به انجمن خوش آمدید

لینک پیشنهادی مدیران تالار همدردی:

 

"گلچین لینکهای خانواده، ازدواج و مهارتها(به روز شد)"

دانلود موسیقی و آرامش
دسترسی سریع به مطالب و مشاوران همـدردی در کانال ایتا

 

کانال مشاوره همدردی در ایتا

صفحه 1 از 2 12 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 13
  1. #1
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    سه شنبه 30 آذر 95 [ 00:51]
    تاریخ عضویت
    1391-12-19
    نوشته ها
    4
    امتیاز
    2,825
    سطح
    32
    Points: 2,825, Level: 32
    Level completed: 50%, Points required for next Level: 75
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger Second ClassVeteran1000 Experience Points
    تشکرها
    9

    تشکرشده 3 در 3 پست

    Rep Power
    0
    Array

    شش سال از زندگیم تلف شد | کسی میتونه کمکم کنه؟

    اول از همه سلام میکنم به همه و تشکر میکنم از مدیران بخاطر این سایتی که واقا" عالیه. اولین پستی هست که تو این انجمن میدم.. اصلا" بگذارید بگم چرا اومدم اینجا و تاپیک زدم:



    دلم خیلی گرفته بود. هر روز از روز قبل افسرده تر، دنبال یکی میگشتم باهاش درد دل کنم اما با هیچکس راحت نبودم یا بهتر بگم هیچکی رو نداشتم. با یه سرچ این سایت رو پیدا کردم.. گفتم شاید باشن یه عده که بتونن راهنماییم کنن و مطمئنم که هستن..



    الآن که دارم اینارو مینویسم اونقدری از زندگیم نا امیدم که نمیدونم باید چیکار کنم، نمیدونم آیندم قراره چی بشه. گذشتم بد تر از چیزیه که انتظارش رو داشتم. واسه یه پسر خیلی سخته از گریه کردنش بگه اما میخوام اینجا راحت باشم. من هر شب که میرم رو تخت تا یک ساعت با خودم تنها گریه میکنم تا خوابم بره.. وقتی هم بیدار میشم همون زندگی قبلو میبینم.. از همه چیز نا امیدم...



    میخوام اول از همه از خونوادم بگم.. یه خونواده یازده نفره که نه فرزند هستیم و من هم آخریش. وقتی به دنیا اومدم مادرم 40 و پدرم 45 سال سن داشتند. مامان و بابایی که همه زندگی بیخیالم بودن و حالا که بزرگ شدم بیشترین توقع رو ازم دارن. با خودم میگم نمیشد منو به دنیا نمیاوردین؟ یاد خاطرات بچگی و رفتار های مامان و بابام خیلی ناامیدم میکنه.. بابامو از بچگی عادت داشتم ماهی فقط یک هفته ببینم بخاطر وضعیت شغلی که داشت.. اصلا" بهش وابسطه نبودم و همیشه با اسم بابام ترس توی وجودم میومد، حسی که همین الآن هم به بابام دارم. بابایی که حتی از نگاه هاشم میترسم. نبودن بابامو به بودنش ترجیح میدم.. مامانم هم که از بچگی با نبود پدر حس میکنم خیلی از وظایفش رو انجام نمیداد، منو یک آدم کاملا" گوشه گیر، مظلوم، تو سری خور، کسی که حرف زدنو درست بلد نیست بزرگ کرده بود. بچگی هام یادم نمیاد منو تو محیط اجتماعی برده باشه حتی پیش دبستانی. تا روزی که هفت سالم شد و باید به مدرسه میرفتم. پدرم منو تو یک مدرسه غیر انتفاعی ثبت نام کرد که کلاس ها هر روز از 7ونیم صبح شروع میشد تا 5عصر... یه پسر بچه ای که تو عمرش یک ساعت دور از مامانش نبوده، پیش دبستانی هم نرفته حالا قراره به اینچنین مدرسه ای بره.



    خلاصه روز اول مدرسه ها شد. با مامان و بابا رفتم مدرسه و مثل همه بچه ها نشستم روی نیمکت. اونطرف کلاس همه پدر و مادر ها ایستاده بودن و بچه هاشون رو نگاه میکردن. مادر من هم بین اونا بود که یکدفعه دیدم بابام که طبق معمول اخماش تو هم اومد کنار مامان و بهش گفت چرا پیششی؟ و با هم رفتن و اشک چشمامو گرفت. از اون روز تا آخرین روز تحصیلی روزی نبود من تو مدرسه گریه نکنم. تو مدرسه همه بچه ها به من یه دید متفاوت داشتن.. یه کسی که هر روز گریه میکنه.. همه مسخرم میکردن. دیگه برام عادی شده بود.



