به انجمن خوش آمدید

لینک پیشنهادی مدیران تالار همدردی:

 

"گلچین لینکهای خانواده، ازدواج و مهارتها(به روز شد)"

دانلود موسیقی و آرامش
دسترسی سریع به مطالب و مشاوران همـدردی در کانال ایتا

 

کانال مشاوره همدردی در ایتا

صفحه 1 از 3 123 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 24
  1. #1
    عضو کوشا آغازکننده

    آخرین بازدید
    دوشنبه 20 اسفند 03 [ 02:38]
    تاریخ عضویت
    1390-6-22
    نوشته ها
    709
    امتیاز
    29,662
    سطح
    99
    Points: 29,662, Level: 99
    Level completed: 80%, Points required for next Level: 338
    Overall activity: 67.0%
    دستاوردها:
    Tagger First ClassVeteranSocial25000 Experience Points
    تشکرها
    3,298

    تشکرشده 2,395 در 563 پست

    Rep Power
    166
    Array

    باورم نمیشه به این راحنی زندگیم داره میپاشه

    سلام دوستان خوبم
    اینقدر شوک زدم که سه روز طول کشید تا باور کنم اتفاق جدی داره برام میفته و باید اینجا تایپیک بزنم
    در تایپیک های قبلیم گفتم که منو همسرم یک سری اشتباهات و ایرادها داریم اما موضوعی که خیلی رنج آور بود شدت عصبانیت همسرم و کینه ای بودنش بود.یعنی از روز اول عقدمون ناراحتی هایی که از خانواده یا من به دل گرفته ذره ای کم نشه و همیشه اشتباهات همه حتی از دوران کودکیشو هم به خاطر داره.

    خلاصه من کلا مشکل جدی نداشتم و چون خیلی همو دوست داشتیم و پتانسیل بالایی برای گذروندن مشکلات داشتیم هیچ وقت نه کار به خونواده ها کشیده بود و نه قهر.

    اما...سه روز پیش سر یک موضوع ناچیز دعوا شد ولی خیلی شدید نبود اما طولانی شد و من حرفامو بهش نگفتم و شدیدا احساس سنگینی میکردم. بعد دعوا همسرم خوابید و من رفتم افطار درست کنم(با تمام ناراحتیم تو اینترنت دنبال یک غذای جدید گشتم و اونو درس کردم تا خوشحال بشه) همسرم هیچی نگفت حتی نفهمیدم این مدل غذا به نظرش چه طوری بود.
    سر سنگین بود اما کم کم یخش باز شد و... خلاصه من کلا عصبانی بودم اما بروز نمیدادم بعد اینکه سحری خوردیم همسرم رفت دراز کشید(یک ربع تا اذون بود) و منم رفتم کنارش نشستم.همینجوری از درون داشتم خودخوری میکردم و حرفام رو دلم بود (همسرم چند کلمه باهام حرف زد و بیدار بود) بهش گفتم ازت ناراحتم میخوام صحبت کنم یکدفه از خواب پرید(من اصلا نمیدونستم تو اون مدت کوتاه خوابیده) اما من خیلی ناراحت بودم و اعتنا نکردم که بیدارش کردم و ناراحتیمو با لحن تند گفتم هنوز به جمله دوم نرسیده یکدفه از جاش پرید و دعوای خیلی شدیدی خیلی شدیدی که من تو شوک بودم شروع شد.خلاصه من کلا سکوت بودم اصلا نمیفهمیدم چطوری میتونه اینقدر عصبانی بشه خلاصه تو حرفاش به پدرو مادرم فحش های بدی دادو گفت گمشو برو خونه همونا.اینقدر این دعوا ادام داشت که من رفتم تو اتاق پشت در نشستم.چند بار با لگد زد به در که میخورد به کمرم و میفهمید. خلاصه رفت خوابید و منم چنان شوک زده از فحش هایی که بابام داده بود تا صبح تو همون اتاق بودم. صبح از بدن درد بیدار شدم(فرش اتاقو به علت اسباب کشی جمع کرده بودیمو رو سرامیک خوابیده بودم با چادر نمازم) رفنم تو نشمین و خوابیدم متوجه شدم بیدار شده و نمیاد بیرون چون من هستم خلاصه این وضع تا اذون ظهر ادامه داشت که من رفتم تو اتاق نماز بخونم و درو بستمو بعدش ایشون اومد بیرونو لباس پوشید رفت!!!!
    بدون هیچ حرفی.اینقدر حالم خراب بود و حرفای دیشبش تو سرم بود که مغزم کار نمیکرد زنگ زدم به یکی از آشناهام که خانمی جا افتاده و خیلی با تجربست و ازش کمک خواستم گفت الان بیا خونم.
    منم رفتمو اونجا وقتی گفتم این دو مشکل زندگیمو مختل کرده گفت مساله عمیقه و با این روش تو حل نمیشه باید بری خونه بابات و بگی باشد اصلاح شه. باورم نمیشد هرچی میگفتم که آخه بدتره اگه بقیه بفهمن اما خودشونم پاشدن که بیان!!!!!!!! که نذاشتمو خلاصه خودم رفتم.

