یک بار هشت سال پیش عاشق شدم..... :)
اما بعدش زیادی عاقل شدم. هیچ وقت به خودم اجازه ندادم به کسی دل ببندم. با چند نفری هم آشنا شدم. کسانی که قصدشون خواستگاری بود. از چند روز تا نهایت دو ماه نذاشتم بیشتر پیش بره . می دیدم ممکنه از نظر احساسی درگیر بشم و انتخاب های عاقلانه ای هم نباشن ، بی خیالشون می شدم (به خاطر سن ، تفاوت مذهب ، شاغل نبودن ، قصد زندگی در شهر دیگه داشتن و .... ) خلاصه هرکسی یه ایرادی داشت که نمی شد نادیده گرفتش .
گفتم بذار عاقلانه انتخاب کنم و زندگی رو عاشقانه شروع کنم.
تــــــــا اینکه کسی پیداش شد . ظاهرا خیلی انتخاب عاقلانه ای بود. اخلاق خوب و با ایمان و پاک ، تحصیلات مناسب ، شغل مناسب ، عـــــــــاشق (که ای کاش نبود) ، همه اعضای خانواده ها موافق بودن ، هیچ ایرادی نمی تونستم براش پیدا کنم. اما دلم راضی نمیشد ، هر بار قضیه می اومد که جدی بشه یه عقبگرد می زدم و برمی گشتم خونه اول تا همه چیز رو دوباره بررسی کنم. نکنه اشتباهی کرده باشم .
ظاهر نشون می داد هیچ اشتباهی وجود نداره ، اما احساسم نمیذاشت هیچی پیش بره . تا می اومد جدی بشه بغض می کردم ، گریه می کردم ، احساسم بهم می گفت زندگی شادی در انتظارت نیست ، تو در آینده فقط گریه خواهی کرد ، و ....
احساس می کردم یه مشکلی هست ، یه چیز مبهم که من نمی فهمیدم . شایدم فهمیده بودم و نمی تونستم تو ذهنم جمعش کنم ، یا شایدم فکر می کردم اینم جزء عاقلانه هاست و مته به خشخاش گذاشتن بیجای منه ...
در نهایت جواب رد دادم
تا اینکه پست she عزیز رو دیدم
احساس کردم چیزی که دنبالش می گشتم ، اون ایراد ، که گمش کرده بودم همینه
جواب رد داده بودم. اما مدام دو دلم
که اشتباه کردم یا نه !!!
به خصوص اینکه هر روز میگه چرا ؟ میگه من یه سال در انتظارت بودم ، میگه با من بد کردی ، نابودم کردی ، دیگه هرگز ازدواج نمی کنم ، روزگار سختی دارم ، دیگه حاضر نیست درسش رو ادامه بده ، میگه نمی تونم قبول کنم ، میگه اگه بخوای ازدواج کنی من می میرم ، میگه اگه میخوای مرگ منو ببینی از پیشم برو .....
بچه ها من خسته ام ،
روحم انگار فرسوده شده ، اون به دل من ننشسته بود ، و من همه چیز رو عاقلانه می دیدم و می سنجیدم ، آخر هم تا یه دلیل عاقلانه پیدا نکردم نتونستم ردش کنم .
عذاب وجدان داره منو می کشه ...
من فکر می کردم در نهایت قبولش می کنم ، اما نشد ، خیلی رو خودم کار کردم ، اما نتونستم ....
هنوزم هست . می خواد یه فرصت دیگه بهش بدم . اما من از شروع دوباره می ترسم. از اینکه به همین جا برسیم که هستیم می ترسم .
کار من درست بود یا غلط ؟ دوباره بهش فکر کنم یا نه ؟ من چمه ؟ من زیادی منطقی ام ؟ آیا باید به احساسم هم بها بدم ؟ احساسم خیلی مبهمه ، نمی دونم ، اما فکر می کنم اصلا دوستش ندارم ، هرگز دلتنگش نشدم ، ...
من دلم خیلی گرفته . خــیـــــــــــــــــــــ ـلی.
علاقه مندی ها (Bookmarks)