با سلام
اگر یادتون باشه من تو این تالار یه تاپیکی باز کردم که درمورد مشکلم با دوست پسرم که سه سال ازم کوچکتر بود گفتم.
حالا ایشون چند مدت به شماره مادرم پیامک میزده و مادرم واسه اینکه من حال روحی خوبی نداشتم سیمکارت جدید خرید و اونو خاموش کرده.
چند مدت خوب بودم و درسم برام مهم بود و تقریبا بیخیال بودم ولی باز روز از نو روزی از نو.
از هرچی ازدواج عروسی بدم اومده یه آم دیگه شدم.یه حس حسادت تو وجودم رشد کرده.
وقتی میشنوم یکی عروسیشه یکی بچه دار شده دیوونه میشم تو زندگی شخصیمم تاثیر گذاشته.
24 سالمه ولی یه پیرزن 80 ساله نسبت بمن بیشتر امید به زندگی داره.
مادرم میگه تو نسبت به ازدواج حساس شدی فکر میکنم حق با مادرمه.هیچ خواستگاری هم ندارم جز همون دوست پسری که قصد ازدواج بامن داره ولی الان باهاش بهم زدم.
احساس غم عجیبی دارم الان که دارم این مطلبو مینویسم اشکم دراومده.احساس میکنم هیچوقت خوب نمیشم،میدونین این احساس خیلی بده.
از بس با اعصابم بازی شده دیگه تحمل کوچکترین موضوع عشقی رو ندارم،زود با یه تلنگر میشکنم.
از جشن و پایکوبی متنفرم.
همش مواظبم،مواظب اینکه نکنه دل به کسی بدم که بعدش بدتر بشکنم.
همش ترس ترس ترس.
نمیدونم چم شده.چرا من انقدر بدشانسم.دست به هرکاری میزنم نمیشه.
حتی جرات فکر کردن به هیچکس رو هم ندارم.نه به اون که میگفت عاشقمه اما شک داشتم و دارم به عشقش نه به غیر اون.
علاقه مندی ها (Bookmarks)