سلام دوستای گلم سال نو همه مبارک امیدوارم به هرچی که سال گذشته نرسیدین امسال برسین
من باز اومدم با یه مشکل جدید که اینبار با خانواده همسرم هست
من 4ماهه که رفتم خونه خودم و به خاطر مشکلات کاری زیاد همسرم نتونستیم خانواده شو دعوت کنیم الان که عید هست البته من و همسرم از 5عید رفتیم سرکار ولی سرمون شلوغ نیس دیدیم بهترین فرصت برای دعوتشونه خانواده شوهرم یه شهر دیگه هستن و روی هم 22نفرن و چون من بار اولمه و میخوام تدارک زیادی ببینم و پذیرایی ازینهمه مهمون 1جا واسم سخته و مبل و ناهارخوریمم 8نفره س و کف خونه هم سرامیکه و یه فرش کوچیک داره تصمیم گرفتم 3بار دعوت کنم هربار 2خانواده رو. چندروزه دارم به مادرشوهرم زنگ میزنیم واسه جمعه و اون هی بهونه میاره که هواسرده بابام مریضه بارون میادو......آخرسر گفت نمیام ما هم به برادرشوهرم زنگ زدیم که با خواهرشوهرم بیان اونام گفتن ببینیم چی میشه و جاریم میگفت اونا زنگ زدن به مامانش و اونم گفته من که نمیام شما میخواین برین برین اونام گفتن حتما یه چیزی هست که مامانم نمیاد پس ما هم نمیریم و برنامه من که با کلی ذوق و شوق چندتا غذا و دسر یاد گرفته بودم و لباس خریده بودم و کلی منتظر این روز بودم کنسل شد فقط به خاطر اینکه مادرشوهرم گفته یا باید همه رو با هم دعوت کنه یا ما نمیریم بقیه بچه هاشم گوش به فرمان اون هستن. دیشب به شوهرم گفتم مادرت تا کی میخواد عقایدشو تحمیل کنه چرا همه باید مثل اون فکر کنن و عمل کنن و جالب اینکه شوهرمم با اینکه مثلا تحصیل کرده شونه حرفای متعصبانه مادرشو قبول داره و میگه اون درست میگه. حالا من دیگه خسته شدم 3ساله دارم زورگویی هاشو تحمل میکنم الان که خونه خودمم و مستقل شدم دیگه نمیخوام تحملش کنم گرچه دوران عقدمونم مستقل بودیم چون یه شهر دیگه ایم و مثل مهمون میرفتیم اونجا و از لحاظ مالی هم هیچوقت بهشون نیاز نداشتیم ولی مادرشوهرم کلا دیکتاتور جاریمم دلش خونه دیشب زنگ زد گفت خونه شون بودم و چندبار اشکمو درآورده حالا میخوام برای اولین بار زنگ بزن به یکی از خواهرشوهرام که از همه شون بهتره و حرفایی که به شوهرم گفتم به اونم بگم که بره به مامانش بگه چون دیگه خسته شدم.
درضمن من 30 و شوهرم 31سالشه هردو تحصیلکرده و شاغلیم و همه کارای عروسی و وخریدو وسیله و .... رو خودمون دوتا انجام دادیم من از یه خانواده تحصیلکرده و فرهنگی و شوهرم از یه روستای پرت و خواهرشوهرام همه سیکل دارن و فوق العاده سنتی و با فکر بسته هستن. ولی به خاطر شوهرم تو این 3سال خیلی خودمو به اونا نزدیک کردم با فامیل خودم سالی یه بار رفت و آمد دارم و با اونا هر هفته با کلی کار و خستگی میرفتم روستاشون بچه هاشون همیشه از سر و کولم بالا میرن انقدر که باهاشون بازی میکنم و واسه شون چیزی میخرم ولی اصلا قدر ندونستن حتی حاضر نشدن خونه م بیان. مادرشوهرم یه خونه بزرگ داره و همیشه همه رو با هم دعوت میکنه و میگه بقیه هم باید همین کار رو بکنن وگرنه ما جایی نمیریم. ولی من دلم میخواد مهمونم راحت باشه کف زمین نشینه اصلا بدم میاد معذب میشم من دلم میخواد به شیوه خودم مهمونی بگیرم و عمل کنم ولی مادرشوهرم به جای همه تصمیم میگیره.
علاقه مندی ها (Bookmarks)