سلام دوستان خوبم
اینقدر شوک زدم که سه روز طول کشید تا باور کنم اتفاق جدی داره برام میفته و باید اینجا تایپیک بزنم
در تایپیک های قبلیم گفتم که منو همسرم یک سری اشتباهات و ایرادها داریم اما موضوعی که خیلی رنج آور بود شدت عصبانیت همسرم و کینه ای بودنش بود.یعنی از روز اول عقدمون ناراحتی هایی که از خانواده یا من به دل گرفته ذره ای کم نشه و همیشه اشتباهات همه حتی از دوران کودکیشو هم به خاطر داره.
خلاصه من کلا مشکل جدی نداشتم و چون خیلی همو دوست داشتیم و پتانسیل بالایی برای گذروندن مشکلات داشتیم هیچ وقت نه کار به خونواده ها کشیده بود و نه قهر.
اما...سه روز پیش سر یک موضوع ناچیز دعوا شد ولی خیلی شدید نبود اما طولانی شد و من حرفامو بهش نگفتم و شدیدا احساس سنگینی میکردم. بعد دعوا همسرم خوابید و من رفتم افطار درست کنم(با تمام ناراحتیم تو اینترنت دنبال یک غذای جدید گشتم و اونو درس کردم تا خوشحال بشه) همسرم هیچی نگفت حتی نفهمیدم این مدل غذا به نظرش چه طوری بود.
سر سنگین بود اما کم کم یخش باز شد و... خلاصه من کلا عصبانی بودم اما بروز نمیدادم بعد اینکه سحری خوردیم همسرم رفت دراز کشید(یک ربع تا اذون بود) و منم رفتم کنارش نشستم.همینجوری از درون داشتم خودخوری میکردم و حرفام رو دلم بود (همسرم چند کلمه باهام حرف زد و بیدار بود) بهش گفتم ازت ناراحتم میخوام صحبت کنم یکدفه از خواب پرید(من اصلا نمیدونستم تو اون مدت کوتاه خوابیده) اما من خیلی ناراحت بودم و اعتنا نکردم که بیدارش کردم و ناراحتیمو با لحن تند گفتم هنوز به جمله دوم نرسیده یکدفه از جاش پرید و دعوای خیلی شدیدی خیلی شدیدی که من تو شوک بودم شروع شد.خلاصه من کلا سکوت بودم اصلا نمیفهمیدم چطوری میتونه اینقدر عصبانی بشه خلاصه تو حرفاش به پدرو مادرم فحش های بدی دادو گفت گمشو برو خونه همونا.اینقدر این دعوا ادام داشت که من رفتم تو اتاق پشت در نشستم.چند بار با لگد زد به در که میخورد به کمرم و میفهمید. خلاصه رفت خوابید و منم چنان شوک زده از فحش هایی که بابام داده بود تا صبح تو همون اتاق بودم. صبح از بدن درد بیدار شدم(فرش اتاقو به علت اسباب کشی جمع کرده بودیمو رو سرامیک خوابیده بودم با چادر نمازم) رفنم تو نشمین و خوابیدم متوجه شدم بیدار شده و نمیاد بیرون چون من هستم خلاصه این وضع تا اذون ظهر ادامه داشت که من رفتم تو اتاق نماز بخونم و درو بستمو بعدش ایشون اومد بیرونو لباس پوشید رفت!!!!
بدون هیچ حرفی.اینقدر حالم خراب بود و حرفای دیشبش تو سرم بود که مغزم کار نمیکرد زنگ زدم به یکی از آشناهام که خانمی جا افتاده و خیلی با تجربست و ازش کمک خواستم گفت الان بیا خونم.
منم رفتمو اونجا وقتی گفتم این دو مشکل زندگیمو مختل کرده گفت مساله عمیقه و با این روش تو حل نمیشه باید بری خونه بابات و بگی باشد اصلاح شه. باورم نمیشد هرچی میگفتم که آخه بدتره اگه بقیه بفهمن اما خودشونم پاشدن که بیان!!!!!!!! که نذاشتمو خلاصه خودم رفتم.
