سلام به همه دوستان و مشاوران عزیز (اولین تاپیک همدردی من هست)
به نظرم با اولین نگاه به تیتری که من انتخاب کردم کل موضوع رو بهش پی بردین ..
خلاصه کلام اگه بخوام بگم اینه که من با یکی حدود حداقل 3 و حداکثر 5 سال پیش دوست بودم (ایشون دختر بودند !) که من خیلی دوستش داشتم اما به هر حال یه روزی بعد از اینکه مدتی باهم قهر بودیم و من دوباره برای بار دوم سوم میخواستم برم باهاش آشتی کنم ، که به چندتا از شمارهاش زنگ زدم کسی جواب نداد ولی یه شمارش بوق خورد و جواب نداد که بعد از مدتی ازهمون شماره برای من اس ام اس داد که من میخوام با فامیلم ازدواج کنم و یجورایی منو فراموش کن که حی از من اصرار و از اون انکار تا اینکه اون فامیلش برام زنگ زدو بعد از حدود 1-1.5 ساعت صحبت گوشی رو قطع کردیم و من گفتم باید خود دختره به من مستقیم بگه تا من کوتاه بیام و اونم گفت که خودش بهت میگه اما من بازم هرچی به شماره های اون دختر زنگ زدم کسی جواب نمیدادو گوشی خاموش بود و فقط همون شماره به من اس ام اس میداد و خلاصه هرجوری بود مجبور و محکوم به جدایی شدم و تمام این چندسال رو سعی کردم همیشه فراموشش کنم ولی اصلا موفق به اینکار نشدم و درنهایت تنها تونستم حداقل بعد از 1-2سال فقط با این موضوع کنار بیام و به زندگی عادی خودم برگردم و بعد از اون هم واقعا با اینکه شراط های نسبتاً بهتری هم برام پیش میومد نمیتونستم و نمیتونم ارتباطی رو شروع کنم چون هر وقت سعی میکنم که با کسی آشنا بشم و یا کسی میاد تا با من حداقل آشنا بشه من سریع بین 2روز تا 1هفته اول تصمیم به ادامه ندادن به انواع اقسام دلایل میشم که این قضیه هم خوبه و هم از جهای بد ! اما به هر نحو در حال حاضر نمیخوام زیاد از ارتباطمون توضی بذارم چون مسئله اصلی برای من جدا از عدم توانایی از فراموشی این قضیه ، این هست که چندماهی هست که اومدن شدن تقریباً همسایه ما (یعنی سرکوچمون خونه گرفتن !) که من از همون روزهای اول چندبار پدر مادر و برادرشو میدیدم و چندبار هم به صورت سریع این خانم رو با مادرشون میدیدم ولی همیشه سعی میکردم نگاه نکنمشون تا دوباره این قصه برام تازه نشه .. تا اینکه امروز بازهم به صورت کاملا اتفاقی من سوارماشینم بودم که توی ترافیک سر خیابونمون از نزدیک دیدمش ولی چون اون داشت با تلفن حرف میزد من حدس مزنم متوجه من نشد ولی من کاملا دیدمش و تقریبا مطمئنم از اینکه حداقل ازدواج نکرده هنوز ..
در حال حاضر من هم هنوز دوستش دارم و خیلی مشتاقم تا باهاش دوباره ارتباط داشته باشم (البته من اون زمان هم بهشون قول ازدواج داده بودم ) وهنوزم شاید درصورتی که از من عذرخواهی کنه و بگه که اون موقع اون نبوده که به من اس ام اس میداده دلم بخواد که باهاش ازدواج کنم بازم اما هنوز وقتی به اون موقع فک میکنم یه حس واقعا عجیب سوزشی تو قلبم احساس میکنم که همین باعث میشه که دوباره تلاش کنم فراموشش کنم ..
با اینکه خودمم تقریباً مطالعه روانشناسی دارم و اکثر اطرافیانم به صورت پنهانی با من خیلی صحبت ها رو میکنن و در حدتوانم حداقل سعی میکنم خوب گوش کنم به حرفاشون ، اینجا تو ماجرای خودم واقعاً موندم چون از طرفی هم میخوامش و هم از دستش خیلی عصبانی و ناراحت هستم و از طرفی هم فکر میکنم که اون منو نمیخواد و نمیتونم دوباره باهاش حداقل چند دقیقه ای حرف بزنم باهاش منو شدیداً آذار میده ..
منتظر راهنمایی گرم و صمیمی شما هستم (درضمن من درحال حاضر 22-23سال سنم هست و اون دختر فک کنم الان 20-21 سال سنش هست)
علاقه مندی ها (Bookmarks)