من یه پسر بدبختم، یه پسری که به خاطر یه گناه اونم ندانسته 5 ساله، خودشو میخوره،
من یه پسر بدبختم که هر روز لاغرتر میشم، من یه پسر بدبختم که باید به خاطر اینکه هیچوقت مثه هیچکس فکر نمیکردم باید افسرده بشم، من یه پسر بدبختم که به خاطر افسردگیم باید قرص بخورم، من یه بدبختم چون اگر عقل سمت شهوت میرفت، نمیذاشتم بره، من یه پسر بدبختم چون خدا منو نبخشیده، من یه پسر بدبختم چون از کمر به پایین فکر نمیکنم، چون من یه نوجوونم و نوجوون باید الان دوست غیر همجنس داشته باشه، باید بره خوش بگذرونه، باید خوشحال باشه، باید خدا رو شکر کنه، ولی من بدبختم چون وسواس دارم، چون همیشه جلوی غرایزم ایستادم، به همه کمک کردم، بهشون دید مثبت دادم، براشون دعا کردم، براشون گریه کردم، ولی من بدبختم چون هیچوقت کسی برام دعا نکرد، چون خدا هم منو دوست نداشت، چون من هر روز تاریک تر میشم، هر روز گریه دار تر میشم، هر روز به خدا متوسل میشم ولی انگار رو برگردونده، انگار کافر شدم،
من بدبختم چون گناه کردم، گناه زشتی انجام دادم، بعد چند سال ترسیدم، ولی از اون سال من دیگه من قبلی نیستم، من تاریک شدم، من باید میمردم، من کاش میمردم...
من Hiv مثبت هستم، نگران خودم نیستم، نگران اون بدبختایی هستم که شاید از من Hiv گرفته باشن، روم نمیشه برم بهشون بگم برید آزمایش بدید، من یه گناهکارم، من لایق بخشش نیستم، من زندگی دیگران رو نابود کردم...
علاقه مندی ها (Bookmarks)