به انجمن خوش آمدید

لینک پیشنهادی مدیران تالار همدردی:

 

"گلچین لینکهای خانواده، ازدواج و مهارتها(به روز شد)"

دانلود موسیقی و آرامش
دسترسی سریع به مطالب و مشاوران همـدردی در کانال ایتا

 

کانال مشاوره همدردی در ایتا

صفحه 1 از 3 123 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 26
  1. #1
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    جمعه 03 آبان 92 [ 15:12]
    تاریخ عضویت
    1392-7-25
    نوشته ها
    17
    امتیاز
    71
    سطح
    1
    Points: 71, Level: 1
    Level completed: 43%, Points required for next Level: 29
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger Second Class7 days registered
    تشکرها
    0

    تشکرشده 0 در 0 پست

    Rep Power
    0
    Array

    خيلي دوسش دارم..از طلاق مي ترسم و دلم براش تنگ شده..خیلی خستم.کمک کنید!!

    سلام
    من دختري هستم ٢٢ ساله،يك سال و نيم پيش خواستگاري داشتم و بعد ٤ ماه دوران آشنايي عقد كردم،از روز اول خانوادش اذيتم ميكردن،گفتنش خيلي طولانيه...خودش دو سال از من بزرگ تره،مشكلات با خانوادش هر روز بيشتر ميشد و حتي چند بار من با مامانش و باباش صحبت كردم،اما هر دفعه فقط خودمو بده كردم،هر موقع چه تو جمع و چه تو تنهايي بهم بي احترامي ميكردن اشتباهم اين بود كه تو روشون ميخنديدم و ناراحتي و عصباني بودنم با شوهرم بود..،با وجود اينكه خواستگاري بود اما خيلي بهم علاقه داشتيم،خيلي هم با هم خوب بوديم و گه گداري سر خانواده ها دعوامون ميشد اما مشكلي با هم نداشتيم..،خلاصه قبل عيد بود و خانوادش بهانه مي آوردن كه ما حس ميكنيم شما ها با هم مشكل داريم براي همين عروسي نميگيريم..،خلاصه سر اين موضوع ها من ارتباطمو با خانوادش قطع كردم و بابام زنگ زد به باباش گفت من دختر به شما نميدم..،تو همه اين جريانا كه خيلي طولانيه شوهرم همراه من و خانوادم بود. خودش ميومد از اونها بد مي گفت،خلاصه بعد عيد كه رابطه قطع بود،رفتيم مشاور..اين مشاور خدا نشناس كه خيلي هم معروفه موضوع خانواده هاره عجججججيب ماسمالي كرد..اما مشكل اصلي از مشاور شروع شد و من و شوهرم اين همه پشت هم بوديم دعواهاي هر روزمون شروع شده بود و سر هر مساًله كوچيكي دعوا مي كرديم،مشاور هردومون رو نسبت به هم ديگه بدبين كرده بودو اينم خيلي مفصله..،منم همه چيز رو به خانوادم ميگفتم و اشتباهم اين بود كه خيلي حرف طلاق ميزدم،چند باري گفتم نميخوام ادامه بدم و هيچ سراغي نميگرفت،اخلاقش خيلي عوض شده بود و بد دهن شده بود و حالا از خانوادش حمايت ميكرد..
    خالصه اين داستان ادامه داشت و من خيلي خسته شده بودم و ديگه نمي خواستم ادامه بدم ولي اشتباهم اين بود كه هر دفعه كه ميگفتم طلاق بعد پشيمون ميشدم..
    تا اينكه ٣ هفته پيش سر جرياني تصميممو گرفتمو گفتم ديگه تموم..اونم گفت باشه و قطع كرد..ولي ميدونم دوسم داره و نميخواد..
    من تصميمم جديه،مخصوصا الان كه ٣ هفتس سراغي ازم نگرفته با وجود اينكه من و خانوادم خيلي ازش همايت كرديم و خودش ميدونه..
    اما كمكم كنيد،خيلي دوسش دارم..از طلاق مي ترسم و دلم براش تنگ شده..
    هفته ديگم شوهر خالم كه وكيله از مكه مياد و مي خواد دنبال كارامو بگيره..همه خانوادمم مي گن اين آدم دو رو كه يه بار با خانوادشه يه بار با تو مرد نميشه..ميترسم اونم طلاق بخواد..كمكم كنيد

