سلام .خانمی 30 ساله هستم دانشجو ارشد مدیریت ترم آخر پیش رویم است.بعد از گرفتن لیسانس سال88 مشغول به کار شدم چون سابقه ای نداشتم یه شرکت خوب از ر وزنامه پیدا کردم چون پارتی نداشتم یه عنوانه کارمند اداری مشغول به کار شدم ولی بعد از یکسال با عوض شدن مدیر مجبور شدم از اونجا دربیام چون نمیتونستم کارایی که میگفت تحمل کنم و جای پیشرفتم نداشتم مثلا بهم میگفت تلفن براش بگیرم .....آموزش های که برای اعضای بخش بود من نمیتونستم برم شرکت کنم چون باید مینشستم تلفنارو جواب میدادم تا بقیه آموزش ببینن و هی میخواست به من ثابت کنه من فقط منشی هستم و نه بیشتر لازم به ذکر است من اصلا آدمه زیاده خواهو و پررو و بی ادبی نبودم و فقط تو خودم میریختم تا این که یه روز به من گفت تلفن برام بگیر من گرفتم ولی به یه مشکلی برخورد و این رییسه ناحسابی صدام کرد و هرچی از دهنش درومد بهم گفت(آدمه به شدت مذهبی نما و دودوزه بازی بود و هست تا اونجا کن من اطلاع دارم با زیرآب زنی اون گروهو بیرون کرده و گروه خودشو آورده) وبهم گفت به من بود اصلا زن استخدام نمیکردم. یا هرچی من میگم میگی چشم یا دنباله کار باش. منم خیلی بهم برخورد و گشتم دنباله کار و بعد 6 ماه یه شرکت بزرگی پیدا کردم و از اونجا درومدم البته بی صدا دنباله کار میگشتم و مدیرای اصلی وقتی فهمیدن دارم میرم خیلی خواستن جلومو بگیرن ولی هم من جای پیشرفتی اونجا نمیدیدم هم این معاونه محترم گفت بزارید بره بعد از من هم به عناوینی همه خانمارو بیرون کرد .اون شرکته جدید تو بومهن بود و کارش روزی 160 تا تلفن جواب دادن بود جای خوبی بود و یه 5 ماهی اونجا موندم تا اینکه عید 90 یه خواستگار برام اومد و مقبول بود و با همه مخالفتا من باهاش ازدواج کردم و همه حقارم گرفتم اردیبهشت همون سال از اون شرکتم دراومدم برم دنباله کارای عروسیم شهریور عروسی گرفتیم و رفتیم سر زندگی ولی از روز اول تا همین سه ماه پیش که من برگشتم خونه پدرم همش درگیر بودیم اون یه آدمه به شدت سنتی و زن فرمانبر میخاست منم یه آدمه سنتی ای نبودم و نیستم همین تصاد باعثه سه سال جنگیدنمون شد که قصه اش درازه و جاش اینجا نیست. کتک کاری و فحش و همه چی که فکر کنین دوتا قطب مخالف زیر یک سقف من قبل از عقد باهاش چک کردم همه چیو و ایشونم تایید کردن و بعد از عقد قضیه چرخید الا ایها الحال سه سال هر روز جنگ دعوا اثرشو رو اعصابه من گذاشت استرس اضطراب و افسردگی از همه بریده شدم تنها تو خونه موندن از جمع بریده شدم افسردگیم بدتر شد تو این سه سال دنباله کارم میگشتم از روزنامه و سایتا چون پارتی ندارم ولی خوب کار خوب نیست باشه هم پارتی میخاد چندتا جا پیدا شد رفتم نرفته اضطراب میگرفتتم به این صورت که ضربانه قبلم میره بالا قلبم میخاد بزنه بیرون دستام میلرزه حرف یادم میره تا بهمن که یه جای خوب پیدا شد ولی شوهرم خیلی از سره کار رفتنم راضی نبود ولی به اصرار فرستادتم تا به قوله خودش ارزش خونه ایشون بیاد دستم با الفاظی مثل مفت خور بی خاصیت بی خروجی عرضه بچه آوردن نداری و ... با من حرف میزد منم متقابلن فحش و کتک کاری و .... یک ماه رفتم اون شرکته خوب بود شبا همش گریه میکردم روزام به زوره فلوکستین بند میشدم ولی میرفتم و بدم نبود تا یهو گفتن به کار ما نمیخوری و استرست بالاست و دیگه نیا که از اسفند دوباره خونه نشین شدم و لبخنده ژکونده شوهرمو و اهرمه فشارش که من بچه میخام تو اون گیر وداره آشفته زندگی که حتی ما دوسال بود اتاقو خوردو خوراکمونم جدا بود رابطه مون کم حتی پیش مشاورم رفتیم درست نشد .خیلی اذیتم کرد به همه فامیلام بد میگفت