    جزئیاتو نمیگم که طولانی نشه اما ازش خواستم بیاد خونه بابام دنبالم و با بابام صحبت کنه درباره مشکلمون.گفت باید خودت برگردی من نمیام.
    روز دوم به خانوادش خبر داد من رفتم و با اغراق زیاد جریانو تعریف کرد مامانش عصبانی به مامانم زنگ زدو خلاصه حرفای بدی رد و بدل شد.هر کدوم حرفای بدی به بچه طرف مقابلشون گفتن که هنوز باورم نمیشه مادرشوهرم این حرفارو زده باشه.
    خلاصه اوضاع عجیب پیچیده شد.
    اونا میگن چون دختره شما رفته خو دش باید بیاد خونه.
    پدرم چند بار به همسرم زنگ زد اکه اگه نمیخواد بیاد خونه ما باهم برن بیرون حرفاشونو بزنن اما جواب نمیداد و بعدش تا الان گوشیش خاموشه.

    اصلا نمیتونم باور کنم به این راحتی روها به هم باز شده...

    - - - Updated - - -

    الان چند مساله مطرحه برام.
    1_خیلی از حرفای مادرشوهرم اذیتم و ازون بیشتر اینکه اینارو همسرم به اونا گفته(همسر من اصلا مرد بچه ننه ای نبود و ما مشکلامونو به هیچ وجه به خانواده نمیگفتیم و فقط چون دوران عقد خونه مامانم بودیم و صداهامونو میشنیدن اونا میدونستن ما دعواهای شدیدی داریم. یعنی باورم نمیشه اگه ما بخوایم این زندگی رو ادامه بدیم چطوری میتونم تو چشای مادرشوهرم نگاه کنم؟چطوری میتونم عروسشون باشم؟


    2_اونا اصلا راضی به اقدام نیستن و هیچ چیز هم قبول نکردن و این خیلی نگرانم میکنه.

    3_من عذاب وجدان دارم که از ایرادای همسرم برای پدرو مادرم تعریف کردم.هرچند همش سعی میکردم وارد خیلی مباحث نشم اما چیزایی که به خودشون مربوط بود(تهمت هایی که بهشون زده شده ) به طور کلی نه با دکر خود تهمت گفتم. به شدت این موضوع داغونم و میدونم همسرم آدمی نیست که ببخشه و حلالم کنه.

    4_حس میکنم از خدا دور شدم.این کارم اصلا به روحیاتم نمیخورد و از کار خودم حسابی داغونم.

    5_من برای این زندگی انگیزه کمی دارم اما از جدایی هم راضی نیستم و نمیدونم چی کار کنم.

    - - - Updated - - -

    با مشاور ازدواجمون (اگه خاطرتون باشه گفتم از بهترین مشاورای شهر ماست و به ازدواج من راضی نبودو من خودم خواستم با این اقا ازدواج منم و از همون زمان هم همسرم از ایشون متنفر شدن چون متوجه بودن که دید خوبی بهشون نداره) هم صحبت کردیم و ایشون میگفتن همون اوایل که خانوادشو دیدم متوجه شدم روحیه بزرگمنشی دارن یعنی حس میکنن خیلی خوب و بزرگوارن و همیشه حق با اونهاست و الان هم امکان اینکه بخوان چیزی قبول کنن خیلی کمه که همونطور هم شد. ایشون میگفتن این خصلت ها خیلی عمیقه و باید با مشاوره و در مدت زمان طولانی تری حل بشه و به این سادگی تموم نمیشه.
    من میترسم وقتی برگردم خونه این موضوع هم به کینه های بیشمارش از منو خانوادم اضافه بشه و مشکلاتمون خیلی شدیدتر شه.
    ویرایش توسط شمیم الزهرا : دوشنبه 14 مرداد 92 در ساعت 01:31

  2. #2
    عضو کوشا

    آخرین بازدید
    شنبه 29 اردیبهشت 97 [ 00:12]
    تاریخ عضویت
    1391-8-12
    نوشته ها
    629
    امتیاز
    8,334
    سطح
    61
    Points: 8,334, Level: 61
    Level completed: 62%, Points required for next Level: 116
    Overall activity: 22.0%
    دستاوردها:
    OverdriveTagger First ClassVeteran5000 Experience Points
    تشکرها
    662

