با سلام خدمت دوستان عزیز
نمیدونم از کجا شروع کنم ولی به یه مشکل بزرگی برخوردم و کسی رو هم ندارم که تو این زمینه تجربه داشته باشه و به من کمک کنه طوری که این مشکل یک ماه زندگی منو مختل کرده و من اونی نیستم که چندماه قبل با شور شوق واسه ارشد برنامه ریزی میکرد و قصد خوندن واسه ارشد از تابستون رو داشت ولی الان داره ۴۵ روز میگذره و من هیچی نخوندم و سر چند راهی بزرگی قرار گرفتم و با کسی هم نمیتونم در میان بذارم...و با توجه به اشنایی که با شما دوستان دارم و میشه گفت شاید کسانی مثل من هم هستند و خواستم اینجا با شما درمیان بذارم شاید نظرات و تجربیات شما دوستان بتونه به من کمک کنه پس خواهش میکنم پس از خوندن داستان و مشکل من هر نظری که به ذهنتون رسید کمکم کنید!!!
خب داستان این مشکل من از این قرار هست من وقتی که از کاردانی به کارشناسی رفتم از همان اوایل مهر سال ۹۰ دنبال منابع و مراجع ارشد بودم که مانشت هم تو این زمینه اشنا شدم و شدید در حال تحقیق و جستجو بودم تا بتونم واسه ارشد اماده بشم و بتونم یه دانشگاه خوب قبول بشم اوایل ترم بود که یکی از هم کلاسی های ما بود و بهش حس خاصی پیدا کردم هرچند در جمع دوستان نسبت به اون شخص احساس بی تفاوتی میکردم ولی ته قلبم یه چیزی بود ترم یک هرطور شده بود به خودم غلبه کردم و جنگیدم و با این موضوع کنار اومدم که مبادا اینجور مسائل باعث لطمه به درسم بشه ترم یک تموم شد منم درس هام رو خوب پاس کردم ترم دو شروع شد ولی من باز باخودم کنار میومدم ولی همیشه یه حس خاصی به طرف مقابل داشتم تا اینکه بعد عید ما اومدیم دانشگاه و من دیگه مثل قبل نمیتونستم دیگه با این مسئله کنار بیام نه میتونستم بیخیال بشم نه میتونستم برم جلو میترسیدم از اینده از اینکه شاید خیلی چیزهایی که فکر میکردم نشه تا اینکه موقع امتحانات پایان ترم بود و بخاطر مسائل درسی ارتباط من طرف مقابل برقرار شد گفتگو های ما درسی بود ولی من طور دیگری رفتار میکردم و ایشون اصلا از راز دل من باخبر نبود در حین این گفتگوها من با برخی از خصوصیاتش اشنا شدم و داشتن چند خصوصیت مثبت منو واقعا بهش علاقه مند کرد امتحانات تموم شد و نتونسته بودم هنوز حسی رو که نسبت بهش داشتم بهش بگم واین مسئله خیلی منو ازار میداد تا اینکه دیگه تصمیم گزفتم بگم ولی قبل از اینکه بخوام بگم به مدت یه هفته کاملا در مورد اینده و عواقبش فکر کردم ولی باز مردد بودم برم جلو ولی به خدا توکل کردم گفتم اگه این کار خیر و صلاح خودت یه نور امیدی به دلم بنداز تا اینکه بالاخره یه روزی من دیگه دلم قرص شد و رفتم جلو ولی قبل از اینکه برم جلو یه استخاره با قران کردم درسته گفتن در کار خیر استخاره نمیکنن ولی من بخاطر این کردم که ببینم ایا این کاری که این موقع انجام میدم خوبه یا نه جواب استخاره خیلی خوب اومد و من دیگه هرچی تو دلم بود گفتم خلاصه بگذریم یه چند دوره ای ما از طریق ایمیل باهم در ارتباط بودیم و اندک شناختی نسبت بهم پیدا کردیم اشنایی ما که تا حدودی کامل شد مشکلات من شروع شد و برخی از هدفهام فراموش من یه ماه الان درگیر این مشکلاتم و واقعا نمیتونم در این روزها هیچ کاری انجام دست و دل انجام دادن هیچ کاری ندارم حتی واسه ارشد خوندن حالا من مشکلاتم رو میگم و امیدوارم شما نظر خودتون رو بگید و منو راهنمایی کنید
مشکل اولی که هست من یه سال دیگه فارغ التحصیل میشم و طرف مقابل یکسال هم از من بزرگتره حالا خانواده ام با این موضوع مشکل ندارن ولی همونطور که خودتون میدونید دخترها زودتر ازدواج میکنند و کمتر تا سنین بالا میمانند سن الان من هم ۲۲ می باشد
موقع فارغ التحصیلی من ۲۳ میشم اونم ۲۴ و فرصت برای من خیلی کمه
