
نوشته اصلی توسط
دریا72
سلام عزیزم
سلام دریا 72 عزیزممنون که به تاپیکم اومدی .
تا به حال شده بشینی و باهاش درباره خواسته هات حرف بزنی ؟
من همیشه درمورد خواسته هام بهش میگم معتقدم وقتی ادم ازکسی یه انتظاری داره و اون طرف خودش متوجه نیست بجای خودخوری و ناراحتی باید ازش خواست حتی بهش میگم تو هم هرخواسته ای داری مستقیم بهم بگو اگه رفتاری دارم که خوشت نمیاد بهم بگو تو خودت نریز. من خیلی این کارو انجام دادم اما ناراحتیم بیشتر شد میدونی چرا چون حداقل اون موقع میگفتم ندونسته این کارومیکنه ولی الان با علم به این که اون رفتار منو ازار میده انجامش میده !همیشه شوهرم در جواب درخواستهای من عین این جمله هارو میگه : میدونم حق باتو؛قبول دارم اشتباه کردم ؛تو راست میگی ؛قول میدم جبران کنم...
اولا خوشحال میشدم ازاین حرفاش که چقدرخوبه زود به اشتباهش پی می بره ولی بعدا دیدم نه بابا همش حرفه ازجبران کردن هیچ خبری نیست . الان دیگه دعوا میکنیم میگم خواهشا دیگه از این حرفا نزن احساس میکنم داری گولم میزنی تو که نمی تونی به قولت عمل کنی چرا الکی قول میدی اخه منو به خودت بی اعتماد میکنی .
خودت توی خونه شادی؟برای شاد بودنش چیکار میکنی؟
اگه بگم تو خونه خیلی شادم دروغ گفتم اما سعیم رو میکنم می دونی چیه اصولا شوهرم خیلی تو ذوقم می زنه وقتی من تو خونه خوشحالم حالم خوبه یه دفعه می بینم رفته تو قیافه هرچی بهش میگم چی شده هیچی نمیگه یا میگه چیز خاصی نیست ولی میدونم تو دلش از یه چیزی ناراحته ولی نمیگه اصولا اخلاقش اینجوریه وقتی مثلا ازیه چیز دلخوره به زبون نمیاره ولی اینقدراخم وناراحتی میکنه کم حرف میشه حتی تا یه مدت طولانی که این کارش خیلی عذابم میده همیشه به رفتار خودم شک میکنم همش به خودم میگم اخه کجای رفتارم بدبوده که داره اینجوری میکنه .
با هم تفریح و پیاده روی و ... میرید؟
تفریح و پیاده روی که تعطیل ؛اصلا تفریح نداریم حتی دوران نامزدی هم نداشتیم عقد که بودیم هرموقع بهش میگفتم بریم بیرون یه خورده قدم بزنیم دلم گرفته میدید حوصله ندارم بی قرارم نیاز به تفریح دارم میگفت نه همین !!!!!!!!!!1(داغ دلم تازه شد)من واسه یه بیرون رفتن بهش التماس می کردم بعضی وقتها که میدیدم با محبت گفتن و به زبون گرفتن و اینا کارساز نیست گریه میکردم ولی بازم حاضر نبود تاسرکوچه بیاد باهم قدم بزنیم الان هم که دیگه هیچی باورت میشه سرکوچمون یه پارک کوچیکه یک بار هم نرفتیم اونجا بشینیم حتی میگم بیرون سخته باشه هوا خوبه بیا بریم پشت بوم بشینیم یه چایی بخوریم بازم میگه نه !از این لحاظ به معنای واقعی کلمه داغونم . باورت نمیشه همیشه خودم تنهایی می رم بیرون اونم به بهونه خرید که یه کم حالم عوض شه بدتر اعصابم خورد میشه و با چشم گریون میام خونه وقتی زن و شوهرهای جوون رو میبینم که تو پارک نشستن یا دارن قدم می زنن ته دلم بهشون حسودیم میشه و گریه ام میگیره
شوهربی احساس من فقط نیاز جنسی براش مهمه دیگه هیچ توجهی بهم نمیکنه نه گردش نه تفریح نه یه هدیه نه یه کار جالبی که غافلگیرم کنه زندگیم سرد ویکنواخته خیلی . ای خدا اخه یه پیاده روی خواسته زیادیه از شوهر اونم منی که حتی دوران مجردی دست از پا خطا نکردموو باهیچ پسری تلفنی یا اس ام اسی دوست نبودم چه برسه به این که بخوام باهاش برم بیرون چون میدونم خیلییا این کارو میکردن تا کجا که با دوست پسره نمیرفتن اما من همیشه میگفتم فقط با شوهرم همه خوشی هاروفقط باشوهرم میخواستم تجربه کنم اینم از شوهر!
تا چه حدی با هم صمیمی هستین؟شده مثلا از یه چیزی دلخور باشین و بعد بشینین واسه هم درد و دل کنید؟
من واسش درددل میکنم اما اون نه . شوهرم یه حصار آهنی دور خودش پیچیده که هیچ کس حق ورود بهش رو نداره اتفاقا از همین شیوه دردو دل کردن استفاده کردم تا بهش نفوذ کنم . گفتم شاید اگه من حرفای دلمو بهش بگم بفهمه بهش اعتماد دارم و اون هم بهم اعتماد کنه و باهام راحت باشه ولی موفقیتم خیلی کم بوده اگه راهکاری داری تو این زمینه خوشحال میشم بگی .
تا به حال چه کارایی کردی تا رابطتون بهتر بشه؟
*سعی کردم علاقه مندیهاش رو بشناسم و کارایی که دوست داره تو خونه انجام بدم از پخت غذای مورد علاقه گرفته تا اااااا مسایل جنسی و فانتزی هایی که دوست داره واین نیازش رو به خوبی پاسخ میدم
*چون از حانواده ام زیاد خوشش نمیاد منم حساسیت ایجاد نکردم و خونشون نمیرم بمونم بیشتر شام یا ناهار میریم برمیگردیم خونه یه دونه خواهرم هم خیلی نمی ریم تنها که اصلا . هر تعریفی که مامانم اینا میکنن ازش بهش میگم که دیدش خوب بشه کلا یه کارکردم که شوهرم احساس نکنه خانواده ام خیلی تو زندگی ما هستن و دخالت میکنن اما الان فهمیدم هیچ کدوم از این کارا فایده نداشته و بازم شوهرم بدبینه میگه تو خانواده ات رو به من ترجیح میدی
*چون میدونم رو خانواده اش حساسه بهشون احترام میذارم و محبت میکنم و اینکارومیکنم خیالش خیلی راحت میشه
*سعی کردم پوششم اونجوری که میخواد باشه من از اول خونه بابام هم بودم چادری بودم الانم هستم ولی بازم شوهرم از حجابم ایراد میگیره !
و خیلی کارای دیگه .............
علاقه مندی ها (Bookmarks)