سلام به همه دوستان، بي مقدمه بگم من سال گذشته خواستگاري داشتم، اون موقع فكر ميكردم ادم بايد فقط به اخلاق نگاه كنه به ايمان و خب با اينكه خودمون از لحاظ اقتصادي در حد بالايي هستيم با اين حال من به وضع مالي اون اقا توجه نكردم اونا هم از اول خيلي خوب جلو اومدند و به نظر همه چي خوب بود نميدونم اسمشو چي ميذاريد اما من ميگم حماقت كردم و بعد از دو هفته اشنايي و استخاره عقد كردم بعد عقد يهو همه چي عوض شد پدر اون خانواده به بهانه كار رفت شهرستان بقيه اعضا خانواده هم اغلب نبودن خود اقا هم شروع كرده بود به ايراد گيري و همه حرفش اين بود كه چون شما از ما بالاتريد حتما تو يه مشكلي داشتي كه اينقد زود عقد كرديم؛ باورتون نمي شه اگه بگم پول كافي شاپي كه ميرفتيمو از من ميگرفت پول مشاور از من بود و اولين بار منو با اتوبوس برد خونشون و ...خلاصه بعد از دو ماه تحمل از اون جا كه توي فرهنگ خانواده ما طلاق معنايي نداشت منم همه اين حرفاشو تو دلم نگه داشتم و ريختم تو خودم تا جايي كه اون ميگفت طلاق و من همه كار ميكردم تا طلاق نشه تموم اين مدت اقا به من كه همسرش بودم از لحاظ جنسي هم تمايلي نداشت از نظر اون فقط مرد بايد ارضا ميشد و من چون خيلي هم مذهبي بودم فكر ميكردم حق با اونه و من مشكل دارم وقلي هم ميگفتم بهش نياز دارم واسم حرف در اورد كه تو قبلا با مردي بودي كه حالا از من توقع داري... بعد از دوماه تحمل ويروسي گرفتم كه اعضاي داخلي شكمم متورم شد چيزي شبيه غم باد چون تقربيا داشتم خفه ميشدم كه رفتم بيمارستان ديگه خانوادم جريانو فهميدن و طي صحبتي كه با اونا داشتن فهميدن كه من چقدر تحمل كردم و ديگه همه به طلاق راضي شدن..يكسال گذشت پيش خودم گفتم كه ديگه تا خوب با يكي اشنا نشدم باهاش ازدواج نميكنم و اتفاقا در يه سايت همسريابي عضو شدم و با اقايي اشنا شدم با هم زياد در تماس بوديم و دوبار هم قرار بيرون گذاشتيم در جلسه سوم اقا اصرار كرد كه من دوست دختر نميخوام و ميخوام بيام خواستگاري و ضمنا رفتار بسيار خوبي داشت و از همه لحاظ عالي بود منم احازه دادم و اونا با خانوادش امدن خواستگاري بعد از دو جلسه و اونم باز با اصرار اون ما محرم شديم تا بهتر همو بشناسيم از لحاظ عاطفي منو عاشق خودش كرد ولي يه اخلاقي كه داشت يهو از يه حرف من ناراحت ميشد و قهر ميكرد تا فرداش اواخر كه ديگه قهر كه ميكرد ميگفت منو نمي خواد و من به دردش نمي خورم ما تو اين مدت يك ماهه محرميت رابطه جنسي هم داشتيم چون اون خوب منو عاشق كرده بود هرچي ميگفت قبول ميكردم تا اينكه هفته پيش باز الكي قهر كرد و واسه 3 روز رفت اين دفعه ديگه من منت كشي نكردم همه گفتن صبر كن تا خودش جلو بياد اما نيومد و پيام داد كه نميخوامت خانواده منم ديگه از اين قهرا خسته شده بودن و گفتن كه هديه ها رو پص بفرستيم تا كلا تموم بشه همه چي جالب اينجا بود كه اون پيام داد دلمو شكستي رفتي اما منم ديگه از اين تناقض حركاتش خسته شده بودم و ديگه جوابشو ندادم از اون روز يه پيام ميده كه برو زندگي جديد شروع كن نميخواستمت چند ساعت بعدش پيام ميده منو حلال كن نمي خواستم به اينجا برسه بيا برگرد اما من ديگه نگام به پدرمه تا الان دوبار با اين كاراي من كنار اومده ديگه دلم نميخواد سرخود كاري كنم اينم بگم كه اين اقا به حدي عاشقانه جلو اومد كه من هنوز بعد يك هفته و البتهه اون قهرا و حرفاش هنووز دوسش دارم ... خيلي حرف زدم فقط الان يه همفكري ميخوام شما اگه جاي من باشيد بازم به ازدواج فكر ميكنيد؟؟؟؟ و فكر ميكنيد چي مهمه كه من بايد در خواستگاراي بعديم لحاظ كنم؟؟؟؟ راستي من 27 سالمه ليسانس دارم و شاغلم...ممنون كه برام وقت ميذاريد
علاقه مندی ها (Bookmarks)