    همه این روزها گذشت تا من سال سوم راهنماییم رو هم تموم کردم پدری که همه این سالها بیخیال من بود حالا مجبورم کرد برم حوزه درس بخونم. دلم نمیخواست اینجا بگم ولی خب بابام روحانیه... لازم بود بگم.. اینم که میگم این همه سال بیخیالم بوده الکی نیست. یادمه پنجم دبستان بودم و تو یکی از روزهای آخر سال معلم سر کلاس گفت: "من پدر همه شماهارو دیدم بعضی ها هر هفته، بعضی ها هر ماه، بعضی ها هم هر چند ماه، ولی بابای اینو تا حالا یه بارم ندیدم. ای کاش بعضی پدر ها بیشتر به فکر بچه هاشون باشن." این حرف معلممون رو هیچوقت یادم نمیره.. خلاصه من هم ناچار از سال سوم راهنمایی رفتم حوزه علمیه. جایی که هیچ علاقه ای بهش نداشتم. از همون روز اول و سال اول دلم میخواست برم دبیرستان. کاری که خیلی از بچه ها میکردن.. ولی من میترسیدم به بابام بگم. از مامانم خواستم به بابا بگه که گفت و همون شب بابام با همون اخم همیشگیش اومد تو اتاقم و گفت: فکر دبیرستان تو سرت باشه همین الآن از خونه میندازمت بیرون...



    الآن ششمین سالی هست که تو حوزم البته بگم با این واحد هایی که پاس کردم از خیلی از کسانی که سال سومن هم عقبم... خیلی پشیمونم.. با خودم میگم ای کاش نمیومدم تو این محیط... چیزایی دیدم که نمیشه اینجا گفت.. آدمایی که ادعای با خدا بودن میکنن و ضره ای انصاف ندارن. جایی که همه چیز با پارتی بازی پیش میره.. خلاصه نه تنها علاقه نداشتم، با این چیزهایی که دیدم متنفر شدم. حس میکنم شش سال از زندگیم تلف شد. با شرایطی که الآن دارم نمیدونم چیکار کنم. از این محیط بیام بیرون کجا برم... اصلا" هر جا.. چجوری به بابام بگم؟ 19 سالم شده.. علاقه داشتم درس بخونم اما فرصتش گذشته.. دنبال یکی میگردم راهنماییم کنه..


    کسی میتونه؟

  2. کاربر روبرو از پست مفید Mohammad19 تشکرکرده است .

    roze sepid (یکشنبه 20 اسفند 91)

  3. #2
    عضو کوشا

    آخرین بازدید
    دوشنبه 20 اسفند 03 [ 02:38]
    تاریخ عضویت
    1390-6-22
    نوشته ها
    709
    امتیاز
    29,662
    سطح
    99
    Points: 29,662, Level: 99
    Level completed: 80%, Points required for next Level: 338
    Overall activity: 67.0%
    دستاوردها:
    Tagger First ClassVeteranSocial25000 Experience Points
    تشکرها
    3,298

    تشکرشده 2,395 در 563 پست

    Rep Power
    166
    Array
    سلام آقا محمد.
    واقعا از خوندن زندگیتون ناراحت شدم،میدونم خیلی سخته آدم اختیارش دست کسه دیگه باشه درصورتی که هیچ دلیلی هم نداره.

    من برای ادامه تحصیل(گرفتن دیپلم)بهتون بگم که مدرسه هایی به طور غیر حضوری یعنی دو الی سه روز در هفته فقط کلاس دارین، وجود داره به نام آموزش از راه دور، که ویژه افرادی مانند شمان که بتونن هم ادامه تحصیل بدن و هم زیاد وقتشونو نگیره.

    نمیدونم چطوری میخوان پدرتون پیش خدا پاسخگو باشند اما شما در هر شرایطی مجبوری که احترام ایشونو داشته باشی چون پدرتن و در وظیفه فرزندی اصلا نوع خوب یا بد بودن پدر مطرح نیست.

    آقا محمد چرا از افرادی که پدرتون قبولش دارن یا افراد بزرگ فامیل کمک نگرفتی؟بالاخره مطمئنا هستند اطراف شما و پدرتون افراد خوبی که قابل اطمینانند و حامی شما میشن.من شبیه مورد شما با این تفاوت که اون فرزند میخواست هنرستان بره و پدرش میگفت هنرستان محیط بدی داره و باید دبیرستان بری رو دیدم که چطوری تونست با افراد بزرگ فامیل هماهنگ بشه و پدرشو راضی کنه.

    چون حدس میزنم که کم کم زمزمه ازدواج شما هم بلند بشه(چون طلبه ها معمولا خیلی زود ازدواج میکنن و شاید دیر بجنبین پدرتون ازدواج رو هم بهتون تحمیل کنن که این فاجعست و البته خدا نیاره براتون)

    به پیشنهاد من شما برای مواردی که فرمودید مانند:کمبود اعتماد به نفس... حتما پیش یک روانشناس خبره و معتقد برین تا به کمکشون اول خودتونو پیدا کنید و بتونید شخصیت استواری داشته باشید.

