من خودمو حلقه آویز نکردم.
ماجرا رو بگم بهتره.
این آقا که هنوزم حاظرم به سرش قسم بخورم پسر عمم بود.تک پسریک خانواده بود که از کودکی با ما تو یک شهر بزرگ زندگی میکردن.ما فقط اونارو داشتیم تو اون شهر.خیلی با هم رفتو آمد داشتیم
.اون8سال بزرگتر بود.خیلی مهربون ومودب وانسان بود.
اصلا
تا قبل خواستگاری بهش حسی نداشتم.خیلی عادی با هم حرف میزدیم.
وقتی ما اومدیم شهر بزرگ خودمون اونا هم اومدن.باز هم با هم رفتو آمد داشتیم.مامانش منو خیلی قبول داشت.من تا چند وقت نمیدونستم که ازم خواستگاری کردن.
مامانش هرروز منو میبرد یه جای خوب واسه نماز ودعا.یه روز بهم گفت تونسبت به ...چه حسی داری؟منم با خجالت گفتم خیلی پسر خوبیه ازش بدی ندیدم.بهم گفت اونم خیلی تورو دوست داره.اما
بابات گفته اگه به دخترم حرفی ازاین خواستگاری بزنی هرچی دیدین از چشم خودتون دیدین.
گفت دختر گلم اگر باهم ازدواج کنید نصف خونمو مهریت میکنم و...
هر روزمارومیبرد اون جای خوب ومن کم کم داشتم عاشقش میشدم.
وقتی چند ماه گذشت کاملا خودمو متعلق به اون میدونستم.
کسی میتونه درک کنه که شرایط منو داشته.
یه روز تو کارگاه بابام بودم که مادر بزرگم اومد وبه بابام گفت ...رفته شهر...وبا دختر خواهر فلانی عقد کنه.
بابامم گفت بهتر دیگه شرشون از سرمون کم شد.
وصف اون لحظه برام خیلی سخته.هیچکس از عشق من خبرنداشت.نمیتونستم حرفی بزنم.روز وشبم شده بود اشک وگریه.نه اون اشکی که بهونه باشه.اشک ناباوری بود.

باز هم به هیچکس حرفی نزدم.فقط سوختمو خاکستر شدم.بعد از اون اونا اومدن شهرمون وباز همون رفتو آمدا ولی اینبار یکی دیگه هم بود.
به کدوم گناه باید اینقدر زجر بکشم؟
...
بعد چند سال اون تهمت کذایی باعث شد خرد بشم.
مگه یک آدم چقدر ظرفیت داره؟
چرا من؟چرا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ ؟
- - - Updated - - -
کم کم دارم به این نتیجه میرسم که عشق پاکمو تو قلبم نگه دارم واجازه ندم کسی وارد زندگیم بشه.
دارم کلا قید ازدواجو میزنم.اما فقط باید احساس احتیاج به همسرو تو وجودم از بین ببرم.
من نمیتونم عاشق کس دیگه ای باشم.
علاقه مندی ها (Bookmarks)