    تشکرشده 792 در 312 پست

    Rep Power
    75
    Array
    سلام
    طولانی نوشتین ولی همش کلا یه چیزه...
    لجبـــــــــــــازی محض...
    شما میگی باید شوهرتون بیاد شوهرتون میگه باید شما بیاین
    خانواده شما میگن باید شوهرتون بیاد دنبالتون خانواده شوهر میگن باید شما بری خونت..
    اشتباه شما این بوده که یه دعوا هر چی هم شدید باشه نباید سریع به فامیل بگی...هر چی فحش بدین به هم بازم بین خودتون باشه یا یه مشاوره غریبه برین من از فامیل ضربه خوردم شما هم میدونم این ضربه رو الان حس میکنین...
    دومین اشتباه اینه که روی خانواده ها رو بهم باز کردین که اصلا صحیح نبوده...
    یه مساله بازم میگم هر چی هم بزرگ باشه هر چی هم فحش حتی ناموسی بهم بدین نباید از خونه خارج بشه...
    یکم باید به خودتون فرصت میدادین تا حل بشه...
    مشکلتون و ناراحتیتون رو به شکل خوبی شاید بیان نکردین و یا شاید شوهرتون بی حوصله و عصبی بوده باید اول شرایط رو مهیا میکردین بعد میگفتین
    با همه اینا راه حل اینه که یکی کوتاه بیاد و مشکل رو حل کنه که اون شخص الان شوهر شما نیست چون غرورش شکسته میشه
    دیگه این به شما برمیگرده که غرورتون رو بشکنین یا نه ولی بهتره یه بزرگتر یه ریش سفیدی چیزی بیاد و قضیه رو حل کنه چون واقعا الکی الکی دارین بهم میریزین... لجبازی نکنین با هم
    امیدوارم روزای خوب برگردن

    [size=medium]تنها دو روز در سال هست که نمیتونی هیچ کاری بکنی‌!
    یکی‌ دیروز و یکی‌ فردا .
    [/size]

  3. 3 کاربر از پست مفید mohammad2012 تشکرکرده اند .

    mohammad6599 (دوشنبه 14 مرداد 92), PAPA1 (چهارشنبه 16 مرداد 92), شمیم الزهرا (دوشنبه 14 مرداد 92)

  4. #3
    عضو فعال

    آخرین بازدید
    سه شنبه 28 فروردین 03 [ 01:56]
    تاریخ عضویت
    1390-10-11
    محل سکونت
    تهران
    نوشته ها
    2,483
    امتیاز
    37,786
    سطح
    100
    Points: 37,786, Level: 100
    Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    1000 Experience PointsRecommendation Second ClassVeteranOverdriveTagger Second Class
    تشکرها
    8,332

    تشکرشده 10,025 در 2,339 پست

    حالت من
    Ashegh
    Rep Power
    373
    Array
    سلام زهرا جان

    کسی نگفته زندگی شما داره میپاشه و از این اتفاقها تو همه زندگیا هست.نگران نباش و توکلت به خدا باشه.


    یک نصیحت رو از من داشته باش برای همیشه.
    هرگز و هرگز و هرگز تحت هیچ شرایطی محل زندگی مشترکت رو ترک نکن.این کار عواقب بد و جبران ناپذیری رو به دنبال داره.

    من نمیدونم پرا اون خانوم با تجربه همچین توصیه ای به شما کرده و این توصیه وقتی کاربرد داره که حرفهای هر دو طرف ماجرا شنیده بشه.

    همیشه مردها یه اعتقادی دارن:زنی که خودش رفته خودش هم باید برگرده.

    در هر حال ترک منزل توسط شما کار درستی نبوده.و همچنین بسط دادنش به خانواده ها.

    به خصوص برای کسی مثل شما و همسرت که میتونید مشکلاتتون رو باهم حل کنید کشاندن این مسئه به خانواده ها فقط باعث شکستن حرمتها شده

    از پدرت بخواه دیگه بهشون زنگ نزنه.با این شریط پیش امده ممکنه در این وسط توهین به هم بکنن و اوضاع بدتر بشه.

    در مورد مسئله 1:

    خودت موضوع رو به خانواده ها کشوندی و این مشکلات بدون شک پیش میاد.اگر کمی صبوری میکردی و خونه رو ترک نمیکردی اینوطوری نمیشد.اما دیگه اتفاقیه که افتاده و کاریش نمیشه کرد.

    فعلا به فکر درست کردن شرایط الان باش نه به فکر اینکه در اینده چطوری میخوای تو چشم مادر همسرت نگاه کنی و ....

    یکباره چند تا مشکل کوچک و بزرگ روی سرت نریز.مشکلات رو اولویت بندی کن تا بتونی روی مهم ترینش که الان زندگیته تمرکز کنی.



    مسئله 2:

    فعلا فقط سکوت از سمت خانواده شما و بعد از اینکه یکی دو روز گذشت و همسرت اروم شد میتونی یه اس ام اس کوچیک عاشقانه بهش بدی

    *فقط من متوجه نمیشم دلیل انقدر ناراحتی همسر شما و خانوادش چیه؟
    *شما که حرف بد و عکس العمل بدی نداشتی...چی از شما به خانوادش گفته که اونا اینطوری رفتار میکنن؟


    مسئه 3:

    از پدر و مادرت بخواه راز دارت باشن و این ماجرا رو به همسرت انتقال ندن....که انشالله تا به حال ندادن.و اگر هم انتقال دادن کسی که باید شرمنده باشه همسرته که تهمت ناورا به خانوادت زده.

