سلام
من به تازگی این سایت رو پیدا کردم ممنون از سایت خوبتون و راهنماییاتون
مشکلی دارم که چند وقته درگیرشم
برمیگرده به چند سال پیش که دانشجو بودم و یکی از پسرهای سال بالاییمون بهم گفت که بهم علاقمنده و تصمیم ازدواج داره
قبلش ما تو انجمن با هم همکار بودیم و حدودا میشناختمش,ایشون کاملا طریقه آشنایی رو به عهده من گذاشتن و از اونجایی که من علاقه ای به دوست شدن و این طریق آشنایی ها که در جامعه رواج داره نداشتم و ندارم تصمیم گرفتم تلفنی یا به همون صحبت های تو دانشگاه اکتفا کنیم و بعد مدتی که دیدیم شرایط اولیمون به هم میخوره خانواده ها رو در جریان این آشنایی قرار بدیم وهر وقت قطعی شد خواستگاری رسمی صورت بگیره
از نظر بقیه پسر کاملا مودب و فهمیده و روابط عمومی بالایی داشت و منم همیشه از این میترسیدم چون آدمهایی رو دیده بودم که برخورد با دیگران بسیار خوبی دارن وقتی به زن و زندگیشون میرسن رفتار متفاوتی نشون میدم
یه مشکلی که پیش اومد این بود که ایشون 1 ماه بعد به دلیل گفتن حقایق خیلی رک گفتن که قبلا یه دختر دیگه رو دوست داشتن رابطه ای نبوده ولی به طرف ابراز احساسات کرده و به دلایلی منصرف شده و من رو انتخاب کرده و قبل اینکه به من پیشنهاد بده به اون خانم گفته که میخواد با من در این مورد صحبت کنه
از قضا اون خانم دوست صمیمی من بوده و من از قضایا کاملا بی اطلاع بودم و حس بدی بهم دست داد چون حس میکردم هنوز هم بهش علاقه داره چون اون خانم جواب تلفنش رو نمیداد ولی ایشون به دلایل کاملا کاری و مثلا به بهانه جزوه ای انجام فعالیتی تو انجمن اونها(چون اون خانم هم رشته ی ما نبود) باهاشون ارتباط برقرار میکرد و این به نظر من جالب نبود چون جهت گیری این آقا معلوم نبود با اینکه میگفتن اون قضیه رو فراموش کردن و به من فکر میکنن من کارهاشون رو مطابق رفتارشون نمیدیدم
حدودا 1 سال و خورده ای گذشت و ما حدودا آشنا شدیم من بهش علاقه داشتم تا جایی که انتقالیم به دانشگاه دیگه رو مدام به تعویق مینداختم(خانوادم اصرار داشتن که نزدیکشون باشم) ولی فکر میکردم رابطه ی بی ثمریه چون ما اکثر وقتا به جای اینکه در مورد خودمون حرف بزیم صحبتمون درسی بود........
تا جایی که یه روز گفتم به درد هم نمیخوریم دلایل من به نظزشون بیمنطق بود چون ایشون رابطه اجتماعی بالایی داشتن و به نظر ایشون نگرانی من بی مورد بود چون حس میکردم هنوز تو قلبش یه دختر دیگست.................!!!!
تا یه ترم کلا رابطمون قطع شد و من دیدم حدودا اشتباه کردم و قضاوتم درست نبوده و از طرفی علاقم به ایشون رو نمیتونستم فراموش کنم و افت درسیم نظر خانوادم رو جلب کرد که چه اتفاقی داره برات میوفته!!!!!!!!!!!!!!!
تصمیم گرفتم بهش بگم که تو ذهنم چیه ایشون قبول کردن و قرار شد خیلی جدی تر از قبل در این مورد تصمیم بگیریم من تو این مدت به همه ی پیشنهاد هام جواب منفی میدادم چون همه رو با ایشون مقایسه میکردم و کلا نمیتونستم فراموشش کنم .
رابطمون مثل قبل نبود ..............چون برای ارشد میخوندیم هردو سرمون شلوغ بود و درگیر کارای درسی بودیم سردی رابطه رو کاملا حس میکردم از طرفی چون غرورم رو شکسته بودم و بهم گفته بودم در موردش اشتباه کردم حس بدی داشتم چون اون بعد مدتی دیگه مثل فرد سابق نبود.تصمیم گرفتم فراموشش کنم چون تجربه بدی بود و همه چیزم رو از دست رفته میدیدم .ایشون از طرفی حرفم رو قبول کرده بودن از طرف دیگه سردی قابل ملاحظه ای از خودشون نشون میدادن که به نظر من خوب نبود. بهشون گفتم این چیزی نبود که من میخواستم چون تو یه شهر نبودیم قرار بود یه روز که میان با هم صحبت کنیم ولی ایشون اومدن من تو دانشگاه هم دیدمش ولی اصلا تماس نگرفتن واسه یه دیدار یا صحبت مجدد.............
بعد یه مدت حدودا 7 یا 8 ماه بیخبری یه پیام داد و حالم رو پرسید و اینکه چکار میکنم!!اصلا به نظرم جالب نیومد و برخورد تندی داشتم باهاش ...طبق معمول دلایل خاص خودش رو که به نظرم موجه نبود آورد.بهش گفتم همه چیز تموم شده و دلم نمیخواد حتی بهم پیام بده .....که میگفت نمیتونه فراموشم کنه و این حرفا .من اون موقع بود که یه مشکلی برام پیش اومد و به پزشک مراجعه کردم بعد از یه هفته برام تشخیص ام اس دادن.
اولش همه چیز رو تقصیر اون میدونستم ولی الان دیگه برام عادی شده میگم تقدیر من این بوده من باید این بیماری رو تو هر شرایطی که بودم میگرفتم.
الان یه سال و خورده ای از تشخیص میگذره و ایشون به بهانه مثلا تبریک عید یه مناسبت ها یا یعضا بدون مناسبت پیام میده و همه چیز برام یادآوری میشه و احساس عذاب وجدان میکنم در قبال خودم چون اگه حرف خانوادم رو گوش میدادم شاید این اتفاق نمیافتاد و من سالم بودم....
چند باری جواب دادم به پیام هاش چون از ذهنم پاک نشده ولی باید دوباره بهش بگم که دلم نمیخواد حتی اس ام اس بده....
چون یادآوری گذشته برام سخته.
نمیدونم چطور با ین قضیه کنار بیام و کاملا فراموشش کنم و چی بگم که دیگه حتی پیام نده چون بارها شده بعد از خوندن اس ام اسش نشستم گریه کردم و این پیشرفت بیماریم رو تسریع میکنه (فقظ خانوادم میدونن که ام اس دارم)
ببخشید که طولانی شد چون واقعا نیاز به کمک دارم و نمیتونم اینها رو به خانوادم بگم تمام ماجرا رو اینجا نوشتم تا اگه کسی موردی به ذهنش میرسه من رو راهنمایی کنه
ممنون میشم نظر هاتون رو بدونم
علاقه مندی ها (Bookmarks)