سلام
به تازگی و کاملا اتفاقی با سایتتون آشنا هستم گفتم داستان زندگیمو بگم شاید راه حلی در راه باشه
در هر صورت
پسری هستم 22 ساله از 17 سالگی با دختری دوست شدم که 2 سال قبلش اقدام کرده بودم برای برقراری یک دوستی ولی جواب منفی شنیدم بعد 2 سال یعنی همان 17 سالگی خودش اومد و از همون روز رابطمون شروع شد اینم اضافه کنم که این دختر همسایه ما بود و شدیدا دوسش داشتم دارم و خواهم داشت
در هر صورت شاید به حرفام بخندید خییییلی خییییلی دوسش دارم از روز اول به خودش گفتم که من اصلا دنبال یک رابطه دوستی نیستم و تورو برای ازدواج میخوام حرفی که بعد 5 الی 6 ساله روش بیشتر تاکید دارم اونم حرفمو به خنده میگرفت و میگفت حالا تا آینده اینم یادم رفت بگم مادرش و مادرم کاملا در جریان رابطه ما بوده اند درهر صورت رابطمون خیلی قوی شده بود یادمه اون روزا میپرسیدم چقد دوسم داری میگفت نمیتونه بگه چقدر دوسم داره چون نمیدونه به چیزی تشبیه کنه خلاصه اون روزا ازش در مورد حتی مهریه هم صحبت کرده بودیم که میگفت 14 تا گذشت تا یکم بزرگ شدیم هر روز بیشتