به انجمن خوش آمدید

لینک پیشنهادی مدیران تالار همدردی:

 

"گلچین لینکهای خانواده، ازدواج و مهارتها(به روز شد)"

دانلود موسیقی و آرامش
دسترسی سریع به مطالب و مشاوران همـدردی در کانال ایتا

 

کانال مشاوره همدردی در ایتا

صفحه 1 از 5 12345 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 50
  1. #1
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    چهارشنبه 01 شهریور 96 [ 11:56]
    تاریخ عضویت
    1391-12-10
    نوشته ها
    117
    امتیاز
    4,080
    سطح
    40
    Points: 4,080, Level: 40
    Level completed: 65%, Points required for next Level: 70
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger Second Class1000 Experience PointsVeteran
    تشکرها
    161

    تشکرشده 167 در 67 پست

    Rep Power
    0
    Array

    مشکلات عدیده من با خودم

    سلام دوستان

    میدونم از کجا باید شروع کنم ولی خواهشا همین ابتدا بگم که لطفا هر کس دسترسی داره این تاپیک رو به مدیران معرفی کنه تا کمکم کنن، ممنون

    من ستایش 28 ساله شدیدا از دست خودم عصبانیم از اینکه نمیتونم بروز بدم عصبانی ترم

    من بهترین رشته رو توی بهترین دانشگاه سراسری کشور خوندم ولی الان احساس میکنم هیچی بلد نیستم حتی نمیدونم چطور باید زندگی کنم

    با شوهرم و خانوادهش مشکل دارم
    با خودم مشکل دارم
    با همه دنیا .............

    من یه عالمه هدف توی زندگیم دارم ولی همت و پشتکار ندارم

    اول اینکه میخوام ادامه تحصیل بدم ولی فقط حرف میزنم هیچی نمیخونم
    هدفم خیلی برام مهمه ولی اینقدر ذهنم مشغوله که حتی یه صفحه رو هم نمیتونم با تمرکز بخونم

    میخوام مدرک آیلتس رو بگیرم ولی همت نمیکنم یه دوره کوتاه بخونم و برم امتحان بدم (آخه زبانم خیلی عالیه ولی بالاخره واسه هر امتحانی باید خوند)

    تو تاپیک قبلیم گفته بودم که شوهرم خیلی به خانوادش میرسه خیلی بیش از حد معمول
    گفته بودم پدر شوهرم بعد از 2 سال بیماری فوت شدند و حالا شوهر من که در حالت عادی وحشتناک به خانوادش میرسید الان 10 ها برابر توجه ش به مادرش بیشتر شده
    گفته بودم توی تمام موارد با مادرش مشورت میکنه

    ما خونه هامون جداست ولی شبا شوهرم میره مادرشو میاره پیشمون و مادرشم نه نمیگه
    فکر کنین من از صبح تا شب شوهرمو ندیدم حالا که میخواد از سر کار بیاد میره مامانشو میاره خونه ما، منم باید براشون بذارمو بر دارم

    گفته بودم شوهرم بدون اینکه به من بگه برادرشو توی کار با خودش شریک کرد و من ناراضی بودم و هستم و الان بعد از نزدیک 2 سال هنور ناراحتم ازش
    هر وقت هم اعتراض کردم به جای اینکه بگه ببخشید که نگفتم میگه خوب کردم

    میخوام درس بخونم نمیتونم
    توی محل کارم همش به این فکرم که شوهرم الان کجاست و داره چی کار میکنه
    توی خونه ناراحتم که چرا ساکته و حرف نمیزنه و چرا ابراز علاقه نمیکنه
    توی این همه درگیری ذهنی همه میگن چرا بعد از 3 سال و نیم بچه دار نمیشین
    از دست مادرشوهرمم خیلی ناراحتم که چرا فکر نمیکنه یه زن و شوهر جوون به تنهایی و ارامش نیاز دارن
    من واقعا از دست خودم عصبانیم
    نه میتونم همه چیزو نادیده بگیرم و برای یه مدت کوتاه به هیچی فکر نکنم و فقط درس بخونم
    نه میتونم تمرکزمو بذارم رو زندگیم تا درستش کنم چون همش فکر میکنم مادرشوهرم خیلی به شوهرم خط میده
    و نه میتونم بیخیال عشق شوهرم بشم
    همش احساس میکنم منتظر شوهرمم که بهم محبت کنه
    به قول فرشته مهربون عاشق عشق شوهرمم انگار

