سلام
من 26 ساله هستم و با یه خانمی همکار هستم. هم اتاقی هستیم البته سر کار. حدود یه سالی میشه که همو میشناسیم و من نمیدونم چرا احساس کردم که بهم علاقه پیدا کرده. سعی کردم رابطمو کم کنم ولی منم بهش وابسته شدم.
بعد یه مدت یکی از دوستام رو انداختم جلو و ازش خواستگاری کردم. گفته که قصد ازدواج نداره و نه. من که شوکه شدم با خودم گفتم به جهنم که قصد ازدواج نداره.
گذشت و بازم با هم بودیم ولی بازم میاومد صحبت میکرد از خواستگاراش. کلی از پسره تعریف میکرد بعدش میگفت گفتم نه چون بداخلاق بود یا گفتم نه چون اختلاف فرهنگی داریم.
میاد مشورت میکنه که حالا که عمه جونش ازش خواستگاری کرده آیا خود پسر عمه میدونه یا نه؟ به نظرت چرا یه بار گفتم نه دوباره میان؟
آقا ما دوباره خر شدیم یه بار دیگه بهش گفتیم دوباره گفت نه. من مات موندم .اصلا له شدم . داغون. همه غرورم از دستم رفت. یه همکارام میگفت انقدر سبک شدی میترسم با ببردت. یه سنگ ریزه بزار توجیبت میری خیابون.
کسی میدونه چرا اینجوریه؟ شنیده بودیم ملت تعادل ندارند ام نه دیگه اینقدر.
اگر کسی فهمید اینجا چه خبره به ما هم بگه.
علاقه مندی ها (Bookmarks)