دوستان خوب همدردی سلام
من بعد از مدت ها به سایت اومدم و مجبور شدم نام کاربریمو عوض کنم.
خیلی خیلی دلتنگم.جایی رونیاز داشتم که حرفامو بزنم.
حدود 1سال پیش من تجربه ی بهم خوردن رابطه م و منجر نشدنش به ازدواج به خاطر مخالفت سرسختانه ی خانواده ی طرف مقابلمو داشتم.بعد از اون ماجرا واقعا نابود شدم.چون عاشقانه طرفمو دوست داشتم و نرسیدن بهش رو مثل تموم شدن دنیا میدونستم.
تا اینکه 4 ماه پیش یکی از دوستان شوهرخواهرم(که از دانشجوهای پدرمم بود) ازم خواستگاری کرد.اون اوایل در برابر تموم حرفاشون سکوت میکردم.علی رغم اینکه ایشون موقعیت مالی،کاری و تحصیلاتی خوبی داشتن ولی ظاهرشون برام دلنشین نبود و 11 سال ازم بزرگتر بودن.اما کم کم این مسائل حل شد.بنا شد که 2ماه با هم صحبت کنیم تا تصمیم نهایی رو بگیریم.صحبت ها که خوب نه،عالی بود و تلاشم برای پذیرش نقص ها جواب داد.البته ایشان هم خیلی تلاش میکردن.رفتار کاملا موقر و منطقی داشتن و کاملا مصر به تحصیلات بالاتر بودن.احساس میکنم که این جنبه بیشتر برای بدست آوردن مقبولیت پیش پدرم بود.به خاطر امتحاناتشون مراسم رسمی خواستگاری مدام به تعویق می افتاد.آدمی که هر شب بهم زنگ میزد به بهانه ی درس و امتحان خیلی رابطه شو کمتر میکرد.و این موضوع حس عدم امنیت رو تو وجودم بیشتر میکرد.
اما مدام و مدام میگفت که تا آخر عمرم منتتو دارم و نازتو میکشم.من به مراتب زیباتر بودم و موقعیت کاری و تحصیلاتی و خانوادگی خوبی داشتم.
تا اینکه اشتباه کردم و توی موقعی که سرش برای آزمون خیلی شلوغ بود بهش گفتم که احتمالا پدرم به این رابطه ی غیر رسمیمون حساس میشه.من که باهات صحبتی ندارم و شناختی هم ندارم.2ماه فرجه مونم تموم میشه.
نقطه ضعفش بدبین شدن پدرم بود و من شدت این مسئله رو نمیدونستم.ولی من حتی مادرش هم ندیده بودم و حق داشتم که نگران رابطه به این شکل باشم.
بنا شد که3روز 1بار حرف بزنیم.زمانش که رسید زنگ زدم و مسیج دادم جواب نداد.این روند جواب ندادنش 4 روز طول کشید،از اونجایی که این آقا کاملا منطقی بودن و کار بچه گانه نمیکردن واقعا نگران شدم که اتفاقی براشون نیفتاده باشه.
روز چهارم هشت بار زنگ زدم که جواب نداد.نمیدونستم باید چکار کنم.
با یه خط دیگه تماس گرفتم که بعد 2بوق فورا جواب داد و توی مهمونی بود
وقتی صدامو شنید هول کرد و گفت خودم زنگ میزنم
گفت درس داشتم نمیتونستم جواب بدم:(بهش گفتم توی مهمونی؟؟؟؟؟؟؟؟؟بهم برخورد واقعا.گفت مگه نگفتی حساس میشه بابات؟گفتم چه ربطی داره که جواب ندی؟
تصمیم گرفتیم رابطه رو تا آخر اسفند قطع کنیم
بعد از 1ساعت بهم مسیج داد ببخشید ما مناسب همدیگه نیستیم بهتره رابطه تموم بشه:confused:
شوکه شدم واقعا.اصلا انتظارشو نداشتم.اونم از آدمی که تا 1هفته پیش میگفت برام همسری تو افتخاره.گفتم حرفی ندارم.اما چرا؟گفت تفاهم نداریم.به همین راحتی.منم براش آرزوی خوشبختی کردم و تموم شد.حتی برا خداحافظی به خودش زحمت نداد که زنگ بزنه
بماند که چقد سختم بود توضیح رفتاری که باهام شده با پدر و مادم.که براش خیلی بد نشه.
امتحاناتشم تموم شد و ارتباط ما هم تموم شد کاملا
الان یه سوال بزرگ توی ذهنمه که چرا؟؟؟؟؟؟مگه چی کم بود؟؟؟؟؟از این تهنایی خسته شدم
25 ساله ام و دلم عشق میخواد اما کو؟
علاقه مندی ها (Bookmarks)