    کمکم کنید آرامش بگیرم
    کمکم کنید اولویت بندی کنم تا تک تک به مسائلم برسم

    خیلی وقتاحتی به جدایی هم فکر میکنم ولی دلم واسه خانواده م میسوزه

    دوستان و مدیران عزیز و کارشناسان لطفا کمکم کنید

    - - - Updated - - -

    http://www.hamdardi.net/thread27939-2.html

    این هم آدرس تاپیک قبلیم

  2. #2
    Banned
    آخرین بازدید
    سه شنبه 08 مرداد 92 [ 13:33]
    تاریخ عضویت
    1392-3-06
    نوشته ها
    187
    امتیاز
    828
    سطح
    15
    Points: 828, Level: 15
    Level completed: 28%, Points required for next Level: 72
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger Second Class31 days registered500 Experience Points
    تشکرها
    41

    تشکرشده 259 در 109 پست

    Rep Power
    0
    Array
    سلام ستایش جان.راستش من دو سه بار پستتون رو خوندم ولی اصلا نتونستم درکتون کنم.خب شوهرتون هم چاره ای نداره.مادرشه.همونطور که شما رو دوست داره اونم جای مادرش دوست داره.خب نمیتونه مادرش رو تنها بذاره.اگه خدایی نکرده پدر شما فوت میکرد و مادرتون تو خونه تنها میموند شما اذیت نمیشدین؟اگه بگین نه که خیلی ظالمین.شاید شوهرتن کمی زیاده روی کرده ولی دیگه سر اینچنین مسایلی شما تو فکر خراب کردن آیندتون هستین.؟! منم اگه جای شوهر شما بودم مادرمو تنها نمیذاشتم.
    صبر داشته باشین.شما از این ناراحتین که شوهرتون بهتون کمتر توجه میکنه.توقع دارین شوهرتون پیش مادرش بیاد شما رو بغل کنه تایتانیک بازی در آره؟
    در ضمن اگه میخواین درس بخونین درست و حسابی برای خودتون هدف گذاری کنین.ببخشید اینطوری میگم ولی از روی شکم پری نمیشه درس خوند.
    مگه برادرش رو شریک کرد چی شد؟لطفا کامل توضیح بدین؟برادرش دزده؟قاتله؟

  3. کاربر روبرو از پست مفید saman sanaye تشکرکرده است .

    meinoush (جمعه 31 خرداد 92)

  4. #3
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    چهارشنبه 01 شهریور 96 [ 11:56]
    تاریخ عضویت
    1391-12-10
    نوشته ها
    117
    امتیاز
    4,080
    سطح
    40
    Points: 4,080, Level: 40
    Level completed: 65%, Points required for next Level: 70
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger Second Class1000 Experience PointsVeteran
    تشکرها
    161

    تشکرشده 167 در 67 پست

    Rep Power
    0
    Array
    اولا که مسئولیت تنهاشدن مادرشون فقط با شوهرم نیست ، به نظر من باید همه خواهرا و برادرا با هم همفکری کنن و تقسیم بندی
    ثانیا بازم به نظر من مادرشون با این هر شب اومدنش داره خودشو بی عزت میکنه جلوی من که عروسم
    ثالثا مادرشون کاملا توانا و روپا و سرحال و خوش حالن، من اگه براتون تعریف کنم وقتشونو چطور میگدرونن فکر میکنید با یه دختر 18 ساله خیلی شاد و سر حال طرفید نه یه خانم که تازه شوهرش فوت شده

    من خودم میدونم که باید با برنامه ریزی درس بخونم من دارم میگم ذهنم درگیره
    در ضمن من واسه هر کسی تعریف کنم میگه شوهرت داره زیاده روی میکنه

    در مورد برادرشوهرم: من ناراحتم چرا به من نگفتن قراره شریک شوهرم بشه؟
    چرا همه خانواده میدونستن به جز من؟
    چرا حالا نمیگن اشتباه کردیم بهت نگفتیم؟

