    Array
    نقل قول نوشته اصلی توسط نیم پز نمایش پست ها
    منم خیلی از خاطرات کودکی تلخ دارم ولی الان ذهنمو با چیزای دیگه پر کردم
    الان که اوضاعت خوبه
    بچه هم داری؟رفتار خودت چه جوریه؟
    حقیقت تلخ اینه که از بچه ها متنفرم!!! گاهی فکر می کنم هیچ وقت نمی خوام بچه داشته باشم! خواهرم وقتی من ۱۰ ساله بودم متولد شد…من خیلی خواهرم را اذیت می کردم… انگار داشتم انتقام می گرفتم… الان هم بعد ۲۰ سال دیگه نمی تونم باهاش رابطه برقرار کنم….

    - - - Updated - - -

    نقل قول نوشته اصلی توسط سپیده ی تاریک نمایش پست ها
    منم اونقدر که باید عشق و علاقه دریافت نکردم از خانوادم، فکر کنم ماها مهرطلبیم و میخوایم رضایت همه رو جلب کنیم بلکه بهمون عشق بورزند، اول از همه باید پدر و مادرتو ببخشی، اونارو ببخش بخاطر هر محبتی که ازت دریغ داشتن ببخش تا ذهنت بیشتر ازین درگیر نباشه ، پدر و مادرای اینجوری بی تقصیرن چون اونا هم باید آموزشای لازمو میدیدن و ندیدن متاسفانه و بخاطر چرخ روزگار مجبور به ازدواج و تن دادن به زندگی ای بدون عشق شدن.... ببخششون چون ممکنه توئم وقتی مادر شدی یه سری نقص تو رفتارت باشه و همیشه کامل نباشی ، هیچکی کامل نیست .

    سعی می کنم فراموش کنم ولی مشکل اینه که پدر و مادرم با رفتارهاشون خاطرات جدید برام می سازند
    یکی از چیزایی که خیلی آزارم میده اینه که نمی دونن من کی متولد شدم….می گن شناسنامه من با تاریخ تولدم مطابق نیست…و یادشون نمی آد من کی متولد شدم…یه زمانی این موضوع خیلی برام مهم شده بود..خیلی ازشون می پرسیدم که فکر کنن شاید یه چیزی یادشون بیاد که تاریخ تولد واقعی ام را بدونم…تا اینکه پدرم گفت ببین تاریخ ثبت شناسنامه ات کیه…یه روز قبلش تاریخ تولدته…..ولی هیچ وقت تولدما بهم تبریک نمی گن و حتی خانواده شوهرم که به همه افراد خانواده تبریک می گن،هم هیچ وقت به من تبریگ نمی گن….هیچ کس جز همسرم نیست که به من تبریک بگه…..انگار برای همه تولد من بی ارزشه…..همیشه روز تولدم خیلی دلم می گیره…..یاد همه خاطراتم میافتم

  9. #6
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    پنجشنبه 14 اسفند 93 [ 02:11]
    تاریخ عضویت
    1393-3-10
    نوشته ها
    187
    امتیاز
    1,518
    سطح
    22
    Points: 1,518, Level: 22
    Level completed: 18%, Points required for next Level: 82
    Overall activity: 11.0%
    دستاوردها:
    Tagger Second Class3 months registered1000 Experience Points
    تشکرها
    100

    تشکرشده 352 در 135 پست

    Rep Power
    30
    Array
    مگه میشه؟ خب به همه اون تاریخی که تو شناسنامت ثبت شده میگفتی، تو گفتی تاریخ تولدت معلوم نیس بقیه ام باور کردن ، به کسی چه ربطی داره جزییات زندگیت؟!


 

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

کلمات کلیدی این موضوع

علاقه مندی ها (Bookmarks)

علاقه مندی ها (Bookmarks)
Powered by vBulletin® Version 4.2.5
Copyright © 1404 vBulletin Solutions, Inc. All rights reserved.
طراحی ، تبدبل ، پشتیبانی شده توسط انجمنهای تخصصی و آموزشی ویبولتین فارسی
تاریخ این انجمن توسط مصطفی نکویی شمسی شده است.
Forum Modifications By Marco Mamdouh
اکنون ساعت 01:48 برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +4 می باشد.