    باز هم منتظر اومدن افراد با اطلاعات و کارشناسان تالار باشین تا از نظراتشون استفاده کنید.
    امیدوارم خبر خوب رفتن به مشاوره رو برامون بگین.
    موفق باشید

  4. 6 کاربر از پست مفید شمیم الزهرا تشکرکرده اند .

    asemani (سه شنبه 03 اردیبهشت 92), Mohammad19 (شنبه 19 اسفند 91), pari1360 (جمعه 25 اسفند 91), roze sepid (یکشنبه 08 اردیبهشت 92), روژان20 (شنبه 19 اسفند 91), صبا_2009 (شنبه 19 اسفند 91)

  5. #3
    عضو کوشا

    آخرین بازدید
    جمعه 12 اردیبهشت 93 [ 15:23]
    تاریخ عضویت
    1389-6-08
    نوشته ها
    231
    امتیاز
    2,981
    سطح
    33
    Points: 2,981, Level: 33
    Level completed: 54%, Points required for next Level: 69
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    1000 Experience PointsVeteran
    تشکرها
    227

    تشکرشده 409 در 163 پست

    Rep Power
    38
    Array
    نقل قول نوشته اصلی توسط Mohammad19 نمایش پست ها
    اول از همه سلام میکنم به همه و تشکر میکنم از مدیران بخاطر این سایتی که واقا" عالیه. اولین پستی هست که تو این انجمن میدم.. اصلا" بگذارید بگم چرا اومدم اینجا و تاپیک زدم:



    دلم خیلی گرفته بود. هر روز از روز قبل افسرده تر، دنبال یکی میگشتم باهاش درد دل کنم اما با هیچکس راحت نبودم یا بهتر بگم هیچکی رو نداشتم. با یه سرچ این سایت رو پیدا کردم.. گفتم شاید باشن یه عده که بتونن راهنماییم کنن و مطمئنم که هستن..



    الآن که دارم اینارو مینویسم اونقدری از زندگیم نا امیدم که نمیدونم باید چیکار کنم، نمیدونم آیندم قراره چی بشه. گذشتم بد تر از چیزیه که انتظارش رو داشتم. واسه یه پسر خیلی سخته از گریه کردنش بگه اما میخوام اینجا راحت باشم. من هر شب که میرم رو تخت تا یک ساعت با خودم تنها گریه میکنم تا خوابم بره.. وقتی هم بیدار میشم همون زندگی قبلو میبینم.. از همه چیز نا امیدم...



    میخوام اول از همه از خونوادم بگم.. یه خونواده یازده نفره که نه فرزند هستیم و من هم آخریش. وقتی به دنیا اومدم مادرم 40 و پدرم 45 سال سن داشتند. مامان و بابایی که همه زندگی بیخیالم بودن و حالا که بزرگ شدم بیشترین توقع رو ازم دارن. با خودم میگم نمیشد منو به دنیا نمیاوردین؟ یاد خاطرات بچگی و رفتار های مامان و بابام خیلی ناامیدم میکنه.. بابامو از بچگی عادت داشتم ماهی فقط یک هفته ببینم بخاطر وضعیت شغلی که داشت.. اصلا" بهش وابسطه نبودم و همیشه با اسم بابام ترس توی وجودم میومد، حسی که همین الآن هم به بابام دارم. بابایی که حتی از نگاه هاشم میترسم. نبودن بابامو به بودنش ترجیح میدم.. مامانم هم که از بچگی با نبود پدر حس میکنم خیلی از وظایفش رو انجام نمیداد، منو یک آدم کاملا" گوشه گیر، مظلوم، تو سری خور، کسی که حرف زدنو درست بلد نیست بزرگ کرده بود. بچگی هام یادم نمیاد منو تو محیط اجتماعی برده باشه حتی پیش دبستانی. تا روزی که هفت سالم شد و باید به مدرسه میرفتم. پدرم منو تو یک مدرسه غیر انتفاعی ثبت نام کرد که کلاس ها هر روز از 7ونیم صبح شروع میشد تا 5عصر... یه پسر بچه ای که تو عمرش یک ساعت دور از مامانش نبوده، پیش دبستانی هم نرفته حالا قراره به اینچنین مدرسه ای بره.



    خلاصه روز اول مدرسه ها شد. با مامان و بابا رفتم مدرسه و مثل همه بچه ها نشستم روی نیمکت. اونطرف کلاس همه پدر و مادر ها ایستاده بودن و بچه هاشون رو نگاه میکردن. مادر من هم بین اونا بود که یکدفعه دیدم بابام که طبق معمول اخماش تو هم اومد کنار مامان و بهش گفت چرا پیششی؟ و با هم رفتن و اشک چشمامو گرفت. از اون روز تا آخرین روز تحصیلی روزی نبود من تو مدرسه گریه نکنم. تو مدرسه همه بچه ها به من یه دید متفاوت داشتن.. یه کسی که هر روز گریه میکنه.. همه مسخرم میکردن. دیگه برام عادی شده بود.



