سلام دوستان خوبم
پدرم ی مدتی هست تو خودشه و خیلی هم به من وابسته شده
ما ی همسایه داریم که ی دختر مجرد دارن که از سن ازدواجش گذشته و حدود 55 سالش هست.
اون رو مثال می زنه و می گه چقدر خوبه دخترش رو شوهرش نداده.می گه منم دخترمو شوهر نمی دم
تو هم می مونی پیش خودمون، تا وقتی ما زنده ایم که ... از بابت تو نگرانی ندارم،تحصیلات داری کار داری،احتیاج مالی نداری...و عاقلی و این حرفا....
منم همراهیش می کنم می گم آره....
این حرفارو هفته ای چندبار می گه و هر دفعه هم تو چشماش اشک جمع میشه.
خودش می دونست نزدیک بازنشستگیش هست ولی نه انقدر زود مثلا سه سال دیگه
ولی ی قانون جدید گذاشتن و گفتن به دلیل اینکه کارشون سخت بوده ( 6 ماه ایران بود ،6ماه نبود) به همین دلیل زودتر بازنشته شون می کنند.
از وقتی این رو فهمیده بود خیلی پریشون به نظر می اومد و دوست نداشت که بازنشته شه و هی نامه می زند که بازنشستش نکن
دیروز حکم بازنشستگیش رو دادن ،خیلی افسرده شده
اصلا ازقیافش معلومه غم داره و تو فکره.
نگرانم بمونه
تو خونه ،فکر و خیال کنه،بیماری قلبی هم داره و دیابت ،قندش هم دیروز خیلی بالا بود.
خیلی نگرانشم خیلی ،چیکار کنم روحیه اش خوب شه
علاقه مندی ها (Bookmarks)