    *ضمنا لطفا دیگه حرفهایی نزن که باعث خراب شدن رابطه ها بشه

    مسئله 4:

    روزهای عزیزیه این روزها برای نزدیک شدنت به خدا و هروقت اراده کنی برای نزدیک شدن بهش خدا تورو محکم میگیره تو اغوشش.فقظ کافیه دو رکعت نماز غفیله بخونی و اونوقت میفهمی که چقدر خدا هنوز دوستت داره

    مسئله 5:
    فعلا برای تصمیم گیری زوده.انقدر عجول نباش.یه دعوا و یه درگیری که نباید انگیزه شما رو انقدر کم کنه.الان اصلا در شرایط روحی مناسبی برای تصمیم گیری نیستی.

    چند روز به خودت و همسرت فرصت برای بدست اوردن ارامش بده

    موفق باشی
    گاهی برای رشد کردن باید سختی کشید،گاهی برای فهمیدن باید شکست خورد،گاهی برای بدست آوردن باید از دست داد،چون برخی درسها در زندگی فقط از طریق رنج و محنت آموخته میشوند.


  5. 9 کاربر از پست مفید maryam123 تشکرکرده اند .

    asemani (دوشنبه 14 مرداد 92), del (سه شنبه 15 مرداد 92), faghat-KHODA (دوشنبه 14 مرداد 92), PAPA1 (چهارشنبه 16 مرداد 92), roseflower (دوشنبه 14 مرداد 92), shabe niloofari (دوشنبه 14 مرداد 92), tamanaye man (دوشنبه 14 مرداد 92), ویدا@ (دوشنبه 14 مرداد 92), شمیم الزهرا (دوشنبه 14 مرداد 92)

  6. #4
    عضو کوشا آغازکننده

    آخرین بازدید
    دوشنبه 20 اسفند 03 [ 02:38]
    تاریخ عضویت
    1390-6-22
    نوشته ها
    709
    امتیاز
    29,662
    سطح
    99
    Points: 29,662, Level: 99
    Level completed: 80%, Points required for next Level: 338
    Overall activity: 67.0%
    دستاوردها:
    Tagger First ClassVeteranSocial25000 Experience Points
    تشکرها
    3,298

    تشکرشده 2,395 در 563 پست

    Rep Power
    166
    Array
    نقل قول نوشته اصلی توسط mohammad2012 نمایش پست ها
    سلام
    طولانی نوشتین ولی همش کلا یه چیزه...
    لجبـــــــــــــازی محض...
    شما میگی باید شوهرتون بیاد شوهرتون میگه باید شما بیاین
    من اصلا مسالم این نیست بیاد منو ببره.مگه چیزی اینجوری عوض میشه؟من میخوام بیاد درباره این رفتارش که بارها تو هر شرایطی جلوی خانواده منم پیش اومده توضیح بده.من امنیت ندارم تو خونه.نمیخوام دوباره به همون محیط پر تنش برگردم.
    اشتباه شما این بوده که یه دعوا هر چی هم شدید باشه نباید سریع به فامیل بگی...هر چی فحش بدین به هم بازم بین خودتون باشه یا یه مشاوره غریبه برین من از فامیل ضربه خوردم شما هم میدونم این ضربه رو الان حس میکنین...
    من سه سال همین روندو داشتم اما هیچ نتیجه ای نداد. فامیل منظورتون پدر و مادرمه؟چون فقط اونها میدونن. اون مشاوری که منو با اصرار فرستاد خونه بابام فامیل نست. از آشناهای شخصیمه یعنی حتی خانوادمو ندیدن.ا و شماور ازدواجم کلا یکی دیگه بود که گفتم مخالف ازدواج بود و الان هم این جریانات رو طبیعی میبینه و میگفت یه روزی بلاخره فنری که فشرده شده در میره...
    نمیدونم شما پدر و مادرتون در قید حیاتن انشاالله؟ اگر هستن چقدر دوسشون دارین؟ و اگر خیلی حالا تصور کنین سه سال یک نفر بی دلیل و فقط برای آزار شما در هر اتفاقی پای اونارو بکشه وسط و فحش بده و توهین کنه.تهمت های عجیب غریب بزنه. چه حالی میشین؟بازم میگین باید صبر میکردی؟ تاحالا چندین باز بهش گفتم من اصلا انتظار ندارم تو خانوادمو دوست داشته باشی اما بهشون فحش نده من اذیت میشم میدونی حتی قبول نکرد؟میگفت چرا اذیت میشی؟ من دوست دارم فحش بدم اگه منو دوست داری نباید اذیت شی!!!!!!!!! فکنین چقدر بیمنطقه! میگه تو هم به خانواده من بدو بیراه بگو مگه چی میشه!!!!!! میگم من نمیخوام بد دهن باشم

