RE: چطور از عشقم دل بکنم ؟
سلام
علت هایی که وجود داره و میتونم بگم
1.ایشون میگن شما سنت کمه و اگه ازدواج کنیم ، مثلا 20 سال دیگه که تازه شما باید ثمره ازدواجتو ببینی و آرامش داشته باشی ، من با مشکلاتی که برام به وجود میاد باعث عذابت میشم و اونوقت زندگیمون به هم میریزه(میگن تفاوت ما با زن و شوهرهایی که از اول با هم شروع میکنن اینه که مثلا اونجا خانومه بعد از 30 سال میگه خب این مرد کسیه که عاشقش شدم و زندگی خوبی برام ساخته و کلی برام زحمت کشیده ، حالا وقتی پیر میشند خانومه باز هم با عشق به مردش میرسه ، اما میگن تو10 سال دیگه میگی من از اول زندگیم با تو سختی داشتم و کلی عذاب کشیدم.حالا هم که میخوام راحت زندگی کنم بازم مشکل داریم ( واقعا ممکنه این اتفاق بیفته؟)
2.بعد از تموم شدن زندگی مشترک قبلیشون ، ایشون با مادرش زندگی میکنه، با یه پسر 6یا9ماهه
کل زحمتشون میفته روی دوش مادر پیرش و الان چند تا مشکل وجود داره
1.این مادربزرگ و نوه به شدت به هم وابسته شدند و جدا شدنشونه سخته
2.مادرش به شدت با ازدواج مجدد ایشون مخالفه و چندین بار که این موضوع رو باهاشون مطرح کردن به شدت با قضیه برخورد کردن!
حالا این آقا میگه انصاف نیست که مادری که این همه زندگیشو به هم ریختم و جای اینکه پیرزن زندگی آرومی داشته باشه مجبوره با یه پسربچه پرانرژی سروکله بزنه ، من برخلاف خواسته ش کاری که خودم دلم میخواد رو انجام بدم!
مادرش خیلی اخلاق خاصی داره
ایشون هم سعی کردن شرایط رو طوری کنترل کنند که مادرشون مخالفت نداشته باشه ، اما همه چی به هم ریخت!
به خاطر همین میگم عقلش به احساسش حکم میکنه
بارها بهم گفته که وقتی فکر میکنم تو توی خونه م هستی و با هم زندگی میکنیم چقد خیالم راحته
اما نمیتونه کاری که دلش میخواد رو انجام بده
راستش من دیگه اونقد خسته م که اصلا دلم نمیخواد به ازدواج فکر کنم
گاهی آدم ها انفدر برای رسیدن به هم میدوند که وقتی به هم میرسند انرژی برای کنار هم بودن ندارند!
من قبلا حتی به گلدون خونه م هم فکر میکردم ! اما الان حوصله هیچی رو ندارم
حتی بهم گفتن میخوای یه بار دیگه تلاش کنیم؟ که من گفتم اصلا حرفشم نزن

نوشته اصلی توسط
الف-ح
ببین عزیزم ما هم سنیم .. منم 21 سالمه هیجان و شور و اشتیاق تو رو درک میکنم .. فرض کن باهاش ازدواج کردی و رفتی سر خونه زندگیت .. بعد از عروسی مسلما نیاز داری که باهاش تنها باشی و لحظاتی رو به خودتون اختصاص بدین .. بعد تو همین لحظه ها که دلت میخواد با همسرت خلوت کنی چشماتو باز میکنی و میبینی ...
یا میخوای درس بخونی کار کنی با شوهرت بیرون بری و تو تموم این لحظه ها باید مراعات یه پسر بچه رو هم بکنی و با در نظر گرفتن اون برنامه بریزی ..
یکی از دغدغه های اساسی من همین بود ، و میدونم هم خیلی سختم میشه ، اما اینطور خودمو راضی میکردم که بالاخره اگه الان بچه نداشت ، خودمون هم که بچه دار میشدیم ، پس اگه با این قضیه مشکل دارم و منطقیه ، اونوقت چی؟
و اینکه به خودم میگفتم ایشون ارزش اینو داره که به خاطرش از بعضی خواسته هام بگذرم
ببینید من الان اگه بخوام صبر کنم ( شاید یه سال و بیشتر ) و توی این مدت تلاش کنیم شاید بتونیم با هم ازدواج کنیم
آیا این تلاش رو شروع کنم؟ هرچند خیلی خسته م و همینطور خیلی دیر میشه ( به هرحال وقتی من شناختمش اوایل 31 سالگیش بود،الان نزدیک 33 ، بیشترین دغدغه م فاصله سنی بچه خودمون با ایشون میشه !)، بهشون هم گفتم که اگه دیر بشه ازدواجمون فایده ای نداره
لطفا یکی که از بیرون قضیه نگاه میکنه بگه الان من دقیقا توی چه وضعی هستم؟
خودم اونقدر بین احساسات مختلف درگیرم که نمیتونم همه چی رو خوب ببینم اما میخوام عاقلانه ترین تصمیم رو بگیرم.
با چیزی که الف.ح عزیز گفتن و داستان اون خانوم رو تعریف کردن میترسم اگه اشتباه کنم زندگی اونا رو هم به هم بریزم ( هرچند من واقعا نمیتونم مهربون نباشم و خیلی جاها از این مهربونی خودم ضربه خوردم ، اصلا کینه ای نیستم ، اصلا هم بدخواه نیستم ، اما آدم از فردای خودشم خبر نداره ، من الان واقعا پسرشو دوست دارم و آرزومه که مادرش میبودم(صرف نظر از حسی که به پدرش دارم))
[size=medium][align=center]هیچ وقت نگذارید كه هیاهوی بقیه صدای درونی شما را خاموش كند
و شجاعت این را داشته باشید كه از احساس قلبی تان و ایمانتان پیروی كنید...[/align][/size]
علاقه مندی ها (Bookmarks)