سلام
این تاپیک به نوعی حالت ادامه تاپیک قبلی هست.
با صحبتهایی که با فرشته مهربونم تو تاپیکم و صحبتهای دیگه داشتیم معلوم شد مشکل من در واقع سه چیزه:
1-احساسات بشدت در من قوی عمل میکنن.
2-ذهن من چموش و فعاله و مدام در حال بپر بپره.
3-ذهن من بشدت توان توجیه سازی و عقلانی سازی داره.یعنی چی؟
یعنی وقتی دارم یه کاری که منطقی نیست رو انجام میدم میتونم هزار تا بهونه برای توجیح خودم و دیگران درست کنم.و خیلی خوشگل یه مورد غیر منطقی رو منطقی جلوه بدم.
من اینا رو قبول دارم.خصوصا مورد اول و دوم که بیچارم کردن.
به توصیه فرشته مهربون یه سری مقاله تو سایت سرچ کردم و خوندم.اما اونا بیشتر به توضیح و تفصیل این حالتها پرداخته بودن و راه حل و درمان زیادی ننوشته بودن.
پس مشکل من همچنان هست.
فکر که میکنم میبینم خیلی از اتفاقات زندگیم ناشی از همین احساسات بوده.
یه مثال میزنم.
تو دوران دانشجویی یه همکلاسی پسر داشتیم که به خیلی لحاظا با بقیه فرق داشت.اول من زیاد متوجهش نبودم اما وقتی دیدم دوستام و بقیه همکلاسیام بهش خیلی توجه میکنن منم توجهم بهش جلب شد.اما اصلا بروز نمیدادم.با توجه به اینکه اون به هیچ احد الناسی توجه خاصی نشون نمیداد و با همه فقط محترمانه رفتار میکرد و همینطور تلاش بقیه دخترا کم کم این حس در من بوجود اومد که من باید بتونم اونو به سمت خودم بکشونم.البته من برای خودم قواعدی دارم و به هیچ وجه من الوجوه هیچ رفتاری نداشتم و اینا فقط احساسات درونی بود.
حالا من اینو نه واسه ازدواج میخواستم.نه واسه دوستی..اماشب و روز مثلا عاشقش بودم.(وای خدا خودمم خندم میگیره)
حس تملک هم...
گذشت تا این اقا اومدن و به من پیشنهاد دادن.این موقع اون دوز احساسات بالای من خیلی پایین اومد و عملا دیگه نمی خواستمش.دوست صمیمی من که شیفته این اقا بود مدام در گوش من وز وز میکرد که چه پسری!چه فلانه!چه بهمانه!!
منم عصبانی شدم خیلی.و باز چون خودم تمایلی برای دوستی یا ازدواج با اون اقا نداشتم از روی عصبانیت و دقیقا برای ادب کردن و خفه کردن دوستم و دیدن واکنش اون اقا گفتم باشه من تو رو بهش پیشنهاد میدم.
و خوب از اون طرف هم اون همکلاسیم تصور کرد که من اونو دستش انداختم و مسخرش کردم.و باز من عصبانی اونم ناراحت......خلاصه به شکل بدی باش دعوا کردم.
و رابطه محترمانه همکلاسیانمون هم تا مدتی سرد شد.
و بعدش هم برای گرفتن حال همون دوستم کاری کردم که دیگه نمیگم.:D
البته این مثال مربوط به چند سال پیشه ولی چون انواع و اقسام احساسات توش بود گفتمش.
کلا هر احساسی مثه خشم تنفر محبت و... میتونه تو وجودم یهو زیاد بشه.
مثلا اگه با کسی خوبم و اتفاقی یا اتفاقایی افتاد و من خیلی عصبانی شدم یه حالت تنفر تو من بوجود میاد که البته بستگی به کاری که کرده داره.اونوقت اگه اونقد شدید باشه که مثلا بخوام بزنم لهش کنم تااینکارو نکنم اروم نمیشم.و ممکنه حتی زبونی بشورم بذارمش کنار.و اونوقت واقعا از اون شخص متنفر شدم...اما بعدش به نظرم همه چی تموم شده..من زدم لهش کردم و الان دیگه ازش متنفر نیستم.
اما احتمالا یه خراش گنده رو دل اون بخت برگشته گذاشتم.
حالا فقط عصبانیت نیست و من اینو مثال زدم.احساسات مثبت مثه محبت هم میتونن دست منو بگیرن و دنبال خودشون بکشونن.باز اینجور وقتا چون میدونم دارم اشتباه میکنم و ارامشم هم داره بهم میخوره اما نمیتونم کنترلش کنم از یه راه دیگه مثه سرد یا یخ شدن وارد میشم.
نمیدونم...
نمیدونم برای کنترلشون چیکار میتونم بکنم؟؟
پ.ن1:لطفا فقط بهم راه حلای منطقی و شدنی بگید و نیاید بگید اره تو احساساتت قویه و ...اینا رو خودم میدونم.
پ.ن2:بازم تاکید میکنم راه حلا ترجیحا عملی و شدنی باشه.اگه تجربه خودتونم باشه چه بهتر.
ممنون.
موفق باشید
علاقه مندی ها (Bookmarks)