سلام
پدر مادرم وقتی من بدبخت 2 سالم بودم رفتن برا درسشون کانادا منو گذاشتن پیش پدر بزرگ مادر بزرگم .اصلا انگار من ناخواسته بودم پدر بزرگ مادر بزرگم وقتی من 5 ساله 7 ساله بودم مردن من موندم با 2 تا عمو یه عمه و یه دایی و یه خاله البته همشون ازدواج کرده بودن فقط عمو رضام مجرد بودکه اونموقع 22 سالش بود وداییم .الان که 23 ساله ام و درسم تموم شده پد رمادرم می گن بیا اینجا . توی این چندسال فقط وقتی پدر بزرگم مرد اومدن و رفتن یه بارم وقتی من 12 سالم بود الانم یه دختر دیگه هم دارن . دایی و عموم هنوز مجردن من بیشتر پیش عمومم گاهی هم پیش دایی مهدی .چندشب پیشم به خاطر اینکه من باید برم با عموم کلی جر و بحث کردیم .عموم آسم داره اگر داییم نبود حتما خفه میشد .منم الان پیش دایی مهدیم. همونشب اومدیم. .امروزم عمورضا هرچی داشتم و نداشم اورده گذاشته اینجا و رفته حتی نیامد بالا . به داییم هم گفته کاراشو درست کن بفرستش بره دیگه هم پیش من نیاد.خودشم گذاشته رفته ماموریت . نمیدونم پدر مادرم به عموم چی گفتن که اینقد عصبانیش کردن.اخه من بدبخت چی کار کنم خوب نمی خوام برم نمیخوام برم نمیخوام برم . می دونم مزاحم زندگی شونم .دیگه از عمورضا می ترسم میترسم برم خونه دوباره بحثمون بشه اون شب اینقد ترسیدم که تو اون حال دیدمش که افتادم به غلت کردن گفتم به خدامی رم به خدا میرم .تو این چند سال که باهم بودیم حالش بد شده بود اما نه اینقد نزدیک بود بمیره .
پدر مادرم خوب بزارن من اینجا باشم چرا من بدبختو گذاشتن گردن یه پیر مرد و پیرزن . الان که بزرگ شدم می خوام چی کار من اینجا راحت بودم با عموم مثل خواهر برادر بودیم از بچگی با هم بودیم .دعوا میکردیم ، تو سر هم می زدیم . بیرون میرفتیم ، مسافرت می رفتیم باهم درس می خوندیم خیلی راحت بودیم . اصلا تو مود ازدواج هم نیست چند سال پیش یه ختر رو می خواست که بهش ندادن دختره هم ازدواج کرد و رفت . مثلا خواستم براش مادری کنم اما اصلا رونشون نداد تو محیط کارش یه خانم هست خیلی خانم خوبیه من زیاد اونجا می رم با خانمه دوستم اونم مجرده می خواستم با اون ازدواج کنه اما گفت حرفشم نزن . اخه اونم که راحته اینجوری پس چرا هیچی به پدر مادرم نمیگه همه داد بیداداش سر منه . دایی مهدی ام می گه یه چندوقتی برو خوشت نیومد بیا اینجا .اما من اصلا از پدر مادرم خوشم نمیاد .
علاقه مندی ها (Bookmarks)