    - - - Updated - - -

    نقل قول نوشته اصلی توسط maryam123 نمایش پست ها
    سلام زهرا جان
    سلام مریم جان. تو هر تایپیکی دنبال اسم شما میگشتم اما مدتی نبودی و منم نمیتونم برای کسی پیغام شخصی بفرستم و خیلی دوست داشتم از حالت با خبر بشم.واقعا دیشب که دیدم برای یکی از بچه پست گذاشتی اینقدر خوشحال شدم که برگشتی. اون دفعه واقعا بهم کمک کردی و ازت ممنونم



    یک نصیحت رو از من داشته باش برای همیشه.
    هرگز و هرگز و هرگز تحت هیچ شرایطی محل زندگی مشترکت رو ترک نکن.این کار عواقب بد و جبران ناپذیری رو به دنبال داره.
    منم همیشه این باورو داشتم. اما دیگه هیچ راهی جواب نمیداد. البته هنوز هم میدونم شاید راه بهتری بود که انتخاب نکردم اما خودش گفت برو و منم بارها در قبال این خواستش نرفته بودمو مقاومت میکردم که اینجا خونمه اما این بار دیگه...
    من نمیدونم پرا اون خانوم با تجربه همچین توصیه ای به شما کرده و این توصیه وقتی کاربرد داره که حرفهای هر دو طرف ماجرا شنیده بشه
    بله درست میگین


    در هر حال ترک منزل توسط شما کار درستی نبوده.و همچنین بسط دادنش به خانواده ها.

    به خصوص برای کسی مثل شما و همسرت که میتونید مشکلاتتون رو باهم حل کنید کشاندن این مسئه به خانواده ها فقط باعث شکستن حرمتها شده
    نه مریم جان همونطور که اگه یادت باشه ما کوچکترین توانی تو حل مشکلمون نداریم و م یک زندگی پر استرس رو تحمل میکردم. هر جا میرفتیم همش نگران بودم نکنه کسی درباره فلان موضوع که این بدش میاد حرف بزنه نکنه صابخونه دیر بیادو بهش بربخوره نکنه خوب پذیرایی نکنن.... من در قبال کل دنیا باید دعوا میشدم. خانواده خودم که هیچی.... اگر ازونا ناراح میشد که تا کامل حس نمیکرد منو اونقدر آزار داده که کار خانوادم جبران شه ول نمیکرد.همیشه میگم من مگه فلان حرفو زدم ؟کپمیگه نه ولی فامیل تو که بود!!!!! ولی من نمیدونم چرا این موضوع رو میتونستم تحمل کنم.یعنی به این مدل زندگی عادت کرده بودم.شاید حس مظلوم واقع شدن منو تشویق میکرد که تحمل کنم اما به این نتیجه رسیدم که این روند اشتباهه و من فقط خودم نیستم تو این زندگی.دو روز دیگه اگه بچه ای بیاریم سرنوشتش چی میشه؟
    از پدرت بخواه دیگه بهشون زنگ نزنه.با این شریط پیش امده ممکنه در این وسط توهین به هم بکنن و اوضاع بدتر بشه.

    در مورد مسئله 1:



    فعلا به فکر درست کردن شرایط الان باش نه به فکر اینکه در اینده چطوری میخوای تو چشم مادر همسرت نگاه کنی و ....

    یکباره چند تا مشکل کوچک و بزرگ روی سرت نریز.مشکلات رو اولویت بندی کن تا بتونی روی مهم ترینش که الان زندگیته تمرکز کنی.

    چشم

    مسئله 2:

    فعلا فقط سکوت از سمت خانواده شما و بعد از اینکه یکی دو روز گذشت و همسرت اروم شد میتونی یه اس ام اس کوچیک عاشقانه بهش بدی

    *فقط من متوجه نمیشم دلیل انقدر ناراحتی همسر شما و خانوادش چیه؟
    *شما که حرف بد و عکس العمل بدی نداشتی...چی از شما به خانوادش گفته که اونا اینطوری رفتار میکنن؟
    مریم جان.مشاوری که 5جلسه رفتیمو دیگه همسرم نیومد میگفت ایشون ذره ای نمیتونه اشکالی رو قبول کنه و از کسایی که بهش ایرادی بگیرن بدش میاد. ازین بدتر که حالا سه نفر دارن میگن تو فلان اشکالو داری و باید برطرف شه؟ کسی که من حتی جرات نداشتم بگم میوه ای که خریدی خوب نبوده حالا دارم به این شکل ازش ایراد میگیرم.این خیلی برای خودشو خانوادش سنگینه.