جزئیاتو نمیگم که طولانی نشه اما ازش خواستم بیاد خونه بابام دنبالم و با بابام صحبت کنه درباره مشکلمون.گفت باید خودت برگردی من نمیام.
روز دوم به خانوادش خبر داد من رفتم و با اغراق زیاد جریانو تعریف کرد مامانش عصبانی به مامانم زنگ زدو خلاصه حرفای بدی رد و بدل شد.هر کدوم حرفای بدی به بچه طرف مقابلشون گفتن که هنوز باورم نمیشه مادرشوهرم این حرفارو زده باشه.
خلاصه اوضاع عجیب پیچیده شد.
اونا میگن چون دختره شما رفته خو دش باید بیاد خونه.
پدرم چند بار به همسرم زنگ زد اکه اگه نمیخواد بیاد خونه ما باهم برن بیرون حرفاشونو بزنن اما جواب نمیداد و بعدش تا الان گوشیش خاموشه.
اصلا نمیتونم باور کنم به این راحتی روها به هم باز شده...
- - - Updated - - -
الان چند مساله مطرحه برام.
1_خیلی از حرفای مادرشوهرم اذیتم و ازون بیشتر اینکه اینارو همسرم به اونا گفته(همسر من اصلا مرد بچه ننه ای نبود و ما مشکلامونو به هیچ وجه به خانواده نمیگفتیم و فقط چون دوران عقد خونه مامانم بودیم و صداهامونو میشنیدن اونا میدونستن ما دعواهای شدیدی داریم. یعنی باورم نمیشه اگه ما بخوایم این زندگی رو ادامه بدیم چطوری میتونم تو چشای مادرشوهرم نگاه کنم؟چطوری میتونم عروسشون باشم؟
2_اونا اصلا راضی به اقدام نیستن و هیچ چیز هم قبول نکردن و این خیلی نگرانم میکنه.
3_من عذاب وجدان دارم که از ایرادای همسرم برای پدرو مادرم تعریف کردم.هرچند همش سعی میکردم وارد خیلی مباحث نشم اما چیزایی که به خودشون مربوط بود(تهمت هایی که بهشون زده شده ) به طور کلی نه با دکر خود تهمت گفتم. به شدت این موضوع داغونم و میدونم همسرم آدمی نیست که ببخشه و حلالم کنه.
4_حس میکنم از خدا دور شدم.این کارم اصلا به روحیاتم نمیخورد و از کار خودم حسابی داغونم.
5_من برای این زندگی انگیزه کمی دارم اما از جدایی هم راضی نیستم و نمیدونم چی کار کنم.
- - - Updated - - -
با مشاور ازدواجمون (اگه خاطرتون باشه گفتم از بهترین مشاورای شهر ماست و به ازدواج من راضی نبودو من خودم خواستم با این اقا ازدواج منم و از همون زمان هم همسرم از ایشون متنفر شدن چون متوجه بودن که دید خوبی بهشون نداره) هم صحبت کردیم و ایشون میگفتن همون اوایل که خانوادشو دیدم متوجه شدم روحیه بزرگمنشی دارن یعنی حس میکنن خیلی خوب و بزرگوارن و همیشه حق با اونهاست و الان هم امکان اینکه بخوان چیزی قبول کنن خیلی کمه که همونطور هم شد. ایشون میگفتن این خصلت ها خیلی عمیقه و باید با مشاوره و در مدت زمان طولانی تری حل بشه و به این سادگی تموم نمیشه.
من میترسم وقتی برگردم خونه این موضوع هم به کینه های بیشمارش از منو خانوادم اضافه بشه و مشکلاتمون خیلی شدیدتر شه.
علاقه مندی ها (Bookmarks)