سلام من ميخوام يه كم از گذشته خودم براتون بگم.من پنج سال پيش بايه آقايي دوست شدم و ايشون اومد خواستگاريم در حالي كه من ميدونستم به درد هم نميخوريم ولي چون خيلي دوستش داشتم و بهش وابسته شده بودم نميخواستم قبول كنم.با مخالفت شديد خانواده ها اين قضيه سر گرفت ولي يك هفته قبل از عقدمون اون آقا زد زير همه چيز و گفت نميخواد ماباهم تفاهم نداريم من حسابي خورد شدم پيش همه خيلي سخت بود فراموش كردنش سه سال طول كشيد تا تونستم فراموش كنم البته هنوز يه وقتايي يادش ميافتم و عذاب ميكشم از عمري كه به پاش گذاشتم و موقعيت هاي خوبي كه به خاطرش رد كردم ولي خدارو هزاران هزار مرتبه شكر ميكنم كه نشد وخدا دوستم داشت سر به زنگاه جلومو گرفت.
چيزي كه الآن ميخوام بگم كه كمكم كنيد اينكه يكي از دوستانم يه آقايي رو معرفي كردن كه حدود5سال ميشناستش دو بار ديدمش ميخوام كمكم كنيد اين دفعه عاقلانه تصميم بگيرم و دوباره شكت نخورم.
درباره من:25 سال فوق ديپلم حسابداري،دانشجوي دانشگاه پيام نور رشته مديريت بازرگاني خانواده معمولي چادري هستم.
درباره اون آقا:29 ساله ليسانس نرم افزار-طراح سايت و شبكه- داراي ماشين و خانه مستقل-از لحاظ ظاهري تقريبا خوبه ولي چند سانت از من بلندتره
علاقه مندی ها (Bookmarks)