    همه این روزها گذشت تا من سال سوم راهنماییم رو هم تموم کردم پدری که همه این سالها بیخیال من بود حالا مجبورم کرد برم حوزه درس بخونم. دلم نمیخواست اینجا بگم ولی خب بابام روحانیه... لازم بود بگم.. اینم که میگم این همه سال بیخیالم بوده الکی نیست. یادمه پنجم دبستان بودم و تو یکی از روزهای آخر سال معلم سر کلاس گفت: "من پدر همه شماهارو دیدم بعضی ها هر هفته، بعضی ها هر ماه، بعضی ها هم هر چند ماه، ولی بابای اینو تا حالا یه بارم ندیدم. ای کاش بعضی پدر ها بیشتر به فکر بچه هاشون باشن." این حرف معلممون رو هیچوقت یادم نمیره.. خلاصه من هم ناچار از سال سوم راهنمایی رفتم حوزه علمیه. جایی که هیچ علاقه ای بهش نداشتم. از همون روز اول و سال اول دلم میخواست برم دبیرستان. کاری که خیلی از بچه ها میکردن.. ولی من میترسیدم به بابام بگم. از مامانم خواستم به بابا بگه که گفت و همون شب بابام با همون اخم همیشگیش اومد تو اتاقم و گفت: فکر دبیرستان تو سرت باشه همین الآن از خونه میندازمت بیرون...



    الآن ششمین سالی هست که تو حوزم البته بگم با این واحد هایی که پاس کردم از خیلی از کسانی که سال سومن هم عقبم... خیلی پشیمونم.. با خودم میگم ای کاش نمیومدم تو این محیط... چیزایی دیدم که نمیشه اینجا گفت.. آدمایی که ادعای با خدا بودن میکنن و ضره ای انصاف ندارن. جایی که همه چیز با پارتی بازی پیش میره.. خلاصه نه تنها علاقه نداشتم، با این چیزهایی که دیدم متنفر شدم. حس میکنم شش سال از زندگیم تلف شد. با شرایطی که الآن دارم نمیدونم چیکار کنم. از این محیط بیام بیرون کجا برم... اصلا" هر جا.. چجوری به بابام بگم؟ 19 سالم شده.. علاقه داشتم درس بخونم اما فرصتش گذشته.. دنبال یکی میگردم راهنماییم کنه..


    کسی میتونه؟
    با توجه با اینکه پدرتون روحانی هستند از اساتید حوزه کمک بگیرید ، بگین که میتونین مثلا شبانه درس بخونین یا به صورت نیمه وقت درس های حوزوی رو ادامه بدین و اینها تناقضی با هم ندارند. نمونه های زیادی از فرزتدان مراجع هستند که تحصی حوزوی نداشتند و موفق هم بودند ، با یاد آوری اینها به اساتیدتون و پافشاری میتونین به هدفتون برسین.

  6. 3 کاربر از پست مفید samanis تشکرکرده اند .

    Mohammad19 (شنبه 19 اسفند 91), pari1360 (جمعه 25 اسفند 91), roze sepid (یکشنبه 08 اردیبهشت 92)

  7. #4
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    سه شنبه 22 دی 94 [ 14:29]
    تاریخ عضویت
    1391-12-18
    محل سکونت
    زیر آسمان
    نوشته ها
    171
    امتیاز
    2,829
    سطح
    32
    Points: 2,829, Level: 32
    Level completed: 53%, Points required for next Level: 71
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    1000 Experience Points1 year registered
    تشکرها
    43

    تشکرشده 433 در 151 پست

    Rep Power
    30
    Array
    واقعا متاسفم از جنایت های مداومی که قبل و بعد از تولد در حق شما شده. متاسفانه اینها ناشی از فقر سواد در کشور ماست و پدر و مادر شما هم مقصر نیستند، فکر می کردند دارند کار صحیح رو انجام میدن.

    همونطور که گفتند شما قطعا نیاز به روانشناس خبره مرد دارید (سراغ روانشناس خانم نرید چون مشکلات شما رو یک مرد بهتر می تونه حل کنه و شما هم احساس هاتون رو با یک مرد راحت تر می تونید در میان بگذارید). قبل از اینکه سراغ روانشناس نرفتید اصلا تصمیم مهمی برای زندگیتون نگیرید. شما مشکلات اساسی از کودکی داشتید (همین که فرزند نهم بودید خود عامل پدید اومدن مشکلات اساسی است) و این مشکلات شما باید یک به یک حل بشن. انتظار تغییر یک شبه نداشته باشید چون روانکاوی شما طولانی مدت و طاقت فرساست ولی یک روانشناس خبره حال شما رو خیلی بهتر خواهد کرد و مطمئنم اکثر مشکلات شما قابل درمان هستند.

  8. 3 کاربر از پست مفید Sinéad تشکرکرده اند .

    Mohammad19 (یکشنبه 20 اسفند 91), roze sepid (یکشنبه 20 اسفند 91), فرهنگ 27 (پنجشنبه 24 اسفند 91)

  9. #5
    عضو همراه

    آخرین بازدید
    شنبه 21 مهر 03 [ 03:24]
    تاریخ عضویت
    1391-12-24
    نوشته ها
    1,691
    امتیاز
    44,059
    سطح
    100
    Points: 44,059, Level: 100
    Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    SocialTagger First ClassVeteranOverdrive25000 Experience Points
    تشکرها
    6,932

    تشکرشده 6,911 در 1,649 پست

    Rep Power
    349
    Array
    سلام دوست عزیز. عنوان پست شما توجهم رو جلب کرد.

