سلام دوستان خوبم
همون طور که خیلی از شما من رو میشناسین، 30 سال دارم و یکبار متارکه کردم و 4 ساله که مجردم، 5 شنبه ها با دوستانم مثنوی میخوانیم و بعد راجع بهش صحبت میکنیم، سر کلاس مثنوی یکی از آقایون ابراز علاقه کردند البته نه صریح طول کشید تا مساله خاستگاری را مطرح کنند، ایشان 40 سال دارند و تا به حال ازدواج نکردند! من 10 روز تمام پیاپی برنامه های خودم را کنسل کردم و برای شناخت ایشان زمان گذاشتم، ایشان پسر بسیار خوب به نظر میرسید، اما به شدت در انواع کلاسهای مثنوی خوانی، مولانا شناسی یا چیزهایی شبیه این شرکت میکنه، از طرفی ایشان پایبند به عبادت در خانقاه هستند و پیرو یکی از مسلکهای درویشان!!!
البته اعتقاد به ائمه دارند و به نماز و روزه نیز همچنین، البته فقط ماه رمضان نماز میخوانند و روزه میگیرند! البته ذکر کردند که ما بقی ماهها از سر مشغولیت کاری یا تنبلی نماز نمیخوانند!!
ایشان تا 7-8 سال پیش اصلا اعتقادی به خدا و پیغمبر نداشتند و به قول خودشان از طریق مثنوی خدا رو یافتند و از طریق فیه ما فیه حضرت مولانا، قران رو درک کردند!!
به شدت روح خدا جویی دارند و در جستجوی حقیقت، حتی ابتدای راه پیرو مسلک اهل حق شد، در مسلک اهل حق، یا علی اللهی به زبان عامیانه، که با گذشت زمان متوجه شده که باید در مذهب پا رو فراتر بزاره و اهل حق بودن ارضاش نکرده.......خلاصه روحش خداجو و حقیقت طلبه
حالا مشکل من، من مذهبی نیستم اما دوست دارم تو خیلی چارچوبام با همسرم همسو باشم، من دوست ندارم همسرم خانقاه بره یا عبادتش رقص سما(عبادتی که در خانقاه انجام میدهند، برمیگرده به حالاتی که حضرت مولانا در میدان شهر پس از متحول شدن انجام دادند و خود را به جنون زدند)
مساله بعدی، تفاوت فرهنگی خانواده من با ایشون هست، مذهب و معنویت به هیچ عنوان در خانواده ایشان وجود نداره حتی در میان پیران، این در حالیه که خانواده من نسل اندر نسل عارف مسلک بودند و زاهد و در حال حاضر خانواده ای تقریبا مذهبی اما روشنفکر!
مشکل بعدی این هست که ایشان علت مجرد بودنشان را بدین گونه ذکر کردند که تا 30 سالگی قصد ازدواج نداشتند و از 30 تا 38 در 3 رابطه قرار گرفتند که هر کدام 2-3 سال طول کشیده و قصد ازدواج داشتند اما در همان مرحله دوستی به پایان رسیده، که در یکی از موارد حتی بله بران هم رفتند اما روز بعد دختر خانم اعلام کرده به شخص دیگه ای علاقمندند!!
البته قسمت بد ماجرا اینجاست که ایشان 2-3 باری گفتند، من از زنم تنها یک چیز میخوام و این هست که خیانت نکنه!!! و قلب من با 2 چیز فریز میشه، خیانت و دروغ !!!!
اینجا من حس کردم ممکنه بد دل باشند، البته حدس و گمانه!!!
از طرفی ایشان به شدت به من ابراز علاقه میکنند و من هم یک عالمه آسمون ریسمون آوردم که تا از لحاظ منطقی انتخابم صورت نگیره وارد فاز احساسی نمیشم اما ایشون من رو به بیرحم و بی انصاف بودن محکوم کردند!!!
با توجه به مسایل فوق 4 شنبه من با کلی ماجرا نه قطعی را گفتم، اونقدر حالش بد شد که تا نیم ساعت با ماشینش جلوی منزل ما بود و نمیرفت!!!
روز بعد در کلاس مثنوی حضور پیدا کرد، متاسفانه من اون روز ماشین نداشتم و ایشان اصرار به رساندن من به منزل کردند، خلاصه دوباره روز از نو روزی از نو، چاره ای نداشتم، فرصت دیگه ای بدهم اما ذکر کردم یا من باید همسوی شما شم یا شما همسوی من، خلاصه یه هفته بهش فرصت دادم تا ببینه میتونه همسوی من شه یا نه(اعتقادی)، از طرفی حس کردم شاید خداوند من را سر راهش قرار داده نا مسیر بدهم به مذهبش یعنی با حربه عشق وادار به مطالعه بکنمش!!! البته گفتم تو این یک هفته هر گونه ارتباطی قطع تا ایشان احساسی تصمیم نگیرند!!!
خلاصه دوستان بسیار در موندم، نمیدونم باهاش چی کار کنم، اگر کسی راه حلی به ذهنش میرسه خوشحال میشم کمکم کنه![]()
علاقه مندی ها (Bookmarks)