حالا یه راه من اینه بعد پایان فارغ التحصیلی برم خدمت و بیام کار پیدا کنم و اقدام به خواستگاری کنم و بتونیم باهم در کنارهم واسه ارشد بخونیم که این خدمت سربازی با اماده شدن اولیه دوسال میکشه حالا من میترسم برم خدمت بیام شغل نداشته باشم اونوقت تکلیفم چیه کی به من دختر میده من فعلا تنها دلخوشیم اینه دغدغه مسکن ندارم...این راه از نظر طرف مقابل من بهترین راه چون میگه من بیشتر از دوسال نمیتونم صبر کنم و موقعیت های دیگر خودمو رد کنم هرچی هم باهم گفتگو میکنیم که من متقاعدش کنم تا سه سال صبر کنه ولی میگه نمیتونم خواستگار های خودم رو رد کنم چون نگرش بابام نسبت به من عوض میشه حالا خدارو شکر فعلا خواستگاری نداره حالا من اینجا دوسال بعد فارغ التحصیلی وقت دارم حالا به نظر شما من چیکار کنم؟
اینم بگم من دیگه شدید وابسته شدم و یه خرده هم احساساتی هستم و نمیتونم به این اسونی از ایشون بگذرم
و میخوام تلاشم رو کنم هم بهش برسم هم درکنار هم موفقیت های دیگر رو باهم بدست بیاوریم
هدف قبل اشنایی من با ایشون این بود که میخواستم از تابستون واسه ارشد بخونم ولی الان نصف تابستان رد شده و من نتونستم کاری انجام بدم چون حیرانم
حالا از شما دوستان میخوام بهم بگید چیکار کنم با این وضعیت؟؟
ایا بعد از خدمت سربازی میتونم یه شغلی واسه خودم پیدا کنم یا دست و پا کنم و برم خواستگاری یا امکانش نیست؟؟
داخل پرانتز بگم (۷ماه کسری خدمت دارم و تنها دلخوشیم اینه که دغدغه مسکن ندارم)
حالا اگر هم فکر میکنید این کار به سرانجام نمیرسه کمکم کنید یا راه حلی پیشنهاد بدید تا این مسئله رو فراموش کنم و سریعتر شروع کنم واسه ارشد بخونم
ببخشید زیادی حرف زدم ولی باور کنید الان یکماه زندگیم بهم ریخته سردرگمم به عنوان یه دوست کمکم کنید خودم دیگه کم اوردم
پ.ن:
مورد اول که بهش اشاره میکنم اشنایی ما باهم بدین گونه است ما تو چند ماهی که باهم به طور محدود ارتباط داریم فقط سعی بر این داریم که خصوصیات اخلاقی همدیگرو بشناسیم و اصلا قضیه رابطه دوستی در میان نیست و هیچ قولی هم بین خودمان ندادیم فقط بخاطر اشنایی و شناخت حقیقی نسبت بهم در ارتباط هستیم من خصوصیات اخلاقی بدی که دارم به ایشون گفتم ایشون هم خصوصیات خوب و بد اخلاقی خودشون رو به من گفتن...
مشکل حال حاظر ماهم اینه من نیمه پر لیوان رو میبینم اون نیمه خالی لیوان رو من امیدوارم ولی اون از اینده نگران و میترسه
باور کنید من تنها امیدم به خدا بود که رفتم جلو و به امید حرفهایی که خدا و ائمه در این مورد گفتن پیش قدم شدم خلاصه من امیدوارم اون نگران و ترس از اینده داره ولی خیلی سعی میکنم منطقی فکر کنم یعنی یه ماه که فکرم مشغول....اخر سر هم به این نتیجه رسیدم که میخوام بهش بگم شما برید دنبال کار خود منم کار خودم اگه قسمت بود من تلاشم رو میکنم به شما برسم و اگر یه نفر اومد خواستگاریش و از من بهتر بود بازم ازادی میتونی بری هرچند برای من سخته ولی قبول میکنم اگر هم بخواهم منطقی فکر کنم نتیجه اش اینه منم اگه تونستم برای خودم تلاشم رو میکنم اگر خدا بخواد بهم میرسیم....
باز اگه شما دوستان نظری پیشنهادی دارین واقعا نیاز به کمک دارم و ممنون میشم راهنماییم کنید
طرف مقابل منم دوست داره واسه ارشد بخونه ولی در کنار خانواده یعنی که اول ما باید از راه قانونی باهم نامزد کنیم و بعد برا ارشد به کمک هم بخونیم که هم خود و هم اون به اینطور خوندن علاقه داره
من یکسال بعد فارغ التحصیلی وقت دارم شرایطم رو جور کنم یکسال میرم خدمت میام اگه شغل خوب گیرم بیاد میتونم همون ماه اول اقدام کنم ولی ترس من از نبود شغل هستش و اینکه نتونم منبع در امدی داشته باشم و برم جلو...
ولی با چند تن از دوستان متاهل خودم که مشورت کردم همشون میگن خدا روزی رسونه و از طریق یه حساب غیبی کمکت میکنه منم امیدم به همین خداست
خود هر دوی ما باور داریم که در کنار هم بهتر میتونیم موفقیت های اینده رو بدست بیاوریم
فقط مشغول تحقیق واسه پیدا کردن یه شغل هستم که الان برم دنبالش
علاقه مندی ها (Bookmarks)