سلام دوستان کمکم کنید خیلی میترسم سال 90
سیزده به در رفتیمیه جایی دشت و دمن اونجا یه
خانواده ای منو دیدن از مامانم شماره گرفتن اومدن خواستگاری من اون موقع 27 سال بودم لیسانس تو یه شرکتم کار میکردم اون آقا
35 ساله شهرستانی که از 25 سالگی اومده بود پیش مادربزرگش تهران رفته بود سر کار خونه خریده بود ماشین داشت به نظر بچه
بدی نبود فقط یه بار عقد کرده بود که گفت فقط عقد بوده و دختره خل و چل بود روانپریش بوده بهش نگفتن و یه جورایی بهش
انداختن اینم تا فهمیده دختر رو پس زده و بعد یکم کش و واکش جدا شدن شناسنامه سفید گرفتند من سه ماه باهاش حرف زدم گفتم
دوست میخام نه آقا بالا سر بچه تا 5سال نمیخام تا اون موقع 40 سالتونه مشکل نیست ؟قصد مهاجرت دارم خیلی به خدا چون
وسواسم دارم 23 بار باهاش حرفام طی کردم اینم بگم مامانم بابام خاله هام و کلا فامیل به علت ازدواج قبلیش شهرستانی بودن و
خانواده اش مخالف بودن بابام پا وایستاد گفت نه ولی من دیدم سرد و گرم چشیده است تجربه داره بهتر از این جوون یه لا قباهای
امروزیه پاش وایستادم بهم گفت خانواده ام خط قرمزمن منم گفتم اکی ولی در حدی که مزاحم زندگی من نباشن یه بارم تو همون
دوران صحبت تمومش کردیم رفتم فیس بوک دیدم یه شعر سوزناک گذاشته خدایی بچه بدی نبود الانم نیست بازم بهش مسیج دادم و
دوباره جوش خورد خانواده هم که دیدن من مسرم خودشونو کشیدن کنار و مام 30 تیر عقد کردیم ولی چون رسم عقد نگه داشتن
نداریم سالنم واسه همون شهریورش گرفتیم و عروسی کردیم ولی بعد عقد تازه چشم واز شد به حرفای خانواده ام رسیدم ماها
زندگی سنتی نداریم ولی اینا خیلی شهرستانی بودن به تک تک حرفای بابام رسیدم فهمیدم باباش مادرش کتک میزده بد اخلاق بوده
اینا از 8 سالگی کار کردن و حتی دوران دانشجویی اش کار کرده خواهراش 15 سالگی به زور دادن به پسر عمه هاشون فرستادن
شهرستان دیگه دور از پدر مادرشون تو خانواده اینا زنا حرف حق ندارن بزنن تحصیل کرده شون همین شوهره منه که لیسانسه ببینید خلاصه اش کنم فکر کن خونه
پدرسالار تو فیلم پدرسالار که یادته محمد علی کشاورز اینا بازی میکردن همون تیپا قبیله ای زندگی کنن و اینا ولی به خدا من اینارو
قبل عروسی به مشاور گفتم مشاور گفت اینا ملاک نیست خود پسر ملاکه ولی این منو گرفت آورد از همون روز عقد چسبیده
بود به خانواده اش فردای عقد بهش زنگ زدم گفت باجی داداشام بردم بیرون بگردم روز پاتختی پیداش نمیکردم دو تا عکس بندازم
چسبیده بود به خانواده اش انگار نه انگار منم هستم و فردای روز عروسیمونه ! همون اول بریدم روی برگشتن نداشتم میترسم از حرف مردم
زد و من دانشگاه قبول شدم هزینه اش خودم و خانواده ام تامین میکنیم جونشم من میکنم این منتشو میزاره سر من که اومدی خونه من
درس میخونی سرتون درد نیارم دیگه این دوسال انقد کش و واکش کردیم این فکر میکنه من مادر و خواهرشم یه شلیته پام کنه و یه بچه ام
بندازه بغلم و هی تو راه شهرستان تهران باشم یه زن کاملا سنتی در صورتی که منم اینجوری نه بودم نه هستم نه اینجوری بودم
که اومدن خواستگاریم این انتظار داشت تهران خونه اش بشه کاروونسرا منم بشم کنیز مطبخ منم میگم بابا من که این همه حرف زدم
نمیشه گفت به فلان پسر همساده حرف بوده که بوده سه ساله جنگ دعواداد بیداد فحش به خانواده کم محلی من به خانواده اون اون به
