مشت می کوبم بر در
پنجه می سایم بر پنجره ها
من دچار خفقانم ، خفقان !
من به تنگ آمده ام از همه چیز
بگذارید هواری بزنم :
ـ آی !
با شما هستم !
این درها را باز کنید !
من به دنبال فضایی می گردم :
لب بامی ،
سر کوهی ،
دل صحرایی
که در آنجا نفسی تازه کنم
آه !
می خواهم فریاد بلندی بکشم
که صدایم به شما هم برسد !
من به فریاد ،
همانند کسی
که نیازی به تنفس دارد،
مشت می کوبد بر در
پنجه می ساید بر پنجره ها
محتاجم
من هوارم را سر خواهم داد !
چاره ی درد مرا باید این داد کند
از شما « - خفته ی چند ـ!»
چه کسی می آید با من فریاد کند ؟
فریدون مشیری
علاقه مندی ها (Bookmarks)