سلام
پسری 25 ساله هستم در دانشگاه ما 1دختری هست که بسیار زیباست و جزو زیباترین دخترهای دانشگاهمون و خیلی ها دوست دارن باهاش دوست شن و تاحالا به کسی رو نداده بود تا اینکه حدود 2سال پیش سر موضوعات درسی سر بحث با من باز کرد و منم خیلی جدی نگرفتم چون فکر نمیکردم بخواد دوست شه چون اگه میخواست خیلی ها بودن که میتونست جواب مثبت بده بعد از چندماه که با هم سلام داشتیم که اوایل فقط با من سلام و احوال پرسی داشت تو پسرا، ولی با دخترا عالیه و خیلی ها دوستش دارن به بهانه درسی شمارشو خودش داد منم چند روز بعد اس دادم رابطه شروع شد بعد چند هفته بعد از نگرانی هاش برای امتحانا گفت و دیگه رابطه صمیمی تر شد چند هفته بعد شماره خونشون داد ولی بعد از حدود 17 ماه از شروع دوستی هنوز منو به فامیلی صدا میکنه با اینکه من تو اس ها به اسم کوچیک صداش میکنم. سر درس خوندن حتی منو دعوت به خونشون کرد و گفت اصلا مشکلی نیست از نظر خانوادمون و گفت تو تنها کسی هستی که بهش انقد اطمینان دارم این خانم 21 سالشه و از بسیاری از رازها و جزییات زندگیش برام گفته ولی هنوز کاملا رسمی حرف میزنیم و از خواستگاراش گفته و از اینکه با 1 آقایی خارجی تو اینترنت آشنا شده و اون آقا گفته من حاضرم برای تو همه کار کنم و خانم هم گفته اگه منو میخوای بیا خواستگاریم و مادر و پدرش از دوستی منو اون و اون خارجی کاملا آگاه اند. چندبار با هم درمورد ازدواج و حتی اینکه دوست داری بچه ات پسر باشه یا دختر بصورت کلی صحبت کردیم و گفت عاشق شدن جلوی پیشرفت رو میگیره و آدم باید معشوق شه ولی همون روز که این حرفو زد میخواستم خطشو ببینم چجوریه 1شعر عاشقانه تو دفترم برام نوشت و قبلا هم حرف موسیقی و اینها شده بود 1 آهنگ واقعا عاشقانه خارجی رو معرفی کرد و گفت خوبه و فرداش پیگیر بود که گوش کردی نظرت چیه؟
این خانم از دوستی خودش با 1پسر دیگه هم تو دانشگاه خودمون برام گفته و ازش تعریف میکرد که پسر خوبیه و چند روز بعد که من احساس ناراحتی کردم گفت این دوستی بین منو اون فقط 1دوستیه کاریه و اجتماعی که بهم جزوه بده و اینا ولی چند وقت بعد که باز ابراز ناراحتی کردم گفت همینطور که با تو دوستم با اونم دوستم. و چیزی که هستش اصرار داره که دوستی منو خودش(واقعا نمیدونم عاطفی یا اجتماعی) پنهان از بقیه بمونه و بایکی از استادا که اون استاد به نظر اکثر بچه ها آدم موجه ای نیست بهم اس میدن که اونم گفت چیزی نیست که اون فقط استادمونه.
یکبار هم گفت فلانی با فلانی دوسته اگه واقعا میخوادش بیاد جلو و بگه دوستت دارم و برای من صبر کن آخرشم گفت الآن منم تو همین وضعیت ام فکر میکنم چرا این حرفو باید به من بزنه یعنی منظورش من بودم؟ کلا خانواده راحتی داره ولی مقید به نماز و روزه. یکبار که باهم چت میکردیم بهش گفتم که میخوام دوستیمون صمیمی تر شه ولی اون گفت اگه صمیمی تر بخواد بشه من فاصله میگیرم منم عذر خواهی کردم گفتم اینجا جای این حرفا نبود و فکر میکنم باید حضوری میگفتم و به خودم قول دادم دیگه بهش نه اس بدم نه زنگ بزنم تا وقتی حرف دلمو نگفتم ولی فرداش به بهانه الکی اس داد و پس فرداش زنگ زد به بهانه درس خوندن راستی ما هم 2بار برنامه ریختیم که درس بخونیم خیلی خوب بود و نتیجه داد. ما با هم چندبار قهر و آشتی هم کردیم و وقتی گفت من 1بار سوار ماشین فلان مرد متاهل همکلاسیمون شدم و منو تا خونه رسوند باز به خودم قول دادم دیگه بهش کاری نداشته باشم و اون چند روز بعد زنگ زد که چیزی شده قهری و منم به زور گفتم از چی ناراحتم چون من که بهش نگفتم دوستت دارم و اون 1دختره آزاده ولی وقتی گفتم چرا سوار ماشین اون شدی خیلی ناراحت شد و گفت تو که منو میشناسی اون بنده خدام جای بابامه ،من انقد بهت اعتماد دارم که همه چیزامو بهت میگم و خانوادمم خبر داشتن که باز رابطمون خوب شد.ولی یکبار که با هم رفتیم بیرون برای مسائل درسی وقتی سوار تاکسی شدیم جلو نشست و من عقب ما حتی دست هم رو هم نگرفتیم و میگه پاک بودنم برام خیلی مهمه.1بار هم حرف بیرون رفتن و تفریح و اینا شد گفتم منو دوستمو دوست دخترشو تو با هم بریم گفت درست نیست. یکبارم گفت که شخصی بهش گفته که تو آخر 1شوهر واسه فلان شهر گیرت میاد که هم شهر منه هم اون. ولی چند وقتی هست دیگه سرد شده مثل گذشته نیست نمیدونم شاید بخاطر امتحاناست و داره درس میخونه شایدم از تعلل من خسته شده و با یکی دیگه دوست شده. من به مادر و پدرمم گفتم اونا گفتن به ما نمیخورن و تو هم که نه کار داری و نه خونه و نه درس ات تموم شده. حالا واقعا موندم چیکار کنم چون طبق چیزایی که بالا نوشتم تاحالا پالس های مختلفی فرستاده موندم به من به چشم همسر آینده نگاه میکنه یا فقط 1دوست اجتماعی میخوام برم بگم که من واقعا دوست دارم تو هم اگه منو دوست داری حاضری تا 3سال برام صبر کنی بیام خواستگاری چون با هم صحبت کردیم اهداف مشترک زیادی داریم که فکر میکنم اگر با هم باشیم زودتر میرسیم واقعا موندم فکر داره دیوونم میکنه نمیتونم درس بخونم و دلم میخواد برم بگم که قضیه برام روشن شه و از این دودلی بیرون بیام ولی خانواده ام مخالفن میگن بهت میگه نه چون وضع مالیشونم از مابهتره و کی دخترشو به 1بیکار میده الکی خودتو کوچیک نکن اگرم بگه آره خانوادشون مخالفت میکنن که دخترشونو که زیادم خواستگار داره الکی بخاطر تو 3 سال نگه دارن واقعا موندم که برم بگم یا با درد خودم بسازم و خودم سرگرم کار و ورزش کنم فراموشش کنم فکر میکنم نکنه نگمو بعد بفهمم فقط منتظر بوده که من بگم دوستت دارم اونم موافقت کنه واقعا تو بد دوراهی گیر کردم کمکم کنید
علاقه مندی ها (Bookmarks)