بچه ها خیلی دوست دارم به یاد دوران کودکی خاطره های قشنگی که خیلی دوسشون داریم و همیشه تو ذهنمون هستند رو بنویسیم هم میشه یه سرگرمی هم اینکه خیالمون راحته که این خاطره ها رو یه جایی واسه همیشه حک کردیم نظرتون چیه؟
تشکرشده 29 در 14 پست
بچه ها خیلی دوست دارم به یاد دوران کودکی خاطره های قشنگی که خیلی دوسشون داریم و همیشه تو ذهنمون هستند رو بنویسیم هم میشه یه سرگرمی هم اینکه خیالمون راحته که این خاطره ها رو یه جایی واسه همیشه حک کردیم نظرتون چیه؟
sara_star (پنجشنبه 23 آذر 91), باران بهاری11 (یکشنبه 05 خرداد 92), راحیل خانوم (جمعه 27 اردیبهشت 92)
تشکرشده 239 در 119 پست
به نظر من هم جالبه چون شاید این طوری یه کم از مشکلات و غمهامون دور بشیم و یادمون بیاد که روزها و خاطرات قشنگی هم تو زندگیمون و دوران کودکیمون داشتیم که شاید همین یاد آوریش باعث آرامشمون بشه.
نادیا (جمعه 24 آذر 91), باران بهاری11 (یکشنبه 05 خرداد 92)
تشکرشده 1,636 در 313 پست
یادمه کلاس اول که بودم... وقتی معلممون "بابا آب داد" رو بهمون یاد داد؛ بنده به محض برگشتن به خونه اعلام کردم که دیگه باسواد شدمو نیازی به ادامه تحصیل ندارم!!!
فرداش قبل دوباره رفتن به مدرسه یه آشوبی به پا کردم که وقتی من سواد دارم چه معنی می ده برم مدرسه و ...
آخی... بیچاره خانوادم کـلــــی انرژی مصرف کردن تا حالیم شد که با دو روز مدرسه رفتن کسی باسواد نمی شه
gole kaghazi (پنجشنبه 23 آذر 91), باران بهاری11 (یکشنبه 05 خرداد 92), صاعد (جمعه 27 اردیبهشت 92)
تشکرشده 1,148 در 268 پست
بچه که بودم طبقه بالای خانه مادربزرگم اینا زندگی می کردیم.
هیچ وقت یادم نمی ره که مادربزرگ خدابیامرزم هر وقت می خواست بره خرید من و هم با خودش می برد. منم یک زنبیل کوچولو (اسباب بازی) داشتم که می گرفتم دستم. نمی دونید چه احساسی بهم دست می داد وقتی اون زنبیل و دستم می گرفتم. فکر می کردم دیگه بزرگ شدم. خلاصه می رفتیم توی سوپرمارکت و منم توی زنبیل کوچیکم و پر از خوراکی و هله هوله می کردم. هنوز مزه آبنبات ها و پاستیل هایی که مادربزرگم برایم می خرید زیر زبونم مونده.
خدا رحمتش کنه.
reihane_b (جمعه 27 اردیبهشت 92), shabe niloofari (جمعه 24 آذر 91), باران بهاری11 (یکشنبه 05 خرداد 92), صاعد (جمعه 27 اردیبهشت 92)
تشکرشده 2,293 در 573 پست
یادش بخیر...
کلاس دوم دبستان بودم. یه قسمت از مدرسه کسی حق نداشت بازی کنه(احتمال سر خوردن و خطر بود و....)
یه روز دوستم وسوسه ام کرد رفتیم یواشکی بازی کردیم،که مدیر دیدمون و اومد سروقتمون....
من تا مدیرو دیدم زدم زیر گریه که دعوام نکنه !!!!!! اما دوستم...
دوستم دوید رفت سرویس بهداشتی.... (روم به دیوار!!!!) رفت تو یکی از دستشویی ها !!!!!!!!!!!! مدیر هرچه دنبالش دوید بهش نرسید!!!!!!!
مدیر رفته بهش میگه دربیا، دوستم در نمیومد !!! نزدیک 3ساعت تو دستشویی وایساده بود!!!!!!می ترسید دربیاد ....
بعدش منو بردن باش حرف زدم از پشت در، که بیا ببین کاری به من نداشتن! کار تو هم ندارن!
بالاخره اومد بیرون!!!
هردومون رو کلی پشت درکلاس بعدی نگه داشتن(تنبیه!!! )
جقدر گریه کردم!!!!
حیف اشکام !!!!:p
shabe niloofari (جمعه 27 اردیبهشت 92), ویدا@ (جمعه 27 اردیبهشت 92), مسافر زمان (جمعه 27 اردیبهشت 92), باران بهاری11 (یکشنبه 05 خرداد 92), راحیل خانوم (جمعه 27 اردیبهشت 92), صاعد (جمعه 27 اردیبهشت 92)
در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)
علاقه مندی ها (Bookmarks)