سلام به همگي ...
من پسري 23 ساله هستم ، كه از يك مشكل بزرگ رنج مي برم
زندگي مدت هاست كه ديگر براي من معنا ندارد
لازمه كه قبل از شرح مشكلم بگم كه به خوبي كار با فروم و انجمن رو بلدم و مي دونم نبايد بيخودي تاپيك جديد ايجاد كرد اما از همه دوستانم معذرت ميخوام چون تاپيكي كه بتونم مشكلم رو توش مطرح كنم پيدا نكردم مجبور شدم يك تاپيك جديد به اين موضوع اختصاص بدم اميدوارم كه مديران فروم اين حركت من رو به حساب دل پر دردم بذارن و تاپيك رو پاك يا قفل نكنن !
از وقتي وارد دوران جواني شدم زندگي براي من سخت شد ، درست زماني كه تمام دوستان و هم كلاسي هاي من روي به سرگرمي هاي مطابق سنشون آوردن من به لطف خانواده و به خصوص پدر بي خيالم ! همچنان در عالم سرگرمي هاي يه بچه 14 - 15 ساله مي چرخيدم ...
شايد بگيد چرا مقصر اصلي اين موضوع را شخص پدرم مي دونم ؟ به خاطر اينكه اون اصلا منو دوست نداره چرا من ؟ اون اصلا خانواده رو دوست نداره تنها چيزي كه پدرم دوست داره جمع كردن پوله شايد بگيد اين كه خيلي خوبه پول براي اسايش فرداي تو و خانواده اش جمع مي كنه ؟ اما جواب اينجاست ... پدر من يك آدم بسيار خسيس هست !
تنها جمله اي كه در زمان هر خواسته از ريز تا درشت از پدرم به خوبي در ذهن من نقش بست اين بود ( مگر وقتي من هم سن تو بودم پدرم براي من چنين كاري كرد كه حالا من براي تو چنين كاري بكنم ؟) (بابام وصيت نكرده بود كه فلان چيزو براي تو بخرم !) (پــــول ندارم !)
"" ببخشيد شايد بايد اين قسمت رو زودتر از باقي مشكلاتم مطرح مي كردم كه شغل پدر من مهندسي نفت هست و توي جامعه ما حقوقش به اندازه اي هست كه از اين جمله زشت استفاده نكنه """پول ندارم""" ضمن اينكه ما در جايي زندگي مي كرديم مثل يك شهرك كه تمام خانواده هاي مهندسين نفت در آنجا خانه هاي سازماني داشتند و خب حقوق پدر من با حقوق پدر همكلاسي و دوستان من يكسان بود اما پدران آنها داشتند و پدر من هيچ وقــــــــــــــــت پول نداشت .... !!!!! نه تنها براي من بلكه اين جمله براي مادرم ، برادر كوچكترم هم تكرار مي شد !!!!! ""
گذشت من صدام در نيومد با تمام اين اوصاف ساختم ، گفتم شايد راست مي گه ... ، 19 -18 سالم شد در دبيرستان و پيش دانشگاهي در كلاس 12 - 13 دانش آموز بوديم كه همگي فرزندان كارمندان نفت بوديم ! فقط خدا گواه اين حرف هاي من هست من از تمام 12 -13 نفر پايين تر بودم از هر لحاظ !! و البته سمت و سابقه پدر من هم از هر 12 -13 نفر بالاتر و بهتر بود !! براي مثال در همون سن و سال پدر همه اون 12 - 13 نفر به بچه هاشون رانندگي ياد داده بودند و ماشين پدراشون زير پاشون بود ولي پدر من يك ثانيه هم ماشينش رو در اختيارم نذاشت !! يادمه با دوستم رفتم مدرسه و از مدير مدرسه گواهي اشتغال به تحصيل گرفتم كه بريم ثبت نام كنيم و گواهي نامه بگيريم با اينكه دوستم به لطف پدرش يك پا مايكل شوماخر بود در رانندگي !! و من يك پخمه كه نميدونستم پاي چپم رو بايد رو كلاج بذارم يا پاي راستم رو؟! يا اصلا كلاج كجاست ؟ چرا چون هر وقت از پدرم خواستم بهم ياد بده گفت مگه باباي من به من ياد داد كه من به تو ياد بدم!؟!!!
گواهي اشتغال به تحصيل رو گرفتم و با خوشحالي امدم خونه نشون مادرم دادم و مادرم گفت به بابات بگو كه هزينه ثبت نامت رو بده بعد با دوستت بري كلاس گواهي نامه ات رو بگيري بابام از سركار امد ، موضوع رو مطرح كردم باز هم همون جواب هميشگي پول ندارم!!!