    اینطور به مسئله نگاه نکنید که شش سال از زندگیتون تلف شده! حتی انسانی هم که شش سال در زندان به سر ببره، عمرش تلف نشده، مطمئنا در اون شش سال دست آوردهایی داشته، که حالا ممکنه متفاوت با دست آورد های مورد انتظار بوده. فرضا دست آورد مالی یا تحصیلی نبوده باشه.

    شما هم این شش سالتون تلف نشده. هیچ چیز در این عالم تلف نمیشه، فقط تبدیل میشه.

    حالا گیریم که این شش سال تبدیل به یه مدرک دیپلم نشده باشه، نباید فکر کنید که تلف شده!

    در کل شما اهدافی برای خودتون داشتید که پدرتون مانع شدند شما بهشون برسید ( در واقع بهتره بگیم شما تا امروز موفق نشدید از مانع پدرتون عبور کنید. این نوع نگاه به موضوع در شما قدرت ایجاد می کنه)

    این کلمات در جمله قبلی من کلیدی بودند: شما - تا امروز

    توصیه من به شما اینه که اول از همه نگرشتون رو به خودتون و زندگیتون تغییر بدید. از زاویه دیگه ای نگاه کنید. و جایگاه درست پدرتون رو در زندگی خودتون تعیین کنید.

    خودتون رو قربانی نبینید. شش سال رو برابر با همه عمرتون نبینید. پدر رو بیشتر از یه مانع نبینید.

    باور کنید این موانع هستند که باعث قد کشیدن ما میشن. باور کنید در همین شش سال دست آوردهایی داشته اید که میتونن شما رو در شش سال آینده، 16 سال جلو بندازن، بلکه هم بیشتر.

    یکی از دوستان راهنمایی بسیار خوبی به شما کردند. دیپلمتون رو بگیرید و برید به دانشگاه. میتونید این کارها رو در کنار فعالیت های کنونی انجام بدید، نیازی نیست همین اول کار تلاشی برای قانع کردن پدرتون انجام بدید. بگذارید پدرتون ببینه که شما هنوز در حوزه هستید، اما برای خودتون اولویت اول، اهداف اصلی خودتون باشه.

    در کل میخوام بگم، اول شروع کنید، بعدها دیگران قانع خواهند شد.

    به تدریج که به اهدافتون نزدیک بشید، حال خوبی در شما ایجاد می شه، و اون حال خوب بستری خواهد شد برای تغییر روحیات و مشکلات روانی ای که ازشون صحبت کردید.

    برای اینکه دوچرخه زندگیتون چپه نشه، رکاب بزنید.

    رکاب بزنید.

  10. 2 کاربر از پست مفید میشل تشکرکرده اند .

    meinoush (سه شنبه 03 اردیبهشت 92), Mohammad19 (شنبه 03 فروردین 92)

  11. #6
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    سه شنبه 30 آذر 95 [ 00:51]
    تاریخ عضویت
    1391-12-19
    نوشته ها
    4
    امتیاز
    2,825
    سطح
    32
    Points: 2,825, Level: 32
    Level completed: 50%, Points required for next Level: 75
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger Second ClassVeteran1000 Experience Points
    تشکرها
    9

    تشکرشده 3 در 3 پست

    Rep Power
    0
    Array
    سلام به همگی و یه سلام ویژه به همه عزیزانی که اومدن به این تاپیک، پست من رو خوندن و با راهنمایی های مفید، واقعا مفید من رو از این تنهایی و سردرگمی نجات دادند...
    انتظارش رو نداشتم اینقدر خوب و اینقدر دقیق و زیبا بیاید و دلسوزانه راهنماییم کنید با این حال هرچی تشکر کنم کمه. امید تازه ای به من دادین. از همتون ممنونم. بخصوص دو تا از پست های بالا که انصافا عالی بودن.

    زیاد وقتتون رو نگیرم.. نمیدونم تو این پست دقیقا چی بگم و از کجا شروع کنم اما خب اگه همه حرف هامو بخوام بزنم کسی حوصله خوندن نداره پس خلاصه میگم و از یه راهنمایی خیلی خوب یکی از دوستان عزیز شروع میکنم:
    آقا محمد چرا از افرادی که پدرتون قبولش دارن یا افراد بزرگ فامیل کمک نگرفتی؟بالاخره مطمئنا هستند اطراف شما و پدرتون افراد خوبی که قابل اطمینانند و حامی شما میشن...
    این راهنماییتون حرف نداشت.. بهترین راهی که الآن میشه رفت به نظرم همینه.. کسی که این خصوصیت رو بین آشنا های ما داره برادر بزرگم، فرزند دوم خوانواده که پدرم واقعا رو حرف هاش حساب میکنه. اتفاقا این داداشم با وقت کمی هم که داره واقعا به فکر من هست. 6سال پیش من رو پیش یک روانشناس برد و با همون یک جلسه مشاوره خیلی از مشکلات زندگیم حل شد.. با راهکار های خیلی ساده.
    امشب با برادرم صحبت میکردیم.. با اینکه هیچ حرفی در این مورد بهش نزده بودم گفت جوونیتو از دست نده اگه میخوای این مسیر رو تغییر بدی خودم با بابا صحبت میکنم..

