سلام
داستان من یه جورایی با همه فرق میکنه، من 17 سالمه و پسرم
حدودا 13 سالم بود، که روی به اعمال زشت و کثیفی اوردم، نمیدونم چی شد که اینطوری شدم، من همجنسگرا شده بودم و با دوستام اعمال زشتی انجام میدادم، خیلی برام عادی بود و از این موضوع احساس ناراحتی نمیکردم تا اینکه حدودا دو سال پیش فهمیدم که عجب آدم کثیفی شده بودم، حالم از خودم بهم میخورد، هر چی از گذشتم میدیدم گناه و عمل زشت بود، اینقدر حالم از خودم بهم میخورد که هر روز نقشه ی خودکشیمو میکشیدم و کار هر روز عصرم شده بود گریه، تا اینکه خانواده ام منو بردن پیش یک روانپزشک، من جریانو نگفتم ولی روانپزشک به خانوادم گفت افسرده شدم و دارو برام تجویز شد، دارو ها رو مصرف کردم و یواش یواش سعی کردم اعمال خوبی انجام بدم، نماز خوندم بیشتر شد، قران میخوندم و سعی کردم گذشته ی بدم رو جبران کنم، حالم روز به روز بهتر میشد، اما یک چیز خیلی منو آزار میداد، میترسیدم با این کارم تاثیر بدی روی روح دوستام گذاشته باشم، خیلی اذیت بودم، ولی سعی میکردم کارای خوب کنم، تا اینکه امسال بعد از گذشت 2 سال دوباره ترس بدی اومد سراغم، ترسیدم که ایدز گرفته باشم، ترسیدم که این ایدزو به دیگران منتقل کرده باشم، ترس من دوباره قوت گرفته، الان که 17 سالمه هنوز نتونستم خودمو ببخشم، تنهایی رفتم آزمایش Hiv دادم، آزمایش منفی بود. خیلی خوشحال شدم، اما گفتم نکنه آزمایشگاه اشتباه کرده و نکنه من بهشون بیماری رو منتقل کرده باشم ...، دوباره تمام احساسات 2 سال من برگشته اما ایندفعه با قدرتی خیلی بیشتر، کاراییم کم شده، گریه هام دوباره شروع شده، لاغر شدم، توو این سن خیلی موهام سفید شده، از زندگی میترسم، میخوام یک روز بمیرم، میخوام یه روز صبح که پا میشم دیگه توو این دنیا نباشم، میخوام زودتر مجازات شم، پیش روانشناس نرفتم، دوست ندارم کسی گذشتمو بدونه، خیلی میترسم، به هیچکس نمیتونم چیزی بگم و ازش کمک بخوام، میترسم همه بهفهمن من چه آدم کثیثفی بودم، از زندگی ناامیدم. بنظرتون چی کار کنم؟ آیا دوستانم آسیب دیده اند؟ اگر اونها باز گناه کنند پای من هم نوشته میشه؟ چه جوری خودمو ببخشم؟ چیکار کنم که باور کنم آزمایش درست بوده؟ انگار یکبار افسرده شدنم برام کافی نبوده، احساس گناهم باعث شده هر شب گریه کنم. اگر من ایدز داشته باشم و اونا گرفته باشن، چی کار کنم؟ داغون داغونم... با بغض از خواب پا میشم و با فکر به گناهام میخوابم، شبا راحت نمیخوابم، فکر میکنم دیگه لایق بخشیده شدن نیستم، آرزوهام رو تباه شده میبینم... دیگه بریدم، درس خوندن هم برام معنایی نداره... شدم مثه یه مرده، فقط قلبم میزنه و زندم و گرنه روحم رو مرده میدونم...
علاقه مندی ها (Bookmarks)