سلام
نمی دونم منو یادتونه یا نه ... چند وقت پیش مشکلمو در مورد جدایی از نامزدم مطرح کردم و الان خوشبختانه اون مشکلم حل شده و دیگه باهاش کنار اومدم .
قبلا هم توی تاپیک های گفته بودم من ایران نیستم و اینجا کارشناسی ارشد می خونم و درسم تقریبا تموم شده. الانم توی یک کمپانی معروف تز دارم و اگه خدا بخواد قصد دارم کار پیدا کنم و همینجا بمونم .
مشکلی که دارم در رابطه با بیگانگی با خانوادم هست . من تابستون ایران بودم و الان پدر و مادرم بعد ۸ ماه اومدن پیشم اینجا ولی من اصلا دلتنگشون نبودم و نیستم! در واقع بهشون اصرار کرده بودم که وسط تز هستم و برام خیلی مهمه و تابستون امسال بیان که منم وقتم ازاده اما اونا چون عید بود و تعطیلات داشتن بزور اومدن دیدن من ! بماند که من و از کار و برنامه ام انداختن و اما حس میکنم تحملشون خیلی سخته ... حس می کنم دوسشون ندارم ... انگار غریبن برام .... اینارو که می گم اشک خودمم در میاد اما چیزیه که واقعا حس می کنم . بودن و نبودنشون برام واقعا هیچ فرقی نداره !
پدر و مادری که فقط فکر تفریح خودشون بودن و به من تزم و آیندم هیچ آهمیتی ندادن ! این خیلی آزارم میده ... اصلا درک نمی کنن شرایط منو ... حس می کنم اینا خانوادم نیستن ، دوست من نیستن ، دشمن هستن !
گاهی پیش خودم میگم کاش مادری داشتم که بجای صبح تا شب کار و کار و کار یه کمی به من می رسید یکم تلاش می کرد منو بفهمه اما ... مامانم بعد چند روز بهم گفت حس می کنه بچش از دستش رفته ! راست می گفت اما دلم براش سوخت و دلداریش دادم و کلی بهانه اوردم اما در واقع همینطوره ! می گفت چرا حرفاتو بهم نمی زنی دیگه ؟ به کی بزنم به کسی که درک فهمیدن موقعیت منو نداره ؟! کلا وقتی مامانم اومد اینجا و اینارو گفت و زد زیر گریه حس کردم چقدر آدم ضعیفیه و دلم براش سوخت اما از اینکه بی ملاحظه اعصاب و روحیه من اینکارو کرد ازش متنفر شدم ! بهم می گه مامان دلم برات کبابه که باید تو شهر غریب زندگی کنی ... چنان آه و ناله ای می کنه که واقعا امر به منم مشتبه شده که تنهام و هیچ کی رو ندارم !
حس می کنم نمی تونم ببخشمشون ... بخاطر تمام کم کاریهایی که تو زندگیم کردن ! یکی از دلایل خارج اومدنم هم همین بود ! تحمل زندگی تو اون خونه رو نداشته و ندارم ! اینجا که اومدم فهمیدم چقدر با بقیه خانواده ها فرق داریم ... چقدر گوشه گیریم ... شاید باور نکنین اما تو خونه ی ما شاید سالی ۱۰ تا مهمون هم بزور می اومد ... خانوادم همش درگیر کار و بهانه های خودشون بودن .... نمی زاشتن با کسی معاشرت کنم ... خدا می دونه اینجا چقدر زجر و تنهایی کشیدم تا تازه یکم یاد گرفتم چطور اجتماعی باشم ، هنوزم کلی مشکل دارم . شاید حتی علت انتخاب غلطم تو ازدواج و اینا هم همینا بود ... تنهایی ، کم تجربگی ...
از اینکه به همکارای خارجیم نشونشون بدم خجالت می کشم و حتی نگفتم که پدر و مادرم اینجان . رفتارهاشون تو این مدت سوهان روحم بوده .... روانمو داغون کرده ... به اسم دیدن من اومدن اما فقط دنبال تفریح و ... خودشون بودن ... در واقع قبل اومدنشون شرایط روحی خیلی خوبی داشتم ... اما الان ...
بخصوص اصلا نمی تونم رفتار بابامو تحمل کنم ... از حرفاش ، حرکات نسنجیده و نجویدش متنفرم ... گاهی نزدیکه که کنترلمو از دست بدم و یه چیزی بگم اما بعد می گم ملیسا اینا چند روزی مهمونتن ! احترامشونو نگه دار حتی اگه پدر و مادر خوبی نبودن !
حس می کنم خیلی تنهام ... اون از نامزدم ... این از پدر و مادرم ... حس می کنم هیچ کسو ندارم جز خدا .... امیدوارم همونطور که تا الان کمکم کرده خودش راه درستو بهم نشون بده
ازتون کمک می خوام ... این حسا خیلی اذیتم می کنه ..... چیکار کنم ؟
علاقه مندی ها (Bookmarks)