    نه قاتله و نه دزده ولی کار همسرم از صفر شروع شد با خون دل خوردن من و تلاش شبانه روزی همسرم و حالا که به سود دهی رسیده برادر شوهرم از راه اومده و با انجام یه کار فوق العاده لایت و سبک ( فقط 9 تا 12 صبح) چندین برابر حقوق یه کارمند رسمی دولت پول میگیره
    مطمئنم شوهرم بیشتر از اونکه خودش از سود کارش استفاده کنه به برادرش میده خوب معلومه که من ناراحتم
    شوهرم اگه یه کارمند میگرفت که این کارو انجام بده یک چهارم این پولم بهش نمی داد

    احساس میکنم یه نفر اومده صاف نشسته رو زحمات زندگی ما
    بماند که در ازای اینا هیچ احترامی نه به من نه به شوهرم نمیذاره

    خیلی ناراحتم
    احساس میکنم تمام فضای ذهنیم پر از دیگرانه
    حتی وقتی واسه خودم و زندگیم نمونده

    - - - Updated - - -

    مشکل اینجاست که من میدونم باید تمرکزو از روی دیگران بردارم و روی خودم تمرکز کنم اما نمیشه............. نمیتونم..............

  5. #4
    عضو همراه

    آخرین بازدید
    شنبه 08 تیر 98 [ 05:40]
    تاریخ عضویت
    1389-9-30
    نوشته ها
    1,362
    امتیاز
    19,687
    سطح
    88
    Points: 19,687, Level: 88
    Level completed: 68%, Points required for next Level: 163
    Overall activity: 25.0%
    دستاوردها:
    SocialTagger Second Class1000 Experience PointsVeteran10000 Experience Points
    تشکرها
    7,910

    تشکرشده 7,657 در 1,487 پست

    Rep Power
    152
    Array
    سلام ستایش جان،
    من اطلاع دادم که کارشناسا تاپیکت رو بخونن.
    امیدوارم که مشکلت به زودی حل بشه
    از زندگی چه می خواهی که در خدایی ِخدا، آنرا نمیابی؟

  6. #5
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    چهارشنبه 01 شهریور 96 [ 11:56]
    تاریخ عضویت
    1391-12-10
    نوشته ها
    117
    امتیاز
    4,080
    سطح
    40
    Points: 4,080, Level: 40
    Level completed: 65%, Points required for next Level: 70
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger Second Class1000 Experience PointsVeteran
    تشکرها
    161

    تشکرشده 167 در 67 پست

    Rep Power
    0
    Array
    ناراحتم از خودم، ناراحتم که نمیتونم جرات مندانهبرخورد کنم، ناراحتم که یا قهر میکنم یا سکوت یا گریه........ و اگه بخوام حرف بزنم تبدیل میشه به فریاد

    ناراحتم که شوهرم شنونده م نیست، دوستم نیست...............

    ناراحتم که همش دارم وانمود میکنم

    ناراحتم که باید جلوی خانواده م وانمود کنم که خوشبختم

    ناراحتم که باید وانمود کنم مادرشوهرمو دوست دارم و حضور همیشگیش آزارم نمیده

    ناراحت تمام قول های عملی نشده ی شوهرمم

    ناراحتم از خودم که محو شرایط شدم و انگار شرایط زندگیمو به پیش میبره نه خودم

    ناراحتم کهاین همه اهداف عالی واسه پیشرفتم دارم ولی بازم فکرم درگیر جزئیاته

    ناراحتم که میدونم باید تمرکز کنم روی ارتباطم با خدا و بعد تمرکز کنم روی خودم ولی نمیتونم

    تا به زندگیم فکر میکنم گریه م میگیره، ناراحتم که حتی نمیتونم جلوی گریه مو بگیرم

    ببخشید که نوشته هام خیلی تلخه

    ولی چه کنم خیلی داغونم

  7. #6
    عضو فعال

    آخرین بازدید
    دوشنبه 17 آبان 95 [ 15:15]
    تاریخ عضویت
    1391-2-26
    نوشته ها
    2,672
    امتیاز
    25,995
    سطح
    96
    Points: 25,995, Level: 96
    Level completed: 65%, Points required for next Level: 355
    Overall activity: 3.0%
    دستاوردها:
    Tagger First ClassOverdriveSocialVeteran25000 Experience Points
    تشکرها
    6,844

