تا چند روز پیش خدم را خوشبخترین آدم دنیا میدونستم اما حالا چی .پسری با خانواده اش به خواستگاریم آمد ما با هم هیچ آشنایی قبلی نداشتیم اما زود به هم دل بستیم تا که یه روز بیخبر گذاشت و رفت گوشیش را هم خاموش کرده بود ما نامزد کرده بودیم و ده روز دیگه عقدمون بود آزمایش هم داده بودیم حتی روز آخر هم نگاه های عاشقونه و.. اما نمی دونم چی باعث شد بره پدرم با خانواده اش صحبت کرد و آنها هم ابراز بی اطلاعی کردند از اون روز کارم شده گریه نمی دونم چه کار کنم چه چیزی اونا از من دور کرد نمی دونم یه روز بهش زنگ زدم وگفت یکی بهم چیزایی گفته اما تو هیچ عیبی نداشتی من نمیدونم چه کار کنم هنوز دوستش دارم اما می دونم دیگه بر نمی گرده![]()
علاقه مندی ها (Bookmarks)