    - - - Updated - - -

    در ضمن من این موضوع رو با یک نام دیگه گذاشته بودم اما با password به مشکل خوردم.گفتم واسه دوستان سو تفاهم نشه

  2. #2
    عضو کوشا

    آخرین بازدید
    جمعه 12 اردیبهشت 93 [ 15:23]
    تاریخ عضویت
    1389-6-08
    نوشته ها
    231
    امتیاز
    2,981
    سطح
    33
    Points: 2,981, Level: 33
    Level completed: 54%, Points required for next Level: 69
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    1000 Experience PointsVeteran
    تشکرها
    227

    تشکرشده 409 در 163 پست

    Rep Power
    38
    Array
    این وسط مشاور که مقصره ، پدر و مادر آقا پسر هم مقصرند ، آقا پسر هم تقریبا مقصرند وشما و خانواده محترم مبری از هر تقصیری هستید. با این شرح حال به جایی نمیرسیم ، باید دقیقا بگین از چی ناراحت هستین تا بشه کمکتون کرد.

  3. کاربر روبرو از پست مفید samanis تشکرکرده است .

    دختر مهربون (جمعه 26 مهر 92)

  4. #3
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    جمعه 03 آبان 92 [ 15:12]
    تاریخ عضویت
    1392-7-25
    نوشته ها
    17
    امتیاز
    71
    سطح
    1
    Points: 71, Level: 1
    Level completed: 43%, Points required for next Level: 29
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger Second Class7 days registered
    تشکرها
    0

    تشکرشده 0 در 0 پست

    Rep Power
    0
    Array
    Samanis عزيز
    دقيقا مشكل من هم همين جاست كه خانواده ي همسرم هميشه دنبال اين بودن كه رابطه ما رو بهم بزنن و بالاخره موفق هم شدن،ماجراهاي زيادي تو اين ٢ سال پيش اومده كه نميدونم از كدومش بگم،من از شوهرم ناراحتم،خستم از اين زندگي اي كه اين چند ماه آخر برامون درست شده بود،اما دوسش دارم،وقتي ياد لحظه هاي خوبون مي افتم نمي خوام ازش جدا شم،باور كنيد اگه كارايي كه اينا با من كردن و بگم ميبينيد كه چقدر ظلم كردن بهم

    - - - Updated - - -

    از روز اول كه بله لرون باشه،زنگ زدن گفتن شام نميدين؟ما آبرومون ميره،مامانش خيلي با مامانم هنوز هيچي نشده بد حرف زد،مامان منم گفت آخه ما واسه بقيه بچه ها تو فاميل نكرديم،با بي ادبي گوشي رو قطع كرد..من و شوهرم كه اون موقع به هم علاقه مند شده بوديم وقتي اين مساًله پيش اومد رفتيم بيرون،خلاصه امر باباش زنگ زد و بهتر حرف زد و باباي منم به خاطر من قبول كرد...،از همون اول كه شب بله برون باشه مامانش حتي نگاهمم نمي كرد،هميشه جلو بقيه خيلي بد با من حرف ميزد..نمي دونم چرا ولي از اول از من خوشش نمي اومد،من هيچ وقت بهشون بي احترامي نكردم،شوهرمم تا ١ سال اول واقعا خوب بود..

    - - - Updated - - -

    آخه از كدومش بگم؟!!هزارتا چيزه..
    اما من شوهرمو مي خوام،روم نمي شه به كسي بگم كه دوباره با وجود اين همه چيز دلم براش تنگ شده...

    - - - Updated - - -

    انقدر در موندم كه حتي نميدونم چي بگم،ازم بپرسين اگه جاي ابهامي هست،آخه من نوشتنم خوب نيست:(

  5. #4
    عضو پیشرو

    آخرین بازدید
    چهارشنبه 07 خرداد 99 [ 14:53]
    تاریخ عضویت
    1391-12-22
    نوشته ها
    4,428
    امتیاز
    70,050
    سطح
    100
    Points: 70,050, Level: 100
    Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    OverdriveSocialTagger First ClassVeteran50000 Experience Points
    تشکرها
    14,753

    تشکرشده 14,732 در 3,979 پست

    حالت من
    Khonsard
    Rep Power
    791
    Array
    بحث آخرتون در مورد چی بود که تصمیم گرفتی جدا بشی؟

    همسرت کدام یک از معیارهای شما را نداره که فکر می کنی بهتره جدا بشید؟
    اگر می خواهید برای صلح جهانی کاری انجام دهید به خانه خود بروید و به خانواده تان عشق بورزید .
    مادر ترزا

  6. کاربر روبرو از پست مفید شیدا. تشکرکرده است .

