سلام
این اولین پست منه . داشتم دنبال یکی از راه های خودکشی می گشتم که به این سایت برخوردم و تاپیکی به نام "خودکشی"رو مطالعه کردم . خواستم یه امتحانی بکنم ببینم آیا میتونید بهم کمک کنید یا نه ...
اول از خودم بگم که 21 سالمه و دانشجوی رشته ی حسابداری تو مقطع کاردانی ام
خب بزارید داستان زندگیمو خلاصه واستون تعریف کنم
من از بچگی به دختر عموم علاقه داشتم . چون اونا توی یه شهر دیگه زندگی میکردن (همراه با پدربزرگم اینا) تا وقتی که 14-15 سالم بود هر هفته خونه ی پدربزرگم میدیدمش و از اونجایی که خانواده ی ما به شدت به روابط دختر و پسر حساسن ما فقط میتونستیم همدیگه رو نگاه کنیم . خلاصه ... گذشت تا وقتی که من 16 سالم بود و پدربزرگم میخواست از سفر کربلا بیاد . اون شب وقتی به اونجا رفتیم دختر عموم خیلی گرم با من سلام و احوال پرسی کرد و من یکم امیدوارم شدم که بتونم یه حرکتی بکنم و اگه امکانش باشه انگشتر ببریم واسشون به نشونه ی اینکه دخترشون رو واسه ما نگه دارن . اون شب وقتی داشتیم برمیگشتیم از لابه لای حرفای مادرم شنیدم که دختر عموم و یکی از پسر عموهام گویا داشتن میگفتن و میخندیدن . اونشب خیلی اعصابم خراب شد ... یه چند وقت گذشت تا اینکه خبردار شدم که بـــــله . دختر عموم با همون پسر عموم ازدواج کرده . یه چند هفته ای اعصابم بخاطرش داغون بود تا اینکه تصمیم گرفتم دست بکار شم و واسه خودم دوست دختر ردیف کنم . این رو هم بگم که من از رابطه ی با دختر فقط صحبت کردنش رو میخواستم نه چیز دیگه و به صحبت کردن تلفنی راضی بودم . از اون زمان یعنی سال 87 من به دنبال دوست دختر بودم و هر شب کارم دعا کردن بود و هر شب هم گریه و زاری میکردم . از اون سال تا سال 89 هیچ اتفاقی واسه ی من نیافتاد و هیچ دختری از من شماره نگرفت ! توی تابستون 89 کارم شده بود اینکه هرشب گریه و زاری میکردم و از خدا طلب مرگ میکردم . تابستون هم به همین منوال گذشت و نه دوست دختر رسید و نه خدا مرگم رو داد ....
بعد از چند ماه بیخیال قضیه ی مرگ شدم و افتادم دوباره دنبال پیدا کردن دوست دختر. باز هم هیچ اتفاقی نیوفتاد و هیشکی از من شماره نگرفت و هر بار با عبارات "برو گمشو عوضی" ، "کثافت آشغال" و .... رو به رو میشدم . تا اینکه امسال رفیقم شماره ی منو داد به دوست دخترش که بده به یکی از دوستاش . از شانس بد من این دختره گوشی نداشت و قرار بود بعد از امتحانات خرداد گوشی بخره . یه روز توی امتحاناتشون بهم گفت که من 4 ساله با یکی دوستم و دوسش دارم ، اگه میتونی تحمل کنی که اینجوری باهام رابطه داشته باشی ، بمون و گرنه ..... من هم که مسلما نمیتونستم ، باهاش تموم کردم .
با اینکه نا امید شده بودم ولی بازم افتادم تو خیابونا به دوست دختریابی .... از اونجایی که شانس من رو از روز اول بد نوشتن باز هم هیچ اتفاقی نیوفتاد .
آخرین بار هم چند روز پیش از ساعت 11-12 صبح تا 7-8 غروب تنهایی کل خیابونای شهرو قدم زدم و با اینکه خیلیا بهم آمار دادن ولی لحظه ای که میخواستم شماره بدم با همون جملات همیشگی رو به رو شدم و حتی یه بار هم با داداش ییکشون دعوام شد که کتک سختی خوردم و ...
دیگه به این ایمان اوردم که توی زندگی من هیچ دختری وجود نخواهد داشت .... توی این 5-6 سال هر شب کارم گریه و زاری التماس به خدا بود که کمکم کنه و واسم کاری کنه ولی اتفاقی که نیوفتاد هیچ ، هر بار هم که میشد با یکی رفیق بشم یجوری راهمو بست. این مسائل اونقدر این چند سال بهم فشار آورد که از هر لحاظ توی زندگیم نزول پیدا کردم . حافظه ام رو تا حدودی از دست دادم . درسم رو که رتبه ی 1 استانمون و 309 کشوری بودم رو نتونستم بعد از گذشت 6 ترم تموم کنم و سیگاری شدم . حتی تا معتاد شدن به مواد هم پیش رفتم ولی خودمو کنترل کردم و از مواد کشیدم بیرون
از همه جا بریده بودم که تصمیم گرفتم یه بار واسه ی همیشه تمومش کنم و خودمو راحت کنم . رفتم یه سری قرص خوردم که مثلا تمومش کنم ولی همشو بالا آوردم و نشد . دفعه ی دوم تصمیم گرفتم با بنزین خودمو آتیش بزنم ولی باز هم همه چی بهم ریخت و نشد . الان هم تصمیم گرفتم با سرنگ هوا کار رو یکسره کنم .
شرمنده اگه یکم توضیحاتم طولانی بود . فقط میخواستم ببینم شما ها در جواب این داستان زندگی من چه چیزی میگید و اینکه آیا میتونید من رو متقاعد کنید که خودمو نکشم .
علاقه مندی ها (Bookmarks)