سلام به همه ی دوستان همدردم
اول از همه سال نو رو به همتون تبریک میگم شاید الان موقعش و اینجا جاش نباشه
به بزرگی خودتون ببخشید....
راستش من این چند ماه خیلی درگیر بودم ...دانشگاه کشوری که شوهرم هست ثبت نام
کردم و الان چندوقته میرم دانشگاه یه زمانی یه ثانیه هم به خودم وقت نمیدادم...
عید برادرشوهرو جاریمو بچه هاشون اومده بودن اینجا خونه ما...که البته وقتی
برگشتن ایران یه تشکر حسابی ازمون کردن
حالا ازین بگذریم که از اول وارد زندگی شدم دخالتای اینا بود و من اهمیت نمیدادم و چیزای
مهمتر از اینا هست بخوام حرص بخورم
راستش از وقتی اومدم اینجا یا وقتی ایران بودم کم کم نکات همسرداری و یاد گرفته بودم
راستش شوهرم که میرفت سرکار هر روز هر غذایی که دوس داشت واسش درست میکردم
و خونه رو مرتب میکردم و خودمم که هر روز یه مدل ارایش و ...
استقبال به گرمی و ... از هرچیزی میگفتیم باهم چند وقتیم هست که میرم دانشگاه که برمیگردم
به این کارا میرسم هیچ فکر بدی در مورد شوهرم نمیکردم و نمیخوام بکنم و صحبت کنایه امیز
بین ما نبود...خلاصه همیشه سعی کردم خانوم خونه باشم ....به قول معروف کدبانو
راستش چند روز پیش خواست واسمون مهمون بیاد خونه هم حسابی بهم ریخته چون خرت
پرت خریده بودیم روی زمین بود و میخواستم مثلا سنگ تموم بذارم واسه شوهرم غذای ایرانی بپزم
واسه مهمونا ایرانی نبودن...بهش گفتم ظهر کار نداری بیا خونه بهم کمک کن دست تنها
نمیتونم چون تاحالا با بامادر شوهرم بودم و مادرشوهرم غذا درست میکرد
منم همش استرس داشتم غذا خراب نشه...و...
1/5 کیلو سبزی و پاک کردم خورد کردم چون ایستاده کارامو میکردم
کمر درد گرفتم زنگ زدم چندتا چیز لازم و بیاره همسر گرامی و کمکم کنه...
اومد وسایلو گذاشت و رفت گفتم کجا گفت میرم دنبال...(خانمه همکارش واسه یه کاری
جایی بود)گفت برو با عصبانیت
رفت و اومد خدایی کمکم کرد گفتم نمیشد منو با این همه استرس ول نکنی تاکسی میگرفت
میومد...گفت تاکسی گیرش نمیومده باور کردم...
واسه دانشگاه من که یه شهر دیگس البته نزدیک تقریبا 20 دقیقه راه میگفت برگشتن
تاکسی بگیر بیا یه زن جوون 19 ساله جایی رو بلد نیستم اینجا تاکسی نیست
چه جوری بیام گفت هست گفتم پس چرا میری دنبال...(همکارش که خانومه)
چند روز هست تو خونه که کمتر به من محبت میکنه مثلا تا نگم بوسم کن نمیکنه...
یا دستمو بگیر یا دوسم داری ؟
حس میکنم فکرش جای دیگس شاید حسم اشتباه میگه
امروز رفتم سرکار همسرم اون خانمه هم بود قرار بود واسه یکی از درسام بهم کمک کنه
که امروز به شوهرم گفت توی همون دانشگاه به کسایی که دیر اومدن کمک میکنن
یعنی من نمیکنم...منم به شوهرم گفتم دوس داشتم کنارتو باشم مشکل نداره...
اون خانمه واسه کاری رفت بیرون من و همسر گرامی کنار هم نشسته بودیم و من تو مشاوره
و اون کتابای منو نگاه میکرد دستم یخ زده بود بهش گفتم دستم یخ زده بگیر تو دستات گرمه
دستامون تو دست هم بود خانمه دیر اومد حواسش فقط به خیابون بود کی میاد اینو مطمئنم
هر صدای کفش زنونه میومد از جا میپرید و نگاش به خیابون بود تا جلوی در رفت بیرون و نگاه کرد
خبری نبود بهش گفتم بیا بشین نشست گفتم دستم و بگیر گرفت تا اون خانمه اومد دستشو باز کرد
من دستشوگرفتم دیدم دیدم دست اون کاملا باز و من محکم گرفتم و اون حواسش به خانمس
ناراحت شدم گفتم منو ببر خونه به راحتی قبول کرد و منو اورد خونه
در صورتیکه قبلا جلوی این خانم همیشه دستشو مینداخت رو شونم و دورکرم...
ولی حالا....خیلی ناراحتم بگین چه کار کنم بهش بگم در مورد رفتارش؟
اشتباه میکنم؟تقصیر من نیست شک ندارم بهش ولی خودش کاری میکنه که فکر بد کنم
مثلا دیشب خونه رو تمیز کردم غذای مورد علاقشو درست کردم لباس قشنگ پوشیدم
منتظر بودم بیاد دیر اومد هرچی زنگ زدم جواب نداد دلشوره داشت میکشتم
خودش بعد زنگ زد گفت دارم میام اومد یه هو از دهنش پرید گفت رفتم خانومه رو رسوندم
گفتم من اینجا داشتم سکته میکردم دستم به هیچ جا بند نبود گفتم خدایی نکرده
اتفاقی افتاده خوب قبلش میگفتی ...
راهنمایی میخوام مرسی...
ببخشید پست اولم خیلی طولانی شد
من اصلا به شوهرم شک نداشتم و باهم خوب زندگی میکردیم که چند روزه بارفتاراش منو به شک انداخت....و همش
وقتی خونس حس میکنم فکرش جای دیگس...مثلا همین امروز رفتم سرکارش خانمه همکارش رفته بود بیرون بعد که اومد دستمون
تو دستم هم بود فوری دستشو باز کرد درصورتیکه که قبلا جلو این خانم دستشو دور کمرم حلقه میکرد یا کم توجهی میکنه
مثلا تا وقتی نگم دستمو بگیر نمیگیره یا بهش نگم دوسم داری نمیگه و....
اینو دوباره نوشتم واسه کسایی که وقتشون کمه پست اولم واسه کسایی که میخوان با جزییات بدونن...
علاقه مندی ها (Bookmarks)