    مسئه 3:

    از پدر و مادرت بخواه راز دارت باشن و این ماجرا رو به همسرت انتقال ندن....که انشالله تا به حال ندادن.و اگر هم انتقال دادن کسی که باید شرمنده باشه همسرته که تهمت ناورا به خانوادت زده.
    متوجه نشدم چی رو انتقال ندن؟ اگر ازین اثبات منیت هایی که مادرشوهرمو مادرم میکنن منظورتونه که مامان من اصلا قابل کنترل نیست و با اینکه خواهش کردم چیزی نگه اما با اغراق خیلی حرفا به اونها زد و بدترشو هم شنید
    *ضمنا لطفا دیگه حرفهایی نزن که باعث خراب شدن رابطه ها بشه
    چشم
    مسئله 4:

    روزهای عزیزیه این روزها برای نزدیک شدنت به خدا و هروقت اراده کنی برای نزدیک شدن بهش خدا تورو محکم میگیره تو اغوشش.فقظ کافیه دو رکعت نماز غفیله بخونی و اونوقت میفهمی که چقدر خدا هنوز دوستت داره
    امیدم فقط به همنیه که گفتین
    مسئله 5:
    فعلا برای تصمیم گیری زوده.انقدر عجول نباش.یه دعوا و یه درگیری که نباید انگیزه شما رو انقدر کم کنه.الان اصلا در شرایط روحی مناسبی برای تصمیم گیری نیستی.

    چند روز به خودت و همسرت فرصت برای بدست اوردن ارامش بده

    موفق باشی
    ممنونم از پاسخت مریم جان. اما این سه روز برای من لاااقل خیلی خوب بود. آرامش بیشتری پیدا کردم. ازون زندگی پر تنش خسته بودم و واقعا کشش نداشتم...امشب قراره پدرشوهرم منزل ما بیان

    - - - Updated - - -

    یک سوال؟ تا زمانی که مشاور وقت بده باید چی کار کنم؟ نمیخوام برگردم. من از همسرم میترسم. نمیخوام دوباره تحقیرا شروع شه. مثه کارگرش ازش فحش بشنوم... (وقتی با کارگراش تلنی جلوم کحرف میزنه دقیقا مثه وقتاییه که با من تو دعوا حرف میزنه!) نمیدونم میتونین بفهمین که من همه وجودم له شده؟ غرور من هیچوقت نداشتم که این مدل زندگی سه سال طول کشیده. من احترام میخوام من آرامش میخوام همین

  7. #5
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    سه شنبه 14 مرداد 93 [ 12:35]
    تاریخ عضویت
    1391-7-12
    نوشته ها
    90
    امتیاز
    1,935
    سطح
    26
    Points: 1,935, Level: 26
    Level completed: 35%, Points required for next Level: 65
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger Second Class1000 Experience Points1 year registered
    تشکرها
    271

    تشکرشده 287 در 48 پست

    Rep Power
    0
    Array
    سلام زهرا جان فقط خواستم بگه که خیلی راحت و ساده دوباره به این زندگی برنگرد. نمیگم لجبازی کن ولی محکم و قاطع حرفتو بزن و از آرامش و احترامی که حق مسلم توئه با قاطعیت دفاع کن. امشب که پدر شوهرت میاد با خانواده ات هماهنگ باشین و واسه همسرت و واسه اینکه دوباره برگردی شرط و شروط منطقی بذارین. گفتی از شوهرت میترسی. آخه چرا؟ تا وقتی این ترس همراهت باشه نمیتونی حرفتو بزنی.

  8. 2 کاربر از پست مفید ستاره تنها تشکرکرده اند .

    ساحل75 (دوشنبه 14 مرداد 92), شمیم الزهرا (دوشنبه 14 مرداد 92)

  9. #6
    Banned
    آخرین بازدید
    جمعه 10 آبان 92 [ 13:08]
    تاریخ عضویت
    1391-12-29
    نوشته ها
    196
    دستاوردها:
    500 Experience Points1 year registered
    تشکرها
    285

    تشکرشده 366 در 142 پست

    Rep Power
    0
    Array
    این طور که تعریف کردین اول شما بودین که بحث رو به خانواده ها کشوندین. این که یه گره ساده چنان کور شه که باز کردنش ممکن نباشه از عواقب اولیه این کار هست و باید این مسئله رو بپذیرین.

    در ضمن، این تجربه ای براتون باشه که هر کسی مشاورتون نباشه

  10. کاربر روبرو از پست مفید Rude Boy تشکرکرده است .

    شمیم الزهرا (دوشنبه 14 مرداد 92)

  11. #7
    عضو کوشا آغازکننده

    آخرین بازدید
    دوشنبه 20 اسفند 03 [ 02:38]
    تاریخ عضویت
    1390-6-22
    نوشته ها
    709
    امتیاز
    29,662
    سطح
    99
    Points: 29,662, Level: 99
    Level completed: 80%, Points required for next Level: 338
    Overall activity: 67.0%
    دستاوردها:
    Tagger First ClassVeteranSocial25000 Experience Points
    تشکرها
    3,298

