سلام
دختری بزرگ خانواده سنتی هستم که پسری ازمن خواستگاری کرددرابتداچون علاقه ای به ازدواج نداشتم مدام جواب ردمیدادم طوریکه به من پیشنهاددوستی دادولی بازردکردم ولی ایشان همچنان برخواسته خودمصربودندحتی زمانیکه تصمیم به جدایی میگرفتیم ومن جواب ردمیدادم بعدازچندروزبازسوال میپرسیدندبالاخره گذشت وگذشت تامن به ایشان اجازه دادم خودشان رامعرفی کنندچون من ایشون رونمیشناختم ولی ایشون من رومیشناختندوشماره ام روپیداکرده بودندخودشون رومعرفی کردندوقسم خوردندکه قصدشان جدی هست وگفتندسی ویک دوسالمه بچه نیستم که دنبال دوست دخترباشم وازاین حرفا....بعدازاینکه خودشان رادردانشگاه به من معرفی کردندمن همان روزبه ایشان گفتم که اگرقصدتان جدی هست وقصدونیت بدی نداریدعلاقه تان راثابت کنیدمادرایشان زنگ زدندواجازه خواستگاری گرفتندولی زمان مشخص نکردندبالاخره گذشت وخودایشان هم امدندباباباومامان حرف زدندوشرایطشون روگفتندوگفتندچه کارهایی قراره بکنندولی نزدیک دوساله که بصورت رسمی به خواستگاری نیومدندهرجامیره من رومعرفی میکنه یااگه جایی من روبشناسندخودش روبه عنوان نامزدمن معرفی میکنه درواقع به هرکسی که میشناسه میگه تواداره هم اتاقیهای من ازرابطه من خبرنداشتندطوریکه یکی ازهمکارهای من باایشون همسایست وهمه ماجراروبهش گفته،گفته که یه سال بهم التماس کرده بعدیه سال اجازه اشنایی دادم بعدش همه ماجراروگفته توادارشون جلسه بودمن روهم دعوت کردوبه همه همکارهاش گفت که من خانمشم
هرچی هم من میگم بابااذیت میشم بابامامان اجازه نمیدن تنهایی بیرون برم مدام فکرمیکنندباتوام درحالیکه باتونیستم هرجابرم هزارباربهم زنگ میزنندکجایی؟نمیای؟حتی خانوادم تهدیدکردندکه اجازه نمیدیم درستوادامه بدی دانشجوی تحصلیلات تکمیلی یه شهردیگه هستم میگه همه تلاشم رومیکنم که زودتربیام
راستی تایادم نرفته خدمتتون عرض کنم که من باایشون دست نمیدم وحدومرزرورعایت میکنیم درسته ازمزاج هم پرسیدیم( درهمین حد)فقط درحدی که فردامشکلی پیش نیادولی واردجزییات نشدیم چون معتقدم هرچیزی جای خودش روداره ولی یه مدتی هست که اصرارمیکنه ومیگه چرابه من دست نمیدی من هم گفتم ازنظرشرعی وقانونی درست نیست ولی میگه نه میخوای واسه خودت راه فراربذاری براحتی بتونی فراموشم کنی نمیخوای وابستم بشی وازاین حرفادرحالیکه شدیداوابستش شدم واوایل اصلاروم نمیشدبهش بگم دوست دارم درحالیکه براحتی الان بهش میگم
این همه نوشتم تانهایتابه این برسم که تامیگم تکلیفمون رومشخص کن اولش میگه من همه سعیم رومیکنم ولی شب که میرسه به فکرخودکشی میوفته ازجلواومدن میترسه میگه میدونم دچارمشکل میشم ولی میام اصلاخانوادش جلونمیان خواهرش میادبامن صحبت میکنه مامانش صحبت میکنه میگه میایم ولی درعمل فرارمیکنندنمیخوان واسه خواستگاری بیاندوایشون هم میگندکه خودموخلاص میکنم یاتکلیف توروروشن میکنم
ایااین انصافه بعدچندسال اینطوری تنهام بذاره؟
اصلاچطورمیتونه خانوادش روراضی کنه؟خانوادش بهش میگن پسرم شرکتتوتازه راه اندازی کردی نکنه ورشکست بشی؟اصلااول خونمون رودرست کن بعدخواستگاری بریم فردابادختروخانوادش میخوایم رفت وامدکنیم بده خونمون رواینطوری ببینندمن هم گفتم من باخونه وزندگی شماکاری ندارم من فقط خودت رومیخوام
خونه نداره یه روزمیگه نمیشه که اجاره نشین شیم بایداول خونه بخرم من میخوام عروس ببرم نمیخوام سختی بکشی مدام همینوتکرارمیکنه
میگه مشکلات من بعدازاین شروع میشه باباواسم شرط میذاره خب حقشه دخترشی وازاین حرفا...
من ازکجامطمئن شم که راست میگه خانوادش نمیان؟
اصلاازکجامطمئن شم که قصدش جدیه وفرداتاتقی به توقی نخورده نمیخوادفرارکنه وجلومیاد
- - - Updated - - -
ازهمتون معذرت میخوام که پستم طولانی شد
علاقه مندی ها (Bookmarks)