    فکر میکنم این موضوع که پدرم بخواد راضی بشه یه جورایی حل شده. اما مشکل مهمتری که وجود داره اینه که نمیدونم چه مسیری رو باید انتخاب کنم.. دلم میخواد درس بخونم اما کجا و چجوری؟ بعد از 6 سال!
    نمیدونم..






    پ.ن: در مورد راهنمایی های دو کاربر شمیم الزهرا و میشل بگم که حرف نداشت.. کلمه به کلمش برام مفید بود..
    منو تنها نذاشتین.. از خدا میخوام هیچوقت تنهاتون نذاره :)
    samanis و Sinéad از شما هم خیلی ممنونم...

  12. کاربر روبرو از پست مفید Mohammad19 تشکرکرده است .

    میشل (یکشنبه 04 فروردین 92)

  13. #7
    عضو همراه

    آخرین بازدید
    شنبه 21 مهر 03 [ 03:24]
    تاریخ عضویت
    1391-12-24
    نوشته ها
    1,691
    امتیاز
    44,059
    سطح
    100
    Points: 44,059, Level: 100
    Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    SocialTagger First ClassVeteranOverdrive25000 Experience Points
    تشکرها
    6,932

    تشکرشده 6,911 در 1,649 پست

    Rep Power
    349
    Array
    محمد عزیز.

    شما هر اندازه بنویسید، حوصله ما سر نمی ره، خیالتون راحت باشه.:)

    خیلی خوشحال شدم که نوشتی از تنهایی و سردرگمی نجات پیدا کردی. این انجمن به من هم کمک های ارزنده ای کرده، امیدوارم هممون موفق بشیم که هم بهترین استفاده رو ببریم، و هم به بقیه کمک کنیم.

    یه خبر خوب دیگه هم حضور برادرتون بود.

    اینکه دیگه پدرت رو یه سد خیلی خیلی قوی در برابر آرزوهات نمی بینی، نکته بسیار بسیار مثبتیه.

    اما اصل موضوع:

    شما دو راه داری.

    اول اینکه مسیری که تا حالا میومدی رو کاملا رها کنی و بری به مسیر جدید.

    برای انتخاب این گزینه، به ایمان و اقتدار نیاز داری.

    یعنی اولا باید کاملا به مسیری جدیدی که انتخاب میکنی مطمئن باشی. بررسی و تحقیقت کامل باشه. همه چی رو بسنجی، بدونی چیکار میخوای بکنی، استعدادش رو داری، امکاناتش رو داری، *صبرش* رو داری، و غیره.

    چون وقتی (با کمک برادرتون) پدر رو راضی کردید، و حوزه رو ترک کردید، اونوقت جلو چشم همه خواهید بود. اونهائیکه به اینکار رضایت قلبی ندارند (مثل پدر یا احیانا بعضی از اساتید، یا آشنایانیکه حوزه رو مقابل و برتر از دانشگاه میدونن و تغییر مسیر یک حوزوی رو یک اتفاق منفی تلقی میکنند) در پی فرصتی خواهند بود که به شما متذکر بشن اشتباه کردید! و بقیه هم که ممتنع بوده اند، پیگیری خواهند کرد که بالاخره عاقبت شما و تغییر مسیرتون چه خواهد شد.

    بنابراین شما در مسیری جدیدی گام خواهید گذاشت که علاوه بر سختی های خودش (مثل روزهایی که با فیزیک و شیمی و ریاضیات و غیره دست به گریبان خواهید شد، و در کنار شیرینی رسیدن به خواست قلبیتون، مثل هر انسان دیگری احساس خستگی و یا حتی درماندگی میکنید)، بار توجه دیگران رو هم به شما تحمیل خواهد کرد.

    برای انتخاب این گزینه، بهتون توصیه میکنم که مطالعات میدانی گسترده ای داشته باشید. چون اگه بین راه زمین بخورید، فقط و فقط با تکیه به زانوهای خودتون باید بلندشید و ادامه بدید.

    و باید به این نکته هم توجه کنید که اگه تا حالا از طریق حوزه تامین مالی میشدید، حالا باید جایگزینی هم پیدا کنید.

    و گزینه دوم:

    اینکه *فعلا* انقلابی عمل نکنید. ملایم پیش برید. فعلا حوزه سرجاش باشه، و در کنارش زندگی جدیدتون رو آغاز کنید.

    نه، نه، اشتباه شد. زندگی مطلوبتون رو آغاز کنید، و در راهی که تمایل قلبی شماست گام بگذارید، اما حوزه رو هم در حاشیه نگهدارید. با توجه به اینکه گفتید تاکنون در حوزه خیلی کوشا ظاهر نشدید، اتفاق خاصی در اون بعد نمیفته. البته ممکنه لازم بشه بعضی از درس ها رو حذف کنید، یا کارهای اینچنین.