    دختر مهربون (جمعه 26 مهر 92)

  7. #5
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    سه شنبه 21 مرداد 93 [ 19:26]
    تاریخ عضویت
    1391-5-27
    نوشته ها
    151
    امتیاز
    2,111
    سطح
    27
    Points: 2,111, Level: 27
    Level completed: 74%, Points required for next Level: 39
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    1 year registeredTagger Second Class1000 Experience PointsSocial
    تشکرها
    98

    تشکرشده 139 در 65 پست

    Rep Power
    0
    Array
    دوست عزیز من شرایط شما رو کاملا درک می کنم. چون خودم دقیقا تو همین شرایطم.واقعا متاسفم.واقعیت اینه که این پسر به هر حال بچه اون خانواده است و شما نمی تونی اون رو از خانواده اش جدا کنی حالا هر چقدر هم که بد باشن.مخصوصا که نامزد شما تو خونه پدریش زندگی می کنه، به هر حال تحت تاثیر حرفای اون ها قرار می گیره. در کل به نظر من یا باید ایشون را با همون خانواده بپذیری یا ازش جدا شی.



    نامزد من هم اوایل طرف من بود و می خواست درست زندگی کنه ولی به تدریج شد کپی برابر اصل پدرش!(پدرش خیلی بداخلاق و عصبیه) .

  8. #6
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    جمعه 03 آبان 92 [ 15:12]
    تاریخ عضویت
    1392-7-25
    نوشته ها
    17
    امتیاز
    71
    سطح
    1
    Points: 71, Level: 1
    Level completed: 43%, Points required for next Level: 29
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger Second Class7 days registered
    تشکرها
    0

    تشکرشده 0 در 0 پست

    Rep Power
    0
    Array
    شيداي عزيز
    واقعيتش بارها اين تصميم رو مي گرفتم اما دودل مي شدم،اون هفته آخر يكشنبش رفته بوديم خونه ي مامانش اينا،مامانش خيلي با من بد حرف زد،حالا سر چي؟!اينكه از چهارشنبه تا ١شنبه نرفته بوديم اونجا،در صورتي كه تا شنبه ي قبلش باهاشونم شمال بوديم،ديوونم كردن اينقدر كه توقع دارن از هفت روز هفته نصفش اونجا باشيم،من هميشه از اين موضوع نگران بودم اما شوهرم مي گفت عروسي كنيم درست ميشه و الان چون دوران عقده اينجوريه،در صورتي كه مااصلا تو خونمون اينجوري نبود و درسته شوهر من هر وقت دوست داشت ميومد و ميموند،اما من دخترم و با رابطه اي كه من با مامانش داشتم خيلي سخت بود كه زياد برم و بمونم..خلاصه كلي بحثا سر اين موضوع داشتيم و حتي همون مشاورم گفته بود درستش اينه كه هفته اي يك شب برين ديدنشون و الان كه دوران عقده ١ شبم بمونيم،شوهرم قبلاً همين جوري با من هم نظر بود اما بخاطر تغيير اين چند ماهش بحث داشتيم و اصراراي ديوونه كننده داشت،اين آخريا همش بهش مي گفتم شد يه بار بگي امشب تنها باشيم؟!:(
    اما اون شب..بعد از اينكه مامانش بد حرف زد منم طبق معمول هيچي نميگفتم،قبلنا باز شوهرم ناراحتيش رو نشون ميداد كه مامانش بد حرف ميزنه اما اين بار ميخنديد و مي گفت مامان شام چي داريم؟!!من خيلي حرسم درومده بود اما هيچي نگفتم،شب موقع خواب ازش پرسيدم كه چرا هيچي نگفتي؟گفت مامانم دلش گرفته بود بزار خودشو خالي كنه،بهش گفتم اصلا قبول آخه چرا با تو كه پسرشي نميگه و اينجوي خرف نميزنه؟(حالا اين حرف زدناي مامانش ماجراها داره!)گفت نه من اگه چيزي ميگفتم اينا دنبال بهانن كه عروسي نگيرن!آخه هميشه ميگفتن از روز اول كه پسر ما خيلي خوب بوده از روزي كه با تو ازدواج كرده فلان شده و ...،خلاصه اون شب گذشت و دعوام نكرده بوديم ولي من خيلي ناراحت بودم...،فرداش بعد از اينكه از دانشگاه رفتم خونمون شروع كرد اس ان اس زدن كه حالم بده و طبق معمول واسه يه چيز،نميدونم چرا جديداً هر وقت ميخواست شب بره وخونشون اين دليلو مياورد،در صورتي كه اوايل دوران عقدمون كه فقط ٢ روز شبا ميومد خونه ما،ولي اين اواخر چون طولاني شده بود خود اون مشاورم ميگفت،اينجوري بود كه ٢ شب هركي خونه خودش بود ٢ شب من ميرفتم دو سه شبم شوهرم ميومد..،اما ادا در مياورد،اما من كه ميدونستم گفتم برو خونه استراحت كن،ساعت ٥ بود زنگ زد گفت من حالم خوبه و اصلا عاليم،گفتم پس حالا كه خوبي تا ١٠ خونه باش بعد بيا بريم پياده روي،آخه قرار گذاشته بوديم هر شب پياده روي كنيم،گفت باشه،ساعت ٦-٦:٣٠ بود زنگ زد گفت من خيلي خستم امشب خونه ميمونم ساعت ٩ ميخوام بخوابم،گفتم باشه،٥ دقيقه بعدش زنگ زد گفت من رسيدم خونه مامان نبود زنگ زده گفته لباساتو در نيار بريم بيرون با خواهرش اينا شام بخوريم(اينم در نظر بگيريد كه من اون شب تنها ي تنها بودم)،حتي ١ بارم نگفت مثلا تو هم مياي،هر چند الكي!!گفتم خوش بگذره سلام منم برسون،ساعت ٦:٣٠،ساعت ١٠ بود كه نه زنگي نه اس ام اسي،زنگ زدم گفتم كجايي؟گفت من تو ماشين خواهرمم الان غذا گرفتيم داريم ميريم خونه!!!!!(بعد ٤ ساعت تازه غذا گرفتين؟)من هيچي نگفتم و گفت برسم زنگ ميزنم!!
    بعد نيم. ساعت بهش اس ام اس زدم اگه تو تو خونه تنها بوديو...نن اين كارو ميكردم چه حسي داشتي،جواب نمي خوام و شب بخير.
    خيلي ناراحت بودم با وجود اينكه ميدونست رابطمون به ١ مو بنده اما هر كاري ميخواست ميكرد،حالا جوابش چي بود؟،"هيچ حسي پيدا نمي كردم شب بخير!!!!!