از اسفند تا 23 فروردین خیلی عذابم داد بهم میگفت همخونه من که روحم داغون شد بدتر شد تا 23 فروردین که شب از در اومد و موبایلامو پرت کرد و تهمت زد که با یکی رابطه داری!!!!! و کتکم زد منم دیگه دیدم به جهنمه آبرو و این حرفا وسایلمو جمع کردم اومدم خونه بابام تا حالا که سه ماهه اینجام بازم دنباله کارم و با همه پیغام پسغاما و مشاور رفتنا نمیخام برگرم بیچاره خانوادم و رفت ودوماه عذاب کشیدن تا من یکم از اون حالت خمودگی و افسردگی درآمدم هنوزم حرف اون زندگی و آقا میشه ضربانه قلبم میچسبه به سقف به خدا حالا غرض از گذاشتن این پست الان یه کار پیدا شده منشی گری اول اینو بگم من دنباله هر کاری بودم غیر از منشی گری و بازاریابی که ازشون متنفرم حالا یه موقعیته که منشی گری همه چیش اکیه ولی باز دوباره تپش قلب و اضطراب و گریه گرفتتم از فکر اینکه باید برم نامه تایپ کنم و تلفن جواب بدم بدم میاد ازش متنفر میشم از اون طرف چون میخام جدا شم باید استقلاله مالی پیدا کنم و از خونه بیرون برم تو جامعه باشم امروز باید میرفتم شرکته تا صبح خوابم نبرد یه حالته انزجار دارم از کاره چون منشی گریه .لیست بدس خوبیاشو نوشتم یه بدی داره کلی خوبی ولی نمیدونم چرا اون قسمته مغزم قبول نمیکنه میخام تا متاهلم برم یه جا سرکار که جدا شدم به کسی نگم . نفهمن مطلقه ام .به خدا دارم خل میشم الانم اینارو با گریه مینویسم نمیدونم چه ام شده به خدا عین اون شرکته قبل عید شدم کمکم کنین آها ضمنان مشاورم گفت کمکی نمیتونه بکنه این شرایط طبیعیه. برای طلاقم کلی مشاور رفتیم که خودشون پیشنهاده طلاق دادن چون راهمون جداست و تا بچه ای نیست بهتره جدا شیم شووهرم خیلی پاپیه برگردم ولی با شرطای اون که اولیش بچه است میخاد یه بچه مدله مردای 60 سال پیش بندازه گردنه من و مثلا صدامو ببره که من اقدر احمق نیستم تو این اوضاع یه موجوده بیگناهو بدبخت کنم وبه شرکته زنگ زدم گفتم کاری دارم تا سه شنبه میرسم خدمتتون ولی به خدا دلم رضا نمیده کمکم کنین چی کار کنم .
پ.ن: امروز به مشاور 1480 زنگیدم گفت خودت باید تصمیم بگیری از بلاتکلیفی سردرگمی خسته شدم بقیه رم خسته کردم به خدا عذاب میکشم کمکم کنین
- - - Updated - - -
ببخشید بی ویرایش پست کردم دیدم یکم تند و باعجله نوشتم زیاد خوب ننوشتم ببخشید بزارید به پای اعصابم ضمنان این علایمه اضطرابو من قبل ازدواج نداشتم ولی تو ارثمون یه شبهه ایشو داریم......پیشنهاده مشاورو و روانپزشکم ندید که رفتمو و گفتن رو خودت کار کن قرص احتیاج نداری . قضیه شوهرمم برای من تموم شده است اولا به خاطره این که ما حتی یه نقطه مشترکم نداریم .ایشونم گناه داره بره ازدواج کنه با یکی مثل خودش .منم بیشتر گناه دارم که به قوله مشاورمون تو اون زندگی احساسه قربانی بودن کنم.گاهی دلم براش تنگ میشه مثلا تو این سه ماه 4 بار فقط اونم زود تموم میشه اصلا دوست ندارم برگردم تو اون خونه.خانوادمم که خوب مثله بقیه خانواده ها راضی به طلاق نیستن ولی اونام از کشمکشای اون زندگی خسته شده بودن و میگن تمومش کن.پس اجباره که مستقل بشم و دستم بره تو جیبم به خدا همه اینارو میدنم ولی مغزم قبول نمیکنه برم منشی گری نمیدونم چرا جبهه میگیرم 10 دقیقه میگم میرم باز میگم نه منشی گری خوب نیست طاقت تلفن گرفتنو و تایپ ندارم ....میدونمم بمونم واسه کار بهتر شاید پیدا نشه شاید بشه هیچ چیز معلوم نیست .تو خونه ام نمیشه بشینم بشوم آینه دق خانوادم .کمکم کنین
علاقه مندی ها (Bookmarks)