    تشکرشده 7,555 در 2,378 پست

    Rep Power
    353
    Array
    ستایش جان من تاپیک قبلیتو نخوندم. بر اساس این نوشته های تاپیکت نظر میدم ممکنه اشتباه باشه.
    به نظر من تو مشکل خاصی نداری توی زندگیت. تا الانم اوضاع درس و ازدواج و این چیزات سر وقت و رو به راه بوده واسه همینم الان که یه مقدار یه سری مسایل اونطوری که می خواستی پیش نرفته ناراحتی. یه کمی صبور باش تا بتونی ارامشتو دوباره پیدا کنی. سر این چیزای کوچیک انقدر خودتو بی خودی ناراحت نکن.
    در مورد برنامه ریزی من پست هایی که میشل توی تاپیک نسخه ای برای تنبل ها زده بودو خیلی دوست داشتم. از کتاب از حال بد به حال خوب بود نوشته بود. بخونشون شاید به دردت بخوره.
    موفق باشی.

  8. #7
    سرپرست سایت

    آخرین بازدید
    [ ]
    تاریخ عضویت
    1388-1-03
    محل سکونت
    تهران
    نوشته ها
    8,077
    امتیاز
    155,393
    سطح
    100
    Points: 155,393, Level: 100
    Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    SocialRecommendation Second ClassCreated Blog entryVeteranOverdrive
    نوشته های وبلاگ
    4
    تشکرها
    27,706

    تشکرشده 36,065 در 7,430 پست

    Rep Power
    1099
    Array


    ستایش عزیز

    لطفاً لینکهای زیر را به دقت بخوان و به کمک آنها خودت را واکاوی کرده و ضعفهایت را بشناس و متمرکز بر رفع آنها شو :



    http://www.hamdardi.net/thread-15050.html


    درمان شخصیت کمالگرا (شخصیت وسواسی)


    http://www.hamdardi.net/thread-2517.html


    http://www.hamdardi.net/thread-18264.html


    http://www.hamdardi.net/thread-9047.html









  9. #8
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    چهارشنبه 01 شهریور 96 [ 11:56]
    تاریخ عضویت
    1391-12-10
    نوشته ها
    117
    امتیاز
    4,080
    سطح
    40
    Points: 4,080, Level: 40
    Level completed: 65%, Points required for next Level: 70
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger Second Class1000 Experience PointsVeteran
    تشکرها
    161

    تشکرشده 167 در 67 پست

    Rep Power
    0
    Array
    سلام دوستان
    ممنونم از لطفتون و سپاسگذارم از فرشته مهربون که به تاپیکم سر زدن

    به نظرم رسی باید کمی بیشتر در مورد خودم توضیح بدم

    من توی یه خانواده کاملا موفق و مرفه و با روابط خانوادگی و فامیلی خیلی عالی بزرگ شدم
    همیشه از بودن کنار خانواده م لذت میبردم
    تمام تلاشم و همه ی هدفم توی زندگیم اول روابط خوب با خانواده م بود بعد درسم و بعد حفظ پاکی خودم
    معتقد بودم که باید اولین دوست دارم رو به همسرم آینده م بگم ، بنابراین با اینکه خیلی اجتماعی هستم خیلی حدود رو رعایت کردم
    توی خانواده همیشه به عنوان الگو مطرح بودم ( و شاید هنوز هم باشم)

    تمام تلاشم درسم بود تا تونستم با حمایت خانواده به بهترین جایگاه برسم
    توی دانشگاه با وجودی که رشته م جوری بود که توی گروه بندی ها حتما میبایست پسرا هم حضور داشته باشن ، من در عین حفظ روابط عالی با دخترا با پسرا خیلی معمولی برخورد میکردم (چیزی که همیشه مورد سوال هم کلاسیام بود و برای رشته من کمی عجیب مینمود)