    وقتی دیپلمتون رو گرفتید و دانشگاه قبول شدید، اونوقت میتونید با اقتدار حوزه رو ترک کنید. (هرچند شاید اون موقع هم یه جایی براش در نظر گرفتید)


    این دو گزینه به ذهن من رسیدند، خودتون چه گزینه های دیگری میبینید؟ یا چه اصلاحاتی رو وارد میدونید؟



    اگه در مورد رشته های تحصیلی یا غیره سوال خاصی دارید، بپرسید.

    موفق باشید.

    هر اتفاق بدی، یه اتفاق خوبه...



  14. 2 کاربر از پست مفید میشل تشکرکرده اند .

    Mohammad19 (یکشنبه 04 فروردین 92), صبا_2009 (یکشنبه 04 فروردین 92)

  15. #8
    عضو همراه

    آخرین بازدید
    سه شنبه 05 تیر 03 [ 04:02]
    تاریخ عضویت
    1388-1-20
    نوشته ها
    1,530
    امتیاز
    37,798
    سطح
    100
    Points: 37,798, Level: 100
    Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    VeteranTagger Second ClassSocial25000 Experience Points
    تشکرها
    5,746

    تشکرشده 6,060 در 1,481 پست

    حالت من
    Mehrabon
    Rep Power
    275
    Array
    سلام.

    تحصيلات حوزوي شما تا الان مي تونه با مداركي همچون ديپلم يا فوق ديپلم معادلسازي بشه؟
    اگر در اين زمينه اطلاعات نداريد، از طرق اموزش و پرورش و... پيگيري كنيد و ببينيد تا چه مقطعي معادلسازي خواهد شد.

    نكته بعد اينكه خيلي از اساتيد دانشگاه يا حوزه هستند كه هر دو نوع تحصيلات رو در كنار هم دارند، اگه ته مانده اي از علايقتون به سمت حوزه و مسائلي از اين قبيل وجود داره، توصيه من اينه كه در كنار حوزه در زمينه ي ديگري هم فعاليت كنيد.

    با حرف ميشل عزيز هم موافقم حركت انقلابي انجام ندين، به خودتون فرصت تحقيق و تفكر و بعد انتخاب رو بدين.

    موفق باشيد

  16. 3 کاربر از پست مفید صبا_2009 تشکرکرده اند .

    meinoush (سه شنبه 03 اردیبهشت 92), Mohammad19 (یکشنبه 04 فروردین 92), میشل (یکشنبه 04 فروردین 92)

  17. #9
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    سه شنبه 30 آذر 95 [ 00:51]
    تاریخ عضویت
    1391-12-19
    نوشته ها
    4
    امتیاز
    2,825
    سطح
    32
    Points: 2,825, Level: 32
    Level completed: 50%, Points required for next Level: 75
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger Second ClassVeteran1000 Experience Points
    تشکرها
    9

    تشکرشده 3 در 3 پست

    Rep Power
    0
    Array
    نقل قول نوشته اصلی توسط صبا_2009 نمایش پست ها
    سلام.

    تحصيلات حوزوي شما تا الان مي تونه با مداركي همچون ديپلم يا فوق ديپلم معادلسازي بشه؟
    اگر در اين زمينه اطلاعات نداريد، از طرق اموزش و پرورش و... پيگيري كنيد و ببينيد تا چه مقطعي معادلسازي خواهد شد.

    نكته بعد اينكه خيلي از اساتيد دانشگاه يا حوزه هستند كه هر دو نوع تحصيلات رو در كنار هم دارند، اگه ته مانده اي از علايقتون به سمت حوزه و مسائلي از اين قبيل وجود داره، توصيه من اينه كه در كنار حوزه در زمينه ي ديگري هم فعاليت كنيد.

    با حرف ميشل عزيز هم موافقم حركت انقلابي انجام ندين، به خودتون فرصت تحقيق و تفكر و بعد انتخاب رو بدين.

    موفق باشيد

    سلام..

    تا الآن که نه هیچ معادلی وجود نداره مگر اینکه 3سال دیگه ادامه بدم و مدرک سطح یک که معادل فوق دیپلم هست رو بگیرم...

    باشه.. خیلی ممنون از راهنماییتون :) روش فکر میکنم...

  18. کاربر روبرو از پست مفید Mohammad19 تشکرکرده است .

    میشل (یکشنبه 04 فروردین 92)

  19. #10
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    سه شنبه 30 آذر 95 [ 00:51]
    تاریخ عضویت
    1391-12-19
    نوشته ها
    4
    امتیاز
    2,825
    سطح
    32
    Points: 2,825, Level: 32
    Level completed: 50%, Points required for next Level: 75
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger Second ClassVeteran1000 Experience Points
    تشکرها
    9

    تشکرشده 3 در 3 پست

    Rep Power
    0
    Array
    وقتی میدیدم هم کلاسیم سر کلاس چرت میزنه و من حواسم به درسه، هم کلاسیم هیچوقت لای کتابش رو هم باز نمیکنه و من هر روز مطالعه میکنم، هیچوقت توی کتابخونه ندیدمش در حالی که هر روز بیشتر از یک ساعت خودم تو کتابخونم... وقتی میدیدم اون نمره بیست میاره و من به زور دوازده، نا امید نشدم..