    - - - Updated - - -

    فرداي اون روز دانشگاه بودم،هي اس ام اس ميزد كه دانشگات تا كيه؟اولش فكر ميكردم ميخواد آشتي كنيم،بعد گفت بريم شمال؟گفتم چرا؟گفت مامان اينا دارن ميرن گفتن مام بريم،اين موضوع كه هزارمين بارش بود تكرار ميشد ديگه حوصله بحث منطقي نداشتم،گفتم نه حوصله ندارم،گذشت و دانشگام تموم شد،زنگ زد،باز خوشحال شدم،گفت امشب بريم خونه ما؟(فكر كنيد بعد اين رابطه اي كه داريم و انگار نه انگار باز به فكر اونجا رفتن و مامانشه!!)گفتم من خيلي خستم،امشب نميتونم،گفت آخه فردا مامان اينا ميخوان برن شمال بريم ببينيمشون!!!!(اين جريان هر هفته بود و من هميشه اينو درك نميكردم،خانوادش هر هفته ميرن شمال و شوهرم هر بار مي گفت بريم ببينيمشون مي خوان برن!مي گفتم آخه مگه كجا ميرن ٤شنبه ميرن و جمعه ميان!!ميگفت ناراحت ميشن!!)اكثر موقع ها قبول ميكردم اما اين بار هم واقعاً خسته بودم هم ميديدم انگار نه انگار كه با من قهره!!!
    جداًً خسته شده بودم از اين رفتارا و اين سبك زندگي،١ ماه قبلش بعد يه دعواي ديگه كه اونم جريان داره گفته بود ازت ميخوام ديگه مسايلمون رو به مامان بابات نگي،منم نگفته بودم اما اون روز ديگه تصميمو گرفته بودم،اما گفتم قبل از اينكه به بابام بگم به خودش بگم،بهش گفتم مياي فلان جا منم تا نيم سلعت ديگه ميرسم (حالا فاصله اونجايي كه من ميگفتم تا محل كارش ٥ دقيقست!)،شروع كرد اس ام اسايي كه نه تو خسته اي!نمي توني حرف بزني(به مسخره)،گفتم خواهش ميكنم جدي باش و بگو مياي يا نه،گفتم اينطوري حرف زدن و ميخوي ادامه بدي؟گفت فعلاً ٢ ساله تو داري ادامه ميدي!!!!وقتي اينو گفت خشكم زد،اين هموني بود كه خودش بيشتر از دست مامان باباش خسته شده بود و خودش ميومد بديه اونارو به ما ميگفت،خودش ميدونست من چه تحقيرايي رو تحمل كردم،با وجودي كه به لطف خدا از همه جهت ازشون بالاتر بوديم!!!خيلي ناراحت شدم،اين بود جواب من بعد اين همه تحمل!!
    گفتم پس نمياي؟گفت نننننه!!!
    ديگه بعدش من به خانوادم گفتمو فرداي اون روز كه زنگ زد گفتم ديگه نميشه ادامه داد با مسخره گفت آههههههان،باشه!الانم كه ١ ماه گذشته و وضعيت اينه:((((