    تصور من از ازدواج همیشه روابط دو جانبه و عالی مادرم با مادربزرگا و عمه ها و زن عمو ها و زن دایی ها و خاله ها بود
    و هر کس در مورد ازدواج حرفی میزد من همیشه میگفتم اگه ادم خوب و درست برخورد کنه حتما خانواده شوهرم بهش احترام میذارن و روابط محترمانه و دوجانبه خواهد بود
    و همیشه میگفتم توی هر اختلافی حتما دو طرف مقصرن
    روابط گرم خانوادگی و فامیلی ما برای تمام دوستانم جای تعجب داشت، و همه میگفتن که حتما خودتون خوبین که همه ی ادمای اطرافتون هم خوبن

    - - - Updated - - -

    تعریف از خود نباشه من چهره زیبایی دارم ( به گفته دیگران) و همیشه هم خواستگاران زیادی داشتم ( حتی الان هم هر جا میرم توی جمع های خانوما خیلی مورد خواستگاری پیش میاد که موجب خنده ی همه ی فامیل میشه که میگن ستایش 5 ساله عقد کرده و همیشه هم حلقه دستشه ولی هر جا میره خواستگار داره)
    در هر حال الان که فکر میکنم نمیدونم دقیقا چرا با شوهرم ازدواج کردم
    نه اینکه ادم بدی باشه نه، بلکه ما تفاوت هایی داریم که من نمیدونم چرا اون موقع نه من نه خانواده م خیلی بهش توجه نکردیم

    من چون در رفاه بودم هیچوقت خیلی مسائل مالی برام مهم نبود
    همیشه هم میگفتم کسی که میاد خواستگاری من حتما موقعیت من و پدرمو میدونه ، پس حتما میدونه که از عهده من برمیاد ( اخه من اون موقع دانشجو بودم)

    شوهر من مرد بسیار نجیب و مودبیه و بسیار مومن
    میدونم توی خانواده شون همه منتظر بودن ببینن کیو انتخاب میکنه
    شوهرم بدون اینکه من چیزی از مسائل مالی بپرسم گفت : من تمام سعیم رو میکنم که تا 5 سال دیگه اون رفاهی که توی خونه پدرتون دارینو براتون فراهم کنم
    منم گفتم من مسائل مالی برام مهم نیست یه زندگی معمولی میخوام ولی من فقط از شما 2 چیز میخوام : 1) گفتم من یه ادم گرم میخوام گفتم من خیلی احساساتیم و تحمل روابط سرد و روزمرگی رو ندارم و دوست دارم روابطمون همیشه گرم باشه
    2) گفتم من یه ادم همراه میخام که همیشه و همه جا همراهیم کنه خصوصا توی روابط خانوادگی و دوستانه م
    و بعد هم در مورد مشورت و روابطش با خانواده و استقلالش پرسیدم که گفت در تمام موارد با من مشورت میکنه و کاملا مستقله و روابطش با خانواده ش خیلی صمیمیه

    من توی دوران عقد متوجه یه سری اختلافای فرهنگی بین خانواده هامون شدم ولی فکر میکردم شوهرم مثل من فکر میکنه
    و دقیقا بعد از عروسی متوجه وابستگی شدید عاطفیش به خانواده ش شدم............

    - - - Updated - - -

    شوهر من هیچ کدوم از مشکلاتی که توی این تاپیک مطرح میشه رو نداره ( مثل دروغ خیانت و ............)
    ولی شدیدا وابسته به خانواده ش هست
    من تعجب میکنم که من روابط خانوادگی بسیار عالی با خانواده و فامیل دارم ولی مثل اون وابسته نیستم و کسی برام تصمیم نمیگیره فقط گاه از مامانم که خیلی خیلی منطقی هست چیزهایی میپرسم و اونم خیلی کلی

