با سلام
دوست عزیز خلاصه زندگیه تلخم را مینویسم امیدوارم بتونید کمکم کنید:پیشاپیش ممنون و متشکر
حدود 10 سال پیش وقتی 18 سال داشتم با پسری که در همسایگیمان بود آشنا شدم من از جنوب کشورم و او اهل آذربایجان.مدت کمی از دوستیمان نگذشته بود که خانواده ام متوجه شدن و با برخوردهایشان مرا بیشتر بسوی او راندند.صیغه محرمیت خواندیم بدون اینکه کسی بدونه با هم رابطه داشتیم 3 بار مجبور به سقط شدم .اونو شوهر خودم میدونستم و چیزی واسش کم نمیگذاشتم.بخاطرش دائم با خانواده دعوا داشتم .تا چشم باز کردم دیدم چیزی از جوانی و حیا ،عفت،احترام و......یک دختر ایرانی در وجودم نمانده.خیانت ها،بی محلی ها،بی احترامی ها کتک زدن ها،تحقیر و توهین های آقا شروع شد.به بهانه اینکه خانواده ام راضی نیستن برای ازدواج اقدامی نمیکرد.هر روز با یه دختر بود خلاصه از زندگی سیرم کرد نه راه پیش و نه را پس داشتم. مجبور بودم تحمل کنم.سال پیش عزم سفر کرد و برگشت به شهر خودش و گفت میره کار میکنه وقتی وضع مالیش خوب بود برمیگرده و مرا میبره.از طرف خانواده تحت فشار بودم و هر روز یه خواستگار در خونه ما رو میزد،با وضعی که من داشتم شرایط برایم خیلی سخت شده بود. یه روز وسائلم جمع کردم و رفتم آذربایجان خانوادش مرا با آغوش باز پذیرفتن گفتن یه جهیزیه مختصر و خانه کوچکی بهت میدیم پدرومادرت هم اگه راضی نشدن ازشون شکایت میکنیم.من که فقط بخاطر گناهان و رابطه ای که با این آقا داشتم و ترس از رسوایی در نزد خانواده ام میخواستم زنش شوم و او هم احتمالا از سر ترحم می خواست منو بگیره البته از اونجایی که من دختر تحصیل کرده و خانه دار با روابط اجتماعی خوب و در عین حال با داشتن ظاهر خوب وپذیرفتن من از سوی تمامی افراد خانواده اش او را راغب کرد که زودتر برای ازدواج اقدام کند .گفت 2 راه دارم یا با پول اندکی که پدرش میداد یک ازدواج مختصر داشته باشیم و در صورت راضی نشدن خانواده از اونها شکایت کنیم
یا اینکه من بر گردم خونه و دوباره صبر کنم تا بعدا.....
من که راه برگشت به خانه را نداشتم پشنهاد دادم که به عنوان پرستار بچه در شهر دیگری در خانه کسی کار کنم.که پیشنهاد مرا پذیرفت.
در آن خانه زن آن خانه که او هم اهل آذربایجان بود وقتی دید من مهندس کامپیوترم و ظاهرم به کلفتای خونه نمیخوره مرا وادار کرد که داستان زندگیم را برایش تعریف کنم .
مانند یک خواهر مرا نصیحت کرد اونجا بود که تازه ضمیر خوفته ام بیدارشد.اونجا فهمیدم جلوی ضرر را هر زمان بگیرم منفعت است.فهمیدم که تمامی راهی که رفتم اشتباه بوده و ادامه این راه اشتباه بزرگتر چون این ازدواج عاقبت خوشی نداشت .تازه به قیمت شکستن دل پدرومادرم و بی حرمت کردن آنها،هرچند که قبلا حرمت آنها را شکسته بودم.
در ضمن ما ار لحاظ اخلاقی اصلا با هم جور نیستیم،از لحاظ تحصیلی ،خانوادگی ،ظاهری ،باطنی و.... تفاوت داریم
شهرمون از هم دوره حتی زبون اونا را بلد نیستم و......
البته همه ی اینا را من روز اول میدونستم اما چشمو رو همه چی بسته بودم و فکر میکردم مهم نیست .
خلاصه دوستان من تمامی اشتباهات و گناهان گذشته ام را پذیرفتم و در صدد جبران برآمدم دست به زانوهایم زدم و یکبار دیگر تصمیم گرفتم زندگی که بدست خودم و با حماقت خودم خراب کردم دوباره درست کنم.
اما..............
متاسفانه این آقا تازه فیلش یاد هندوستان کرده و میگه تو زن من هستی،(ت این 8 سال حتی یه حلقه دست من نکرده)من هر کاری برات می کنم،من خوشبخت می کنم ،من گذشتمو جبران می کنم،من خانوادتو راضی می کنم ،من بدون تو میمیرم و.............
وقتی دید من تو تصمیم قاطع هستم و حاضر نیستم به زندگی اون برگردم ،رفت پیش خانوادم و همه دوستان فامیل و آشناها از روابطی که بینمون بود حرف زده و آبروی مرا برده.دائما برای خانواده ام ایجاد مزاحمت میکنه و تهدید میکنه که اگه دستش به من برسه هم منو میکشه هم خودشو و کفته نمیزاره آب خوش از گلوم پایین بره و .............
ببخشید خیلی طولانی شد.خواهش میکنم کمک کنید:
حالا دوستان به نظر شما باید چیکار کنم؟اگه قانونی از ش شکایت کنم چی میشه؟با توجه به رابطه ای که با او داشتم دادگاه چه تصمیمی می گیرد؟
علاقه مندی ها (Bookmarks)