    تشکرشده 2,395 در 563 پست

    Rep Power
    166
    Array
    ستاره تنها ممنونم. بله برای اینکه به نتیجه برسم برای این اومدنم به خونه بابام باید بتونم شرط مشاوره رو بذارم. ستاره جان من خودم کمبود اعتماد به نفس دارم این به کنار اما کل زندگیم تحت کترل همسرمه.قبلا تو یک تایپیک گفتم واسهحتی نوع کادویی که به دوستم میدمو باید اون بگه و من حق نظر دادن ندارم همیشه از همه ناراضیه و سر من خالی میکنه. با هرکس دعواش میشه سر من خالی میکنه.من براش حکم اینو دارم که انتقام همرو ازش بگیره. من خیلی تحمل کردم، تو این لار بچه تایپیک میزدن که همسرم بد دهنی میکنه گاهی و حرفای اونو مینوشتن.. من سه سال هر حرفی رو شنیدم و گفتم با ملایمت و دیدن رفتار درست روش بلاخره تاثیر میذاره اما الان ضمانت میخوام که کی تاثیر میذاره؟اصلا میذاره؟ بله آقاای rude boy اشتباه کردم تو انتخاب مشاور. اما الخیر فی ما وقع... حالا که گذشته باید ازین اقدامم نتیجه بگیرم. یا ادامه زندگی با تغییر و یا عدم ادامه

    - - - Updated - - -

    همه این ها به کنار. من فکر میکردم همسرم منو خیلی دوست داره و چون میبینه من با هر رفتاریش بازم میسازم تغییری نمیکنه. من این کارو کردم تا تکون بخوره اما تکون که نخورد هیچ خیلی هم حق به جانبه و مدعیه که من حق ندارم تحت هیچ شرایطی خونرو ترک کنم. خانوادش هم همینو میگن میگن زن حق نداره خونرو ترک کنه باید بیاد جواب این کارشو بده!!!! خیلی ناراحتم. باورم نمیشه که همسرم حاضر نشد پا جلو بذاره. من اولین باره خونه مامانم اومدم اما یکبار سر یک موضوع دیگه خونه رو ترک کردم و همسرم خیلی پشیمون شد حتی گریه میکردو میگفت قول میده تغییر میکنه و منو برگردوند خونه... اما الان... من نمیتونم زندگی که همسرمو دوسم نداره بپذیرم

  12. کاربر روبرو از پست مفید شمیم الزهرا تشکرکرده است .

    Rude Boy (دوشنبه 14 مرداد 92)

  13. #8
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    سه شنبه 14 مرداد 93 [ 12:35]
    تاریخ عضویت
    1391-7-12
    نوشته ها
    90
    امتیاز
    1,935
    سطح
    26
    Points: 1,935, Level: 26
    Level completed: 35%, Points required for next Level: 65
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger Second Class1000 Experience Points1 year registered
    تشکرها
    271

    تشکرشده 287 در 48 پست

    Rep Power
    0
    Array
    میدونی دوست گلم؛ من خودم خدای عدم اعتماد به نفسم.

    اگه تاپیک های منو بخونی توی همه شون این عدم اعتماد به نفس کاملا مشهوده! یه تاپیک دارم واسه وقتی که منم قهر کرده بودمو رفته بودم خونه بابام. البته مشکل من بهانه جویی همسرم بود نه بددهنی و کتک کاری و بی احترامی.دوستان تالار؛ اکثریت قریب به اتفاقشون ازم میخواستن که به خونه برگردم غذای خوشمزه درست کنم و همسرمو طوری تحویل بگیرم که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده. این روش خوب بود. لحظه ای مشکل منو حل میکرد و خیلی زود زندگیمون دوباره گل و بلبل میشد.اما اصل مشکل سر جاش میموند و دوباره یه روز سر باز میکرد. چیزی هم نمونده بود که من این کارو بکنم که خدا رو شکر همسرم پیش دستی کرد و اومد دنبالم و منو برد خونه خودمون.

    وقتی اون اومد ؛ حالا دیگه برگ برنده دست منه. درسته زندگی مشترک میدون جنگ نیست , مسابقه و رقابت نیست. اما جای گذشت و بزرگواری بی اندازه و جای بخشش و دوست داشتن بی حد و مرز هم نیست. واسه اینکه جواب نمیده. به خدا این خوب بودنها هیچ جا جواب نمیده. من خودم دوست داشتم زندگیم پر از عشق وابراز علاقه بی حد ومرز باشه. اما عشق بی حد و مرز فقط بین والدین به فرزند وجود داره ولا غیر. میگفتم عشقی که توش سیاست زنونه باشه عشق نیست دروغه محضه. اما حالا واسه خوب بودنم, گذشت و بخششم, عشق و علاقه ام ؛ هم حد و مرز گذاشتم هم یه عالمه سیاست همراهش کردم. تو هم سعی کن محکم باشی و خودتو دوست داشته باشی و ضمن رعایت ادب و احترام به همه بفهمونی که خواسته ات منطقیه و اونا ملزم به قبولش هستن مخصوصا همسرت اگه تو رو میخواد باید قبول کنه. بالاخره یه جا باید دوست داشتنو خواستنش رو واست اثبات کنه یا نه؟؟؟


    - - - Updated - - -

    خواستم کلماتی رو که به هم چسبونده ویرایش کنم اما نمیشه!!!

