من چند وقته که خیلی عصبی شدم. خشمگینم. بد بینم به آدمها. همیشه دلم پر از عشق بوده اما جدیدا به سختی آدمها را دوست دارم. گاهی فکر میکنم الان است که به طور کامل کنترل خودم رو از دست بدهم و از نظر روانی کلا بروم به یک سطح غیر قابل برگشت.
شبها چندین بار از خواب بیدار میشوم و اصلا خوب نمیخوابم. صبح که بیدار می شوم خسته هستم و گاهی سرم درد می کند.
بدنم نا آرام است و فشار زیادی رو روی جسمم حس میکنم.گاهی از فشاری که روی بدنم هست از خواب بیدار میشم. یکسالی هست که پام رو همش تکون میدم و جدیدا پلک چشمم هم مرتب می پره و اعصابم رو خرد کرده. دلم میخواهد همه چیز را بزنم پاره کنم یا بشکنم و خرد و خمیر کنم (البته با این همه انگیزه تا حالا یک نعلبکی هم نشکوندم). خیلی وقتها حواسم که به خودم می آید می بینم که دارم مثلا همه اش یک دکمه را می بندم و باز میکنم یا با حرص دارم لبم را گاز میگیرم. جدیدا حتی راه رفتن در خیابان برایم سخت شده و انگار همه اش میخواهم بیفتم. تعادل ندارم. با راه رفتنم راحت نیستم.
خیلی زود میافتم توی چاه افسردگی و نا امیدی و به زحمت از آن می آیم بیرون.
د رکارم مانده ام . هر چه به ذهنم رسیده را امتحان کرده ام. گاهی کمی بهتر میشوم اما انگار فقط مسکن است و به زودی همه چیز دوباره مثل اولش میشود.
نیاز به همفکری دارم. به پیشنهاد یا حتی یک سوالی که تا به حال خودم از خودم نپرسیده باشم و دریچه جدیدی باز کند . خسته شده ام. میخواهم خوب شوم. میخواهم آرام باشم. میخواستم مادر شوم اما الان خیلی از خودم ترسیده ام.
علاقه مندی ها (Bookmarks)