سلام دوستان خیلی ممنون میشم جوابم را بدهید. من 27 سالمه .مدرک کارشناسی دارم و برای ارشد می خوانم و در عین حال یک مدرک کارشناسی دیگه هم دارم می گیرم چون کمک به رشته اصلیم میکنه و دوست دارم ان شا الله درسم را ادامه بدهم چند وقت پیش خواستگاری داشتم (31 ساله) که با دیپلم اسخدام شده بود و دانشجو کارشناسی هم بود مسکن هم داشت البته با پدر و برادرش این اپارتمان را شریکی ساخته بودند ( البته خودش قبلا یک اپاتمان داشته که به گفته خودش چون پدر و مادرش براش زحمت کشیده بودن و می خواسته زحمت انها را جبران کنه اپارتمان را فروخته و به پدرش هم گفته که خانه را بفروشه و شریکی با هم خانه بسازن و همگی بتوانند کنار هم باشن) روز اول خواستگاری گفت که فکر میکنید مشکلی پیش نمیاد که درس بخونید من گفتم که میتونم و مشکلی پیش نمیاد و گفتم میشه بگید چه مشکلی ممکنه پیش بیاد میشه چند تا مثال بزنید گفت که مثلا یکی از همکارام غذا از بیرون میاره سر کار یا یکی دیگه از همکارام صبح ها زنگ میزنه به بچه اش که از سرویس جا نمونه. منم گفتم خوب اینا که خیلی پیش پا افتاده است و با بر نامه ریزی دوستانه بین بین دو همسر حل میشه .....یک چیز دیگه ای که گفت این بود که اگر روزی پدر و مادرم احتیاج به نگهداری داشتن حاضری ازشون نگهداری کنی منم خدا شاهده واقعیت را گفتم که اره اونا پدر و مادر بزرگ بچه ها ان شا الله میشن و هیچ مشکلی ندارم ...خلاصه اینکه فردا که زنگ زدن من جواب منفی دادم چون پیش خودم فکر کردم که با این مثال هایی که زد نمیگذاره که درس بخونم دیگه خلاصه نزدیک یک هفته هر روز پدر مادرش را می فرستاد که سوءتفاهم شده و من هیچ مشکلی با درس خواندن ندارم .....به اصرار مادرم دوباره گذاشتم که بیان ....خلاصه قرار شد یک مدت بیشتر با هم اشنا بشیم مشاوره پیش از ازدواج هم رفتیم و یک سری از خصوصیات اخلاقی را گفتن در طی مدت اشنایی همیشه من تلاش میکردم برای شناخت بیشتر و ارتباط بیشتر خانواده ها و تقریبا میشه گفت ایشون نسبت به من هیچ تلاشی نمیکرد نمی دانم حالتی به من دست داده بود که انگار من رفتم خواستگاریو دارم التماس میکنم
چندین دفعه مادرشون به مادرم گفته بود که بهش میگم بیا مثل برادرت با یکی از دختر خاله هات ازدواج کن میگه نمیخوام یک بار هم گفته بود غریبه چیه اشنا خوبه دیگه مشاور هم نمی خواد .......خلاصه چی بگم؟ یک بار قرار شد درباره جواب مشاوره با هم صحبت کنیم ولی ایشون انگار نه انگار ....و گفت که شما بیایید منزل ما و همیشه سر اینکه بیاد خانه ما مشکل داشت و می گفت خانه خودمان راحت هستم و من که دیگه سر این موضوع خیلی ناراحت بودم گفتم خانواده ام میگن که در این مراسم ها شما باید تشریف بیارید گفت که چه اشکالی داره گفتم که لطفا خودتون با خانواده ام هماهنگ کنید (اینو از این بابت گفتم که خانواده اش کلا خودشون را کشیده بودن کنار و خبری ازشون نبود) گفت که باشه مشکلی نیست خودم درستش میکنم ......و حالا هیچ خبری ازشون نشده نزدیک ده روزه
نمی دانم چی شده من احساساتی هستم بهش وابسته شدم چکار کنم اخه من هیچ وقت با پسری این قدر صمیمی حرف نزده بودم کلا ارتباط من با جنس مخالف خیلی خیلی کمه و با پسرا حرف نمی زنم همین محبت کمی که به من می کرد منو وابسته کرده تو را خدا کمکم کنید دیگه روی درس هم تمرکز ندارم
![]()
علاقه مندی ها (Bookmarks)