    - - - Updated - - -

    ببخشید اگه خوندنش یه کم سخته
    ویرایش توسط ستاره تنها : دوشنبه 14 مرداد 92 در ساعت 14:29

  14. 2 کاربر از پست مفید ستاره تنها تشکرکرده اند .

    یکی مثل شما (سه شنبه 15 مرداد 92), شمیم الزهرا (چهارشنبه 16 مرداد 92)

  15. #9
    عضو کوشا

    آخرین بازدید
    شنبه 29 اردیبهشت 97 [ 00:12]
    تاریخ عضویت
    1391-8-12
    نوشته ها
    629
    امتیاز
    8,334
    سطح
    61
    Points: 8,334, Level: 61
    Level completed: 62%, Points required for next Level: 116
    Overall activity: 22.0%
    دستاوردها:
    OverdriveTagger First ClassVeteran5000 Experience Points
    تشکرها
    662

    تشکرشده 792 در 312 پست

    Rep Power
    75
    Array
    پدرم فوت شده و مادرم زنده است توهین کم نشده بهشون منم جواب دادم ولی سعی نکردم قضیه رو بدتر کنم

    [size=medium]تنها دو روز در سال هست که نمیتونی هیچ کاری بکنی‌!
    یکی‌ دیروز و یکی‌ فردا .
    [/size]

  16. کاربر روبرو از پست مفید mohammad2012 تشکرکرده است .

    شمیم الزهرا (چهارشنبه 16 مرداد 92)

  17. #10
    Banned
    آخرین بازدید
    شنبه 19 دی 94 [ 18:27]
    تاریخ عضویت
    1390-10-12
    نوشته ها
    633
    امتیاز
    6,328
    سطح
    51
    Points: 6,328, Level: 51
    Level completed: 89%, Points required for next Level: 22
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger First ClassVeteran5000 Experience Points
    تشکرها
    2,084

    تشکرشده 1,278 در 497 پست

    Rep Power
    0
    Array
    عزیزم نگران نباش ، این مشکلات توی زندگی همه پیش میاد ، ولی دیگه تحت هیچ عنوان خونه ات رو ترک نکن تا بخوای منت کشی کنی که بیان دنبالت .

    دوم اینکه توی این فرصتی که از همسرت دوری خیلی خوب میتونی به اتفاقاتی که افتاده فکر کنی و پیش خودت تجزیه و تحلیلشون کنی و سعی کنی از همشون درس عبرت بگیری تا دیگه اجازه ندی مشکل مشابه پیش بیاد . فکر کن که مثلا به جای این کارایی که کردی و حرفایی که زدی ، چطوری میتونستی اوضاع رو مدیریت کنی تا خیلی بهتر به نتیجه برسی ........

  18. کاربر روبرو از پست مفید tamanaye man تشکرکرده است .

    شمیم الزهرا (چهارشنبه 16 مرداد 92)


 
صفحه 1 از 3 123 آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. همسرم حرفامو نمیپذیره ....
    توسط fariba293 در انجمن طــــــــرح مشکلات خانواده: ارتباط مراجعان-مشاوران
    پاسخ ها: 4
    آخرين نوشته: یکشنبه 19 دی 95, 15:44
  2. ۵ماهه شوهرم ترکم کرده کمکم کنید زندگیم داره از هم میپاشه
    توسط یاصاحب زمان ادرکنی در انجمن متارکه و طلاق
    پاسخ ها: 113
    آخرين نوشته: شنبه 01 خرداد 95, 02:14
  3. خیلی گریه میکنم،بخاطر این گریه کردنا زندگیم داره از هم میپاشه
    توسط E_Aysan در انجمن روانشناسی عمومی و طرح مشکلات فردی
    پاسخ ها: 3
    آخرين نوشته: دوشنبه 24 اسفند 94, 09:35
  4. چرا به من کمک نمکنید زندگیم از هم میپاشه!!
    توسط مامان آرشا در انجمن درگیری و اختلاف زن و شوهر
    پاسخ ها: 6
    آخرين نوشته: سه شنبه 30 تیر 94, 19:08
  5. از شما میپرسم
    توسط لبریز در انجمن طــــــــرح مشکلات خانواده: ارتباط مراجعان-مشاوران
    پاسخ ها: 4
    آخرين نوشته: شنبه 18 مرداد 93, 00:53

کلمات کلیدی این موضوع

علاقه مندی ها (Bookmarks)

علاقه مندی ها (Bookmarks)
Powered by vBulletin® Version 4.2.5
Copyright © 1404 vBulletin Solutions, Inc. All rights reserved.
طراحی ، تبدبل ، پشتیبانی شده توسط انجمنهای تخصصی و آموزشی ویبولتین فارسی
تاریخ این انجمن توسط مصطفی نکویی شمسی شده است.
Forum Modifications By Marco Mamdouh
اکنون ساعت 19:37 برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +4 می باشد.