من 4 سال پیش علاقه خودم رو به دختر داییم نشون دادم.
داییم در مشهد زندگی میکنه و ما در شهر دیگه ای هستیم.
من حالا 25 سالمه و اون 23 سال داره ( ما تقریبا از بچگی با هم بزرگ شدیم )
ماجرا از این قراره :
در پیام هایی که بهم زدیم به من اینها رو می گفت : که خیلی ها این حرفها رو به من زدن و در زندگی من خیلی ها هستن اما نه در اون حدی که تو فکر میکنی ، باید هر دومون بیشتر فکر کنیم به موقعش تصمیم میگریم، واسه من نسبت مهم نیست ، شخصیت مهمه
یه رفتاری بعضی مواقع نشون میداد که من امیدوار میشدم مثل : وقتی سرم یا دستم درد میکرد ، بهم پیام میداد و حالمو می پرسید،(البته من هم اینکار رو میکردم) یا یه وقتی همه میرفتن پارک من باهاشون نرفتم، بعد چند دقیقه بهم پیام داد و اینو گفت : ( میشه یه دلیل واسه نیومدنت بیاری، خیلی سعی کردم اس ام اس نزنم ولی برام مهم بود دلیلشو بدونم و از این حرفها ) و من بهش گفتم که وقتی میبینم توناراحتی نمیتونم تحمل کنم واسه همون نیامدم، اونم بهم گفت که من ناراحت نیستم فقط توی فکرم نمیدونم چرا حرفاتو توی عمل نمیبینم ، البته توی نگاهت نگشتم چون یه حسی مانع میشه.
این ماجرا مال سال 88...
یه وقتایی هم که هم رو میدیدم توی فکر بود و ناراحت و دلیلشو ازش پرسیدم به من گفت که : میگفت نمیتونم با دلم کنار بیام و از این حرفها. من توی شرایط بدیم از یک طرف تو و از یک طرف هم خیلی های دیگه ، خواهش میکنم بذار به وقتش هردومون بهترین تصمیمو بگیریم، باید دوتامون بیشتر فکر کنیم ، باید شرایط هر دومون مخصوصا تو مساعد باشه ،هر چی خدا بخواد همون میشه ،اگه یه چیزیو از ته دل بخوای خدا کمکت میکنه
این اس ام اس ها مربوط به سال89 میشه...
بعد این مدت من دیگه راجع به این قضیه چیزی نگفتم و فقط روز تولدش رو تبریک میگفتم. اون هم همین طور روز تولد من رو تبریک میگفت.
تا اینکه سال 91 بود که من روز تولش رو بهش با یک پبام به نسبت عاشقانه تبریک دادم، ولی بهم گفت که " به خاطر تبریکت ممنون ولی لطفا دیگه از این حرفها نزن"
امسال هم که رسید روز تولد من رو تبریک نداد.
و کم کم اس ام اس هاش سرد شد و جواب پیام های من رو شما شما میداد،
تا اینکه چند روز پیش بهش پیام دادم و دلیل این سرد شدن رو ازش پرسیدم اونم در جواب گفت که :
" راستش لحنمو عوض کردم تا شاید بتونم سردت کنم، چجوری بگم ، ببین من نمیتونم با این قضیه کنار بیام، من تو رو مثل برادرم میبینم ، نمیتونم جور دیگه هی بهت نگاه کنم ، قبلا هم گفتم ازدواج فامیلی دوست ندارم "
در حالی که اصلا بهم این حرف رو نزده بود و بهم گفته بود واسش نسبت مهم نیست و شخصیت مهمه. حالا بعد این همه مدت این جواب رو به من داد به نظرش شما من باید چیکار کنم. نه به اون حرفهایی که میزد نه به این اس ام اس آخرش، اصلا حالم خوش نیست. شما بگید چیکارکنم؟؟؟؟
یعنی به من علاقه نداشته ؟؟ پس چرا این حرفهای امیدوار کننده رو میزد، حلا بعد 4 سال فهمیده که من مثل برادرشم و ازدواج فامیلی دوست نداره ؟؟؟؟؟؟ تو رو خدا راهنماییم کنید
من این موضوع رو با مادر و پدرم درمیان گذاشتم و قرار شد چند روز دیگه که داییم میاد باهاشون صحبت کنن ؟؟؟؟ شما میگید فکر خوبیه ؟؟؟؟؟؟؟؟
ضمنا داییم یک دختر دیگه هم داره که داداشم باهاش ازدواج کرده . و داییم بیشتر با ازدواج فامیلی موافق تره ؟؟؟
علاقه مندی ها (Bookmarks)