ما عصبی شدم پدرم داره درمیاد من دو سال پام نزاشتم شهرستان خیلی خیلی درگیر بودیم و هستیم هم دیگه رو داریم
فرسایش میدیم روی برگشتنم ندارم اون به من میگه برو من میگم تو برو دادگاه اینم بگم من حق طلاق محضری درس کار و محل
اقامت ازش گرفتم تو عقد نامه من روم نمیشه برگردم اونم براش صورت خوشی نداره دفعه دوم جدا شه اونم تو شهرشون یه مشت
حرف دراره بیکار نشستن حرف درمیارن مشاورم رفتیم....... کاری نکرد چون اون میگه من مردم تو باید کوتاه بیای منم میگم بابا
من سه ماه حرف زدم میخاستی بگی نه خانم جون خارج کجا بوده من زن قرمه سبزی پز میخام مثل زن داداشام منم میگفتم به سلامت
برو دنباله قسمتت نه که بگم باشه باشه حالام میگم نمیشه میگه من از خانوادم انرژی میگیرم نفسم به نفسشون بستست نمیام خارج
کارگری سر 40 سالگی حالام میگه نه من با 3 سال توافق کردم واسه بچه تو روزه روشن تو روی من!!!!!!! به خدا از همه طرف
تحت فشارم بچه بچه فکر میکنن کوته فکرا یه بچه بندازن تو بغل من من خفه میشم میشینم!همون کاری که بامادرش کردن الانم
سنش بالاست 38 سالش شد دیروز تولدش بودمیگه من الا بلا بچه میخام نیست خیلی زندگی گل و بلبلی داریم حتی کارمون به زد و
خوردم کشیده به خدا روی برگشتن ندارم از مطلقه بودن میترسم با این چیزایی که میشنوم از جامعه ازدواج کردم از کار دراومدم که
خورد به بالا پایین شدن دلار و اینا کار پیدا نکردم خیلی گشتم و میگردم ولی چون پارتی ندارم از روزنامه و سایتا جای حسابی پیدا
نمیشه همه اش منشی گری و بازاریابیه کار که کلا نیست باشم پارتی میخاد یه جا آذر پیدا کردم روز اول رفتم
میخاستم در برم استرس میگیرتم اضطراب تپش قلب میگیرم دست و پام میلرزه انقدر تو خونه تنها موندم فکر و خیال کردم تو
موقعیت کار و اینا قرار میگیرم استرس میگیرم دست و پام میلرزه دلم میخاد فرار کنم برگردم تنها بشینم خونه از این خونه ام متنفرم
به خدا خودمم موندم خلاصه روز دوم شرکته دوباره استرس گرفتم به خانمه گفتم خانم من میخام برم امتحانامه !نمیدونم چرا انگار
صندلیم میخ داشت خلاصه مدیرای خوبی داشت گفتن برو امتحاناتو بده بیا اومدم دی امتحانامو دادم از اول بهمن رفتم ولی باز خیلی با
خودم نبرد رفتم چون هم شرکت جای خوبی بود آدماش تمییز بودن همم با دانشجو بودنه من کنار اومده بودن ولی باز استرس و
اضطراب گرفتم فلوکستین میخوردم اکسازپام به زور خودم بند کردم شبا گریه میکردم ولی روزا خودم میکشیدم تو خونه هم که همون
بساط دعوا و اینا به راه بود تا اینکه 26 بهمن عذرم خواستن گفتن انقد استرس داری نمیتونی کار کنی تمرکز نداری دیگه شد بدتر از بد حالا الانم از قبل عید دعوا مرافعه کارمون کشید به کتک کاری منم الان یه هفتست خونه پدرمم میخام جدا شم ولی میترسم بگم که کوتاه نیمده میگه بیا بچه بیار به من و خانواده ام احترام بزار زندگی کن اگار من بدهکارم به اینا با همین لفظ به خدا بهم میگه از تو گذشته تو باید یه بچه بیاری رو اون کار کنی ببریش خارج انگار من تو سی سالگی 50 سالمه پدر و مادرم چیزی نگفتن برگشتم ولی خب میفهمم ناراحتن فعلا به شدت دوباره دنباله کارم که اونم بی پارتی تو این شرایط سخته پیدا کردنش تورو خدا بگین من چی کار کنم ازش بدم میاد همچین دستمو پیچونده خون مرده شده به پدر مادرم نشون ندادم
علاقه مندی ها (Bookmarks)