سلام
من يك مادر شاغل هستم كه بيشتر ساعت روز رو سركار هستم. به خاطر گذران زندگيمون مجبورم كه كار كنم.
3 ساله كه ازدواج كردم و پسرم يك سالشه.
پسرم رو پيش مادرم ميذارم يعني بيشتر دوست دارم كه پيش مادرم بذارم اما شوهرم مخالفه و ميگه نصف نصف 3 روز خونه مادر تو 3 روز خونه مادر من. اين بهانه رو مياره كه مادرت خسته ميشه و احتياج به استراحت داره.
اما وقتي وارد اصل داستان ميشه ميدوني چي ميگه؟
ميگه: من ميخوام بچم تربيت مذهبي داشته باشه نمي خوام مثل خانواده تو باشه.
البته اين رو بگم كه خانواده من هم بي دين ايمون نيستن اما اونا ديگه شورش رو درآوردن.
تا موقعي كه بچه نداشتيم يه جوري با اين اختلاف فرهنگي كنار ميومديم اما حالا كه كار به اينجا رسيده من كه نمي تونم كوتاه بيام.
همين الان هم پسرم نصف روزاي هفته اين طرفه نصف اون طرف
شايد به نظرتون مسخره بياد ولي من نتايج اين اختلاف رو چه در زمينه رفتاري و چه مسائل روزمره بچه به چشم ميبنم
مثلا پسر من طبعش گرمايي ه ولي مادر شوهرم سرمايي ه. به خاطر همينم فكر ميكنه بچه همش سردشه دائم مي پوشونتش و بچه هي عرق ميكنه و سرما ميخوره.
يا اينكه مادرشوهرم با صداي بلند سر بچه داد ميزنه و دعواش ميكنه كه مثلا دست نزن نكن. و نتيجه اش اين شده كه هر و قت به پسرم باصداي يواش هم ميگم دست نزن داد ميزنه و ميكه اه.
نميدونم چيكار كنم اصلا دوست ندارم پسرم رو اونجا ببرم (البته هفته اي يك بار از نظر من ايرادي نداره)
از طرفي ديگه حوصله جنگ اعصاب با شوهرم رو ندارم چون در حالت عادي كه هر چي سعي ميكنم با منطق قانعش كنم نميه و آخرشم دعوامون ميشه. از طرف ديگه هم اصلا دوست ندارم كهپسرم اين وري بين زمين و زمان بمونه و هر روز با يه برخورد متفاوت روبرو بشه
البته كلاً شوهرم دوست داره زحمتهاي خانواده من رو ضايع كنه بگه كه من احتياجي به اونا ندارم و خانواده خودم هستن.
نمي دونم چرا انقدر دنبال كنار زدن خانواده منه. جالب اينجاست كه اون هم در مورد من يه همچين فكري ميكنه كه من مي خوام اون رو ازخانواده اش جدا كنم.
كلا خيلي بيشتر از پسراي ديگه به خانواده اش وابسته است و همش فكر ميكنه كه من مي خوام اين رابطه رو خراب كنم. دروصورتي كه من دنبال خراب كردن نيستم و فقط ميگم دوري و دوستي.
لطفا كمكم كنيد تا از اين جنگ اعصاب هر شب راحت بشم![]()
علاقه مندی ها (Bookmarks)