نميخواد گواهي نامه بگيري مگه اين همه گواهي نامه ندارن مردن؟! گفتم دوستم داره ميگيره ؟ گفت بگيره دوستت شايد خواست هواپيما هم بگيره توام بايد بگيري؟!!!!
خيلي دلم شكست ...
كار بدي نميخواستم بكنم ميخواستم با سنم و هم سن و سالام پيش برم !!
از پدرم بدم ميومد چون من رو دوست نداشت و فقط ميخواست انتقام دوران كودكي و پدرش رو از من ، مادر و برادرم بگيره !!
گذشت !!
دوستم گواهي نامه اش رو گرفت تمام اون 12 - 13 نفر هم گواهي نامه رو قبل از ورود به دانشگاه گرفتن ... ميديدمشون و حسرت مي خوردم ولي به روم نمي اوردم ! دوستام ازم مي پرسيدن پس چرا تو ماشين نمياري ؟ ميگفتم پام مشكل داره چون نميخواستم شان پدرم رو پايين بيارم !!
اون زماني كه اوج سرگرمي من شده بود بازي با كامپيوتر عضويت توي فروم و چت كردن در ياهو مسنجر سرگرمي دوستانم رفتن به كلاس هايي چون زبان ، بدن سازي و گشت و گزار در خيابان و روند تكامل اجتماعي شدن بود !! تا اينكه بهترين دوستانم توي همين راه تونستن با دختراني آشنا بشن و با توجه به اينكه با سنشون پيش مي رفتن همه چيز بر وفق مرادشون پيش مي رفت و من باز هم بازي هاي كودكانه !!؟؟ با اينكه سنم حالا به 20 سال رسيده بود و دانشجوي مهندسي مكانيك بودم !!
به لطف زحمات مادر عزيزم تونستم در اين رشته قبول بشم و البته خدا خواست كه دانشگاه من در شهري غير از جايي كه توش زندگي مي كردم باشه !! سال هاي اول دانشگاه واسم زجر اور بود چون از دخترها مي ترسيدم !! مثل اين ميمونه كه يك دبستاني رو وارد دانشگاه كنند از نگاه پسرها هم حراس داشتم ،،، عجيب نيست ؟!
چون احساس مي كردم براي ورود به دانشگاه هنوز يك بچه هستم !!! مدتي گذشت توي سن 23 سالگي با بي ميلي هرچه تمام تر رفتم و گواهي نامه گرفتم ! ديگه نميخواستم بگيرم برام مهم نبود ...
همه اين ها گذشت تا با دختر مورد علاقه ام توي يك كلاس اشنا شدم خيلي دوستش داشتم به هم ميومديم !! از همه نظر هم تراز من بود از تيپ ، چهره ، رفتار ..... !!! اما از نظر خانوادگي نه ... ، پدر او هم مثل باقي پدر ها بود و نه مثل پدر من !!!
از دستش دادم خيلي راحت تر از انچه كه تصورش رو كنيد ... ، خسته شده بود تا كي بايد اون با ماشينش ميومد دنبال من ؟ تا كي بايد بهش دروغ مي گفتم كه پدر من هر روز آرزوي مرگ من رو مي كنه تا يه نون خور كمتر توي خانواده باشه ؟!
بعد از رفتنش ديگه هيچي برام مهم نيست ...
ميخوام گريه كنم اما اشكي نمونده كه سرازير بشه !
ديگه نميتونم درس بخوانم ،،، وقتي توي دانشگاه مي بينمش ميخوام بميرم !
الان هم درسم افت كرده هم ديگه از خودم بدم مياد
هر روز ارزوي مرگ مي كنم به خدا هم فحش ميدم بلكه منه ناشكر رو از روي زمين برداره !!
ديگه خسته شدم ... هر روز فكرم شده رفتن پيش يك مشاور و باهاش درد و دل كردن ...
ولي مشاور خوبي پيدا نكردم ازتون خواهش مي كنم اگر مشاور خوب سراغ داريد بهم معرفي كنيد چون واقعا ديگه انگيزه اي براي زندگي ندارم !
ميخوام بميرم بلكه پدرم راحت بشه .... ازش متنفرم چون زندگي من رو نابود كرد چون نذاشت با هم سن و سالام و هم ترازام پيش برم !!
ازش بدم مياد چون من رو اورد توي اين دنيا فقط براي اينكه انتقام پدرش رو ازم بگيره ...
" در مورد رابطه ام هم اين اولين دختري نيست كه سر مسائل پوچ از دستش مي دم ... " " ولي اولين دختري بود كه واقعآ دوستش داشتم "
پ.ن " گواهي نامه و ماشين هم فقط يك مثال از ميليون ها دردي كه من توي سينه ام در باب اين موضوع دارم بود كه نميتونم همه اش رو تايپ كنم ....
علاقه مندی ها (Bookmarks)