
نوشته اصلی توسط
Mohammad19
اول از همه سلام میکنم به همه و تشکر میکنم از مدیران بخاطر این سایتی که واقا" عالیه. اولین پستی هست که تو این انجمن میدم.. اصلا" بگذارید بگم چرا اومدم اینجا و تاپیک زدم:
دلم خیلی گرفته بود. هر روز از روز قبل افسرده تر، دنبال یکی میگشتم باهاش درد دل کنم اما با هیچکس راحت نبودم یا بهتر بگم هیچکی رو نداشتم. با یه سرچ این سایت رو پیدا کردم.. گفتم شاید باشن یه عده که بتونن راهنماییم کنن و مطمئنم که هستن..
الآن که دارم اینارو مینویسم اونقدری از زندگیم نا امیدم که نمیدونم باید چیکار کنم، نمیدونم آیندم قراره چی بشه. گذشتم بد تر از چیزیه که انتظارش رو داشتم. واسه یه پسر خیلی سخته از گریه کردنش بگه اما میخوام اینجا راحت باشم. من هر شب که میرم رو تخت تا یک ساعت با خودم تنها گریه میکنم تا خوابم بره.. وقتی هم بیدار میشم همون زندگی قبلو میبینم.. از همه چیز نا امیدم...
میخوام اول از همه از خونوادم بگم.. یه خونواده یازده نفره که نه فرزند هستیم و من هم آخریش. وقتی به دنیا اومدم مادرم 40 و پدرم 45 سال سن داشتند. مامان و بابایی که همه زندگی بیخیالم بودن و حالا که بزرگ شدم بیشترین توقع رو ازم دارن. با خودم میگم نمیشد منو به دنیا نمیاوردین؟ یاد خاطرات بچگی و رفتار های مامان و بابام خیلی ناامیدم میکنه.. بابامو از بچگی عادت داشتم ماهی فقط یک هفته ببینم بخاطر وضعیت شغلی که داشت.. اصلا" بهش وابسطه نبودم و همیشه با اسم بابام ترس توی وجودم میومد، حسی که همین الآن هم به بابام دارم. بابایی که حتی از نگاه هاشم میترسم. نبودن بابامو به بودنش ترجیح میدم.. مامانم هم که از بچگی با نبود پدر حس میکنم خیلی از وظایفش رو انجام نمیداد، منو یک آدم کاملا" گوشه گیر، مظلوم، تو سری خور، کسی که حرف زدنو درست بلد نیست بزرگ کرده بود. بچگی هام یادم نمیاد منو تو محیط اجتماعی برده باشه حتی پیش دبستانی. تا روزی که هفت سالم شد و باید به مدرسه میرفتم. پدرم منو تو یک مدرسه غیر انتفاعی ثبت نام کرد که کلاس ها هر روز از 7ونیم صبح شروع میشد تا 5عصر... یه پسر بچه ای که تو عمرش یک ساعت دور از مامانش نبوده، پیش دبستانی هم نرفته حالا قراره به اینچنین مدرسه ای بره.
خلاصه روز اول مدرسه ها شد. با مامان و بابا رفتم مدرسه و مثل همه بچه ها نشستم روی نیمکت. اونطرف کلاس همه پدر و مادر ها ایستاده بودن و بچه هاشون رو نگاه میکردن. مادر من هم بین اونا بود که یکدفعه دیدم بابام که طبق معمول اخماش تو هم اومد کنار مامان و بهش گفت چرا پیششی؟ و با هم رفتن و اشک چشمامو گرفت. از اون روز تا آخرین روز تحصیلی روزی نبود من تو مدرسه گریه نکنم. تو مدرسه همه بچه ها به من یه دید متفاوت داشتن.. یه کسی که هر روز گریه میکنه.. همه مسخرم میکردن. دیگه برام عادی شده بود.
همه این روزها گذشت تا من سال سوم راهنماییم رو هم تموم کردم پدری که همه این سالها بیخیال من بود حالا مجبورم کرد برم حوزه درس بخونم. دلم نمیخواست اینجا بگم ولی خب بابام روحانیه... لازم بود بگم.. اینم که میگم این همه سال بیخیالم بوده الکی نیست. یادمه پنجم دبستان بودم و تو یکی از روزهای آخر سال معلم سر کلاس گفت: "من پدر همه شماهارو دیدم بعضی ها هر هفته، بعضی ها هر ماه، بعضی ها هم هر چند ماه، ولی بابای اینو تا حالا یه بارم ندیدم. ای کاش بعضی پدر ها بیشتر به فکر بچه هاشون باشن." این حرف معلممون رو هیچوقت یادم نمیره.. خلاصه من هم ناچار از سال سوم راهنمایی رفتم حوزه علمیه. جایی که هیچ علاقه ای بهش نداشتم. از همون روز اول و سال اول دلم میخواست برم دبیرستان. کاری که خیلی از بچه ها میکردن.. ولی من میترسیدم به بابام بگم. از مامانم خواستم به بابا بگه که گفت و همون شب بابام با همون اخم همیشگیش اومد تو اتاقم و گفت: فکر دبیرستان تو سرت باشه همین الآن از خونه میندازمت بیرون...
الآن ششمین سالی هست که تو حوزم البته بگم با این واحد هایی که پاس کردم از خیلی از کسانی که سال سومن هم عقبم... خیلی پشیمونم.. با خودم میگم ای کاش نمیومدم تو این محیط... چیزایی دیدم که نمیشه اینجا گفت.. آدمایی که ادعای با خدا بودن میکنن و ضره ای انصاف ندارن. جایی که همه چیز با پارتی بازی پیش میره.. خلاصه نه تنها علاقه نداشتم، با این چیزهایی که دیدم متنفر شدم. حس میکنم شش سال از زندگیم تلف شد. با شرایطی که الآن دارم نمیدونم چیکار کنم. از این محیط بیام بیرون کجا برم... اصلا" هر جا.. چجوری به بابام بگم؟ 19 سالم شده.. علاقه داشتم درس بخونم اما فرصتش گذشته.. دنبال یکی میگردم راهنماییم کنه..
کسی میتونه؟
علاقه مندی ها (Bookmarks)