    وقتی میدیدم بیشتر از نصف طلبه ها همه امتحانات اصلی رو با تقلب پاس میکنن، حتی خیلی هاشون بخاطر همین کار چند سال از من جلوترن، از اون طرف من شبای امتحان نخوابیدم، تو هیچ امتحانی تقلب نکردم، با اینکه خیلی وقت ها از خودم انتظار نمره بیست داشتم و دیدم کمتر از 15 گرفتم بازیم نا امید نشدم...

    اما وقتی دیدم مسئول امتحانات به بعضی ها تقلب میرسونه.. وقتی دیدم مسئول آموزش، بعضی ها که درسشون حذف شده رو بدون کلاس رفتن و حتی امتحان قبول میکنه... وقتی دیدم هر جایی که نگاه میکنم حقم خورده شده خیلی نا امید شدم...

    فهمیدم حوزه محیط سالمی نداره.. فهمیدم خیلی از آدم های به ظاهر خوبش چقدر بی وجدانن.. اما حیف، حیف دیر فهمیدم همه این شش سال رو تو چه محیطی بودم... حیف که اینقدر دیر فهمیدم همه این شش سالم تلف شده...

    ممکنه خیلی از شما با خوندن این حرفام بگید خنگه، درسو نمیفهمه، استعداد نداره واسه خودش خیال بافی میکنه.. اما وقتی میبینم توی این چهار ترمی که تو یه موسسه بزرگ زبان شرکت کردم هر ترم ممتاز بودم و رایگان به ترم بعد رفتم به خودم خیلی روحیه میده.. اقلا" مطمئنم میکنه که خنگ نیستم!

    با همه این حرفا یه نفرو میشناسم تو حوزه که تو انسانیتش شک ندارم.. واقعا" مرد خوبیه.. و خدا رو شکر مشاور حوزه هم هست.. پیشش رفتم و حسابی باهاش صحبت کردم.. پدرم رو به مدرسه بردم نزدیک نیم ساعت با هم حرف زدند..
    نتیجش این شد که بابام دیگه روی طلبه بودنم مثل قبل پا فشاری نمیکنه، هر چند رو بعضی چیز ها خیلی تعصب داره اما خب مشاورم خیلی خوب حرفامو بهش انتقال داده.. خلاصه اینکه اگه با بابام راحت بودم، اگه روحیه ای داشتم که همه این حرفایی که اینجا زدم رو بهش میزدم، اگه آدمی بودم که حرفامو تو خودم نمیریختم و رک و راست حرفامو میزدم الآن اوضاع خیلی بهتر بود.. وقتی یه چیزایی به بابام میگم کلی ناراحت میشه از اینکه چرا اینقدر دیر بهش گفتم و زودتر حرفامو بهش نزدم.. اما با روحیه ای که بابا داره خودم خیلی میترسم باهاش حرف بزنم و یه جورایی همیشه فکر میکنم این ترسم بی خود و بی جهته...
    نمیدونم چیکار کنم از این روحیه بیام بیرون...
    کسی میتونه راهنماییم کنه؟


 
صفحه 1 از 2 12 آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. نمیتونم کسی و دوست داشته باشم
    توسط eln در انجمن انتخاب و خواستگاری
    پاسخ ها: 26
    آخرين نوشته: چهارشنبه 21 تیر 96, 19:29
  2. افت شدید درسی ایا میتونم جبران کنم ؟
    توسط ali.66.110 در انجمن ارتباط مراجعان - مشاوران
    پاسخ ها: 8
    آخرين نوشته: چهارشنبه 18 تیر 93, 21:39
  3. چطوری به کسی که نمیتونه بخاطرموقعیت شغلیش ابراز علاقه کنه کمک کنیم؟
    توسط bahar5005 در انجمن سایر سئوالات مربوط به ازدواج
    پاسخ ها: 3
    آخرين نوشته: شنبه 19 بهمن 92, 11:24
  4. کسی شرایط بدتر از این هم میتونه تجربه کنه؟
    توسط toojih در انجمن سایر سئوالات مربوط به ازدواج
    پاسخ ها: 54
    آخرين نوشته: جمعه 03 آبان 92, 15:36
  5. کسی میتونه منو در مورد این مسئله عشقی راهنماای کنه؟
    توسط horriyyatt در انجمن طـــــــــــرح مشکلات ازدواج: ارتباط مراجعان-مشاوران
    پاسخ ها: 7
    آخرين نوشته: دوشنبه 20 شهریور 91, 23:54

کلمات کلیدی این موضوع

علاقه مندی ها (Bookmarks)

علاقه مندی ها (Bookmarks)
Powered by vBulletin® Version 4.2.5
Copyright © 1404 vBulletin Solutions, Inc. All rights reserved.
طراحی ، تبدبل ، پشتیبانی شده توسط انجمنهای تخصصی و آموزشی ویبولتین فارسی
تاریخ این انجمن توسط مصطفی نکویی شمسی شده است.
Forum Modifications By Marco Mamdouh
اکنون ساعت 01:43 برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +4 می باشد.