    - - - Updated - - -

    اگه بخوام از معيارها بگم،واقعا تا شب عيد خوب بود،اما فشاري كه خانوادش روش مياوردن و تاًثير بد مشاور حالا نميدونم چه چيزاي ديگه!!واقعاً عوضش كرد،درسته تا قبل عيد مشكلم با خانوادش بدتر بود اما خودش خوب بود!
    اصلا مستقل نيست،خيلي مغروره لجباز..نميتونه واسه زندگيش تصميم بگيره و با اين شرايط دورو هم شده..
    واقعاً نميدونم طلاق درسته يا نه؟:((

    دوست عزيزم mignonne
    خوشحالم از اينكه كسي هست كه من رو درك كنه،من واقعاً با اين شرايط نميتونم اما خيلي دوسش دارم،ما ١ سال واقعا با هم خوب بوديم،آخه چطور فراموشش كنم:(
    مخصوصاً الان كه ١ ماهه سراغي از من نميگيره،كسي كه نمي تونست حتي لحظه اي ازم بي هبر باشه چه برسه جدا!!!
    فضولي نباشه،اما ميتونم بپرسم شما با اين وضعيت چي كار كردين؟

  9. #7
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    سه شنبه 21 مرداد 93 [ 19:26]
    تاریخ عضویت
    1391-5-27
    نوشته ها
    151
    امتیاز
    2,111
    سطح
    27
    Points: 2,111, Level: 27
    Level completed: 74%, Points required for next Level: 39
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    1 year registeredTagger Second Class1000 Experience PointsSocial
    تشکرها
    98

    تشکرشده 139 در 65 پست

    Rep Power
    0
    Array
    به نظر من خودتون 2 نفر بشینید منطقی صحبت منید ببینین مشکلتون قابل حله یانه.اگر می بینید قابل حله زودتر برید سر خونه زندگی خودتون حتی شده 1 جشن کوچیک هم بگیرین.

  10. #8
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    جمعه 03 آبان 92 [ 15:12]
    تاریخ عضویت
    1392-7-25
    نوشته ها
    17
    امتیاز
    71
    سطح
    1
    Points: 71, Level: 1
    Level completed: 43%, Points required for next Level: 29
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger Second Class7 days registered
    تشکرها
    0

    تشکرشده 0 در 0 پست

    Rep Power
    0
    Array
    اگر انقدر مرد بود كه ميومد دست زنشو ميگرفت ميبرد سر زندگيش و گوش به فرمان خانوادش نبود كه من مشكلم حل بود!!
    الانم كه انگار نه انگار كه زني داره!!چطوري صحبت كنيم؟اگه آدم صحبت كردن بود اون دفعه آخر كه ازش مي خواستم بياد ميومد!انقدر بهش گفتم بيا حرف بزنيم كه ديگه ارزشي واسه حرفام قاـل نيست!ديگه اين دفعه نميتونم برم طرفش،اين يعني مني كه دخترم آويزونشم و اون كه مرده!!!هيچ..