    ولی شوهرم در عین اینکه روابطه خانوادگی بسیار سردی دارن با خواهرا و برادراشون و روابط فامیلی در حد صفر اما ادعای روابط خانوادگی ویژه رو دارن ولی شدیدا به پدر شون و مادرشون وابسته هستن جوری که برای اساسی ترین و حتی اولیه ترین مسائل زندگی ما پدر و مادرشون تصمیم میگرفتن
    و این وابستگی عاطفی باعث احساسات بسیار رقیقی نسبت به پدر و مادرشون میشه که من این احساسات رو فقط توی دخترا دیدم
    تا به حال هیچ پسری رو در این حد از احترام و وابستگی به پدر و مادر ندیدم
    تا اینکه متاسفانه پدرشون مریضی سختی گرفتن
    شروع زندگی ما همزمان شد با اینکه من هنوز دانشجو بودم ، کلاس زبان میرفتم و هزار برنامه اموزشی علمی داشتم، شوهرم یه کار دوم رو از صفر شروع کردن ، پدرشون بیمار شدن و هیچ کدوم از خواهرا و برادرا اهمیتی به این موضوع نمیدادن و فقط شوهر من موند این وسط و مادرشون
    منو خانواده م توی این مدت همه جور همکاری کردیم تا شوهرم راحت باشه
    هم کارشو سر سامون بده و هم به پدرش برسه
    اوایل اکثر شبا ساعت 12 میومد خونه و ما شاید نیم ساعت در روز همو میدیدیم و بعد این فاصله بیشتر هم شد ، خیلی وقتا من میرفتم خونه پدر شوهرم میموندم تا شوهرم هم خیالش از من راحت باشه و هم به پدرش برسه

    خیلی زندگیمون تحت و شعاع قرار گرفت
    در حالی که بقیه عین خیالشون نبود حتی گاهی چند روز به پدرشون سر هم نمیزدن
    در این میون مادرشوهرم اصلا به روشون نمی اوردن که ما اصلا زندگی نداریم و اصلا همو نمیبینیم و اصلا به روشون نمی اوردن که بقیه بچه ها نمییان
    فقط لطف کردن بعد از یک سال و نیم از شروع کار دوم شوهرم ، پدر و مادرشون تصمیم گرفتن که برادر شوهرم با شوهرم شریک بشن که ایشون هم برن سر کار
    و من نمیدونستم و به من نگفتن...............

    - - - Updated - - -

    متاسفانه چند ماه پیش پدر شوهرم فوت شدند ( خدا رحمتشون کنه) و من فکر میکنم وابستگی شوهرم به مادرشون بیشتر شده

    و اما مشکلات من:
    1) من ناراحتم احساس میکنم توی این مدت زندگی نکردم ( حتی شاید مقایسه هم بکنم)
    2) فکر میکنم باید جوری برخورد میکردم که متوجه بشوند که خیلی از این همراهی ها وظیفه من نبوده ( توی اون شرایط فکر میکردم اگر این مشکل خدای نکرده برای من پیش میومد من چه انتظاری از شوهرم داشتم ، پس صبر و تحمل میکردم)
    3) فکر میکنم مادر شوهرم از وابستگی شوهرم به خودش سو استفاده میکنه و توی زندگی ما دخالت میکنه ( هیچ کدوم از دختراشون توی شرایط سختی که واسه کل خانواده پیش اومد زندگی شون هیچ تاثیری نگرفت و خراب نشد و من فکر میکنم مادرشوهرم نذاشت، اینا رو با دلیل میگم)
    4) من ناراحتم که از هیچ کس توی دنیا تایید نمیخوام فقط از شوهرم ( و اون نه تنها تایید نمیکنه که قدر این همه تحمل سختی رو هم نمیدونه)
    5) ناراحتم که چرا باهام مشورت نمیکنه
    6) ناراحتم که چرا با من اینقدر سرده (برخلاف قولی که داده بود) ( البته از اول هم خیلی گرم نبود ولی الان برخورداشم سرد شده)
    7) ناراحتم که چرا اینقدر شوهر و مادرشوهر و برادرشوهر باید فضای ذهنی منو اشغال کنن که حتی نتونم یه صفحه کتاب بخونم

    واقعا تصورشو نداشتم از خونه پدری با اون همه دبدبه و کبکبه بیوفتم توی همچین موقعیتی

    خیلی داغونم

    - - - Updated - - -

    دوستان عزیز منتظر راهنمایی هاتون هستم

    - - - Updated - - -

    فرشته جون ، من تاپیک ها رو خوندم
    بله درسته من کمال گرا هستم
    ولی 1) به نظرم عزت نفسم پایین نیست
    2) تنها کسی که توی دنیا من ازش انتظار دارم شوهرمه، میدونم خیلی روش زوم کردم ولی خوب شوهرمه دیگه ، مثلا نزدیکترین کسمه

