ازش بدم مياد الان كه مي نويسم جز نفرت ازش هيچ حس ديگه اي ندارم.اشتباه كردم خانواده آرومم رو فداي مرد بي عاطفه اي چون اون كردم آرامشي كه داشتم توي خانودم برام توي زندگي جديدم تبديل به آرزو شده.نه دوستم داره نه برام احترامي قائله و نه در برابر بي احترامي ديگران مدافع منه.
خيلي تنهام گاهي فكر مي كنم كه ازش جدا شم اما باز به يه ذره مهربوني كه بهم كرده فكر مي كنمو پشيمون ميشم
خسته ام و اصلا براي رسيدن روز عروسيم لحظه شماري نمي كنم
علاقه مندی ها (Bookmarks)