  11. #9
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    جمعه 03 آبان 92 [ 15:12]
    تاریخ عضویت
    1392-7-25
    نوشته ها
    17
    امتیاز
    71
    سطح
    1
    Points: 71, Level: 1
    Level completed: 43%, Points required for next Level: 29
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger Second Class7 days registered
    تشکرها
    0

    تشکرشده 0 در 0 پست

    Rep Power
    0
    Array
    دوستان كمكم كنيد!دلم خيلي براش تنگ شده،با وجود شرايطي كه هست نميخوام ازش جدا شم،دارم از ترس اينكه اونم طلاق بخواد مي ميرم

  12. #10
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    جمعه 02 اسفند 92 [ 10:13]
    تاریخ عضویت
    1392-7-25
    نوشته ها
    48
    امتیاز
    400
    سطح
    7
    Points: 400, Level: 7
    Level completed: 50%, Points required for next Level: 50
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger Second Class250 Experience Points31 days registered
    تشکرها
    0

    تشکرشده 11 در 7 پست

    Rep Power
    0
    Array
    عزیزم طلاق اخرين راهه نه اولين راه چطور ميتونى وقتى دوىش دارى بگى طلاق, به خونوادش حساسیت نشون نده بذار هرچى ميخوان بگن با خنده و شوخى حرفتو بزن تا بهشون بر نخوره. به شوهرت نگو مامانت اينو گفت چرا تو چيزى نگفتى. چون حساسیت نشون دادى خوششون اومده هرچنذ حرفاشون بد بوده برو اروم و منطقى باهاش حرف بزن بينم چى ميگه. خودتو هم اذيت نکن. انشالله مشکلت حل شه گلم

    - - - Updated - - -

    بذار ى مٽال برات بزنم. ى داستان خوندم تو نت از ى خانوم. ميگفت شوهرم فکر ميکرد من مامانشو دوست ندارم همشم بهم ميگفت هميشه دور از چشم من به مامانش پول ميداد البته به خيال خودش من نميدونم ... گفت ى روز رفتيم خونه مادر شوهرم ديم شوهرم باز به مامانش پول داد منم خودمو زدم ب نفهميدن ... خلاصه رفتيم خونه به شوهرم گفتم عزیزم ما چند ساله ازدواج کردیم نديدم تا حالا به مامانت پول بدى. بابات فوت شده.و مامانت دست تنهاست بهش پول بده براش خرید کن.گفت از اونروز به بعد که من ايتو به شوهرم گفتم شوهرم هرکارى واسه مادرش ميکنه اول به من ميگه .... با ى خورده سياست و ارامش مشکلات حل ميشن


 
صفحه 1 از 3 123 آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. همسرم وابسته به مادرشه و این علااقمو کم کرده نمیدونم دوسش دارم یا نه
    توسط Sahari70 در انجمن طـــــــــــرح مشکلات ازدواج: ارتباط مراجعان-مشاوران
    پاسخ ها: 12
    آخرين نوشته: دوشنبه 28 خرداد 97, 03:34
  2. خواستگارم مناسبه و دوسش دارم اما از راه دور زندگی کردن میترسم
    توسط گلی جون در انجمن طـــــــــــرح مشکلات ازدواج: ارتباط مراجعان-مشاوران
    پاسخ ها: 30
    آخرين نوشته: یکشنبه 02 اسفند 94, 10:39
  3. پاسخ ها: 28
    آخرين نوشته: دوشنبه 25 آبان 94, 19:38
  4. خواستگاری وسط خدمت سربازی؟
    توسط آزاده.ق در انجمن طـــــــــــرح مشکلات ازدواج: ارتباط مراجعان-مشاوران
    پاسخ ها: 11
    آخرين نوشته: سه شنبه 08 مرداد 92, 18:03
  5. طلاق خواسته هردوتامون شده.کمک کنید کار به جای باریک نکشه.من دوسش دارم
    توسط شارلوت در انجمن درگیری و اختلاف زن و شوهر
    پاسخ ها: 27
    آخرين نوشته: شنبه 14 مرداد 91, 11:05

کلمات کلیدی این موضوع

علاقه مندی ها (Bookmarks)

علاقه مندی ها (Bookmarks)
Powered by vBulletin® Version 4.2.5
Copyright © 1404 vBulletin Solutions, Inc. All rights reserved.
طراحی ، تبدبل ، پشتیبانی شده توسط انجمنهای تخصصی و آموزشی ویبولتین فارسی
تاریخ این انجمن توسط مصطفی نکویی شمسی شده است.
Forum Modifications By Marco Mamdouh
اکنون ساعت 23:18 برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +4 می باشد.