    3)اما در مورد اینکه باید عمل گرا بود ، نمیدونم چطوری؟ لطفا راهنمایی کن
    4) بله اهداف من سنگین هست ولی نه برای سطح علمی و توان من، من فکر میکنم در شرایط فعلی مسائل زندگی توانمو ازم گرفتن
    5) من نمیدونم چطور باید حساسیت زدایی کنم از مسائل

    فرشته جون لطفا کمکم کن

  10. #9
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    چهارشنبه 01 شهریور 96 [ 11:56]
    تاریخ عضویت
    1391-12-10
    نوشته ها
    117
    امتیاز
    4,080
    سطح
    40
    Points: 4,080, Level: 40
    Level completed: 65%, Points required for next Level: 70
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger Second Class1000 Experience PointsVeteran
    تشکرها
    161

    تشکرشده 167 در 67 پست

    Rep Power
    0
    Array
    سلام دوستان
    من تاپیک هایی که معرفی کردید رو یه بار دیگه خوندم

    متوجه شدم که ظاهرا من هم کمال طلبم و هم زود رنج

    اما نکته اینجاست که من رسیدن به اون کمال ها رو در خودم میبینم ولی میخوام بپرسم چطور خودم و ذهنم رو اروم کنم تا بتونم برای رسیدن به اون کمال تلاش کنم
    و برای منم مسیر رسیدن به اون کمالات خیلی زیباست اما چرا من نمیتونم از موضوعات روزمره زندگی دست بکشم و فقط زوم کنم روی خودم و اهدافم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ ؟؟
    و چرا نمیتونم بقیه رو رها کنم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

    و اصلا چه کار باید بکنم تا به مرحله رهایی برسم؟

    و در مورد زودرنجی هم واقعا نمیدونم چی کار باید بکنم؟

    دوستان لطفا کمکم کنید

    سپاسگذارم

  11. کاربر روبرو از پست مفید setayesh92 تشکرکرده است .

    she (یکشنبه 02 تیر 92)

  12. #10
    عضو کوشا

    آخرین بازدید
    یکشنبه 07 اردیبهشت 99 [ 02:11]
    تاریخ عضویت
    1391-11-03
    محل سکونت
    تهران
    نوشته ها
    719
    امتیاز
    12,958
    سطح
    74
    Points: 12,958, Level: 74
    Level completed: 27%, Points required for next Level: 292
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger First ClassSocialVeteran10000 Experience Points
    تشکرها
    1,329

    تشکرشده 1,605 در 532 پست

    Rep Power
    91
    Array
    به شوهرت فکر نکن. همین.
    از اون توقع دریافت محبت و حمایت به هیچ وجه نداشته باش.
    بی توجه باش و به خودت فکر کن.
    فرض کن ازدواج نکردی و فقط یه هم خونه داری. همین.
    مث یه غریبه، یه هم خونه باهاش رفتار کن.
    ...... اینطوری مطمئن باش کم کم مشکلاتت حل میشه. من هم دلم میخواد و تصمیم دارم همین کارو کنم.

    - - - Updated - - -

    کامنت های آقا حسین (حسین40) رو که برای من گذاشته بخون.
    یه رابطه جدید رو برای خودت و شوهرت فرض کن. رابطهی محدود هم خونه ای دوتا غریبه. خالا یه نفس تازه بکش و به زندگی ای که در گذشته داشتی ادامه بده. با همون تلاش ها و همون موفقیت ها.:)

  13. کاربر روبرو از پست مفید she تشکرکرده است .

    yasi_20 (شنبه 23 شهریور 92)


 
صفحه 1 از 5 12345 آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

کلمات کلیدی این موضوع

علاقه مندی ها (Bookmarks)

علاقه مندی ها (Bookmarks)
Powered by vBulletin® Version 4.2.5
Copyright © 1404 vBulletin Solutions, Inc. All rights reserved.
طراحی ، تبدبل ، پشتیبانی شده توسط انجمنهای تخصصی و آموزشی ویبولتین فارسی
تاریخ این انجمن توسط مصطفی نکویی شمسی شده است.
Forum Modifications By Marco Mamdouh
اکنون ساعت 11:15 برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +4 می باشد.