سلام
با درود خدمت همه دوستان
من حدود 4 سالی هستش که اینجا عضو هستم ولی همیشه مطالب دوستان رو می خوندم تا برام تجربه بشه
هیچ وقت مشکلاتی که داشتم رو بیان نکردم . الان حدود 25 روزی هستش که مشکلی برام افتاده و اومدم اینجا بنویسم هم خالی بشم هم شما دوستان کمکم کنید
سرنوشت من :
پارسال ماه رمضان با دختر خانومی که از اشنایان هست برای آشنایی بیشتر برای ازدواج آشنا شدم . از همون اول دختر خانوم از پدرش اجازه گرفت و به پدرش گفت که فلانی فصد اشنایی داره برای ازدواج پدر دختر خانوم هم استقبال کرد و به دخترش گفت فلانی پسر خیلی خوبی هستش و من خودم خیلی دوستش دارم
پدر دختر اجازه رو صادر کرد
من ده ماه با دختر خانوم رابطه داشتم و با هم بیرون می رفتیم . من یکی از دلایلم که توی این ده ماه جلو نرفتم به خاطر نداشتن کار ثابت بود . بعد از ده ماه اول خرداد دختر خانوم بهم زنگ زد و گفت که پدرم گفته رابطه رو قطع کنیم .. گفتم چرا ؟ گفت به خاطر اینکه بعد از ده ماه جلو نیومدی . دنیا رو سرم خراب شد بعد از این حرف دختر خانوم . به دختر خانوم گفتم بهم فرصت بدین اون گفت دیگه پدرم فرصت نمی ده .
بعد از حرف دختر خانوم به مادرم گفتم و اون زنگ زد خونه دختر خانوم و مادرم به مادرش گفت اجازه هست بیام . مادرش گفت که صبر کنید چند دقیقه دیگه بهتون خبر می دم . بعد از چند دقیقه مادرش زنگ زد گفت نه نمی خواد بیاین دخترم گفته که با اقاپسر شما به تفاهم نرسیدیم . من وقتی این حرف رو شنیدم اتیش گرفتم
توی یاهو مسنجر بودم که دختر خانوم اومد بهش گفتم فلانی این چه حرفی بود که زدی برگشت بهم گفت که حرف دیگه ای نداشتم گفتم یعنی چی ؟؟ بهش گفتم که من و تو همدیگه رو خیلی دوست داشتیم و حالا می گی که تفاهم نداریم . بهم گفت که بعد تلفن مامانت . مامانم زنگ زد به بابام که اینا می گن بیایم یا نه و دختر گفت که بابام گفت صبر کنید که استخاره بگیرم ببینم خوب میاد یا نه . بعد استخاره گرفت و گفت بد اومد و چون بعد اومده بود الکی گفتم که تفاهم نداریم
البته اون موقع دختر خانوم یه خورده از یه سری اخلاق های من هم ناراضی بود و به خاطر همین یه خورده دو دل بود با دختره حرف زدم گفتم چیه ؟ چت شده ؟ به من گفت که تو اهل مسافرت نیستی و اهل مهمونی نیستی و گوشه نشینی این سه تا چیز من رو اذیت می کنه با دختره حرف زدم و کاملا راضیش کردم که تو اشتباه فکر می کردی و من اهل این سه تا هستم . دختره راضی شد
اینم اضافه کنم که بعد از استخاره پدر دختر خانوم یکی از مخالف های سر سخت من شد
دختر خانوم تا اخرین لحظه دنبال راه حل می گشت برای من که من بتونم باباش رو راضی کنم . ادرس سر کار باباش رو داد تا برم باهاش حرف بزنم
رفتم و باباش حرفم زدم . یه سری چیز ها بهم گفت اتیش گرفتم که من بهش گفتم اینا حقیقت نداره و بعد اخر سر بهم گفت که من دخترم رو به کس دیگه قول دادم و به شما نمی دمش .( انگار دخترش کالا هستش ) که بر می گرده می گه که به کس دیگه قول دادمش . بعد از این حرفش من بیشتر اتیش گرفتم
دختر خانوم خیلی من رو دوست داشت . دوست داشتنش اینطوری بود . مثلا من 60 تا دوستش داشتم اون 100 تا دوستم داشت
پدر دختر خانوم اون قدر دروغ پشت من به دخترش گفت که دختر از من سر شد
و دخترش رو مجبور کرد بعد از یک هفته که رابطه من و دختر خانوم قطع شد به کس دیگه بله گفت و امروز یکشنبه عقدش هستش و دوشنبه هم جشن گرفتن خونشون
دارم دیوونه میشیم نمی دونم چی کار کنم
خاطرات ده ماه من و اون دختره تو قلب دختره هستش باباش مجبورش کرد که یک هفته بعد از اینکه رابطه قطع شد به اون طرف بگه بله
دلیل اینقدر زود بله گفتن دختر خانوم چی می تونه باشه ؟؟؟؟
دلایل خودم اینا هستش
1. لج بازی پدرش با من .
2. به خاطر اینکه جای خالی من رو بتونه پر کنه و جدایی از من عذابش نده سریع بله گفت که کمتر اذیت بشه
3. چون اسم من و اون دختر خانوم توی محلمون پیچیده شده و ما بهم نرسیدیم باباش ترسید که اگه به این خواستگار بله نگیم دیگه کسی نمیاد تو رو بگیره دخترم
دلایل سریع بله گفتن دختر به من نظر من اینا بود
نظر شما دوستان و کارشناسان چیه ؟؟؟
مممنون میشم راهنماییم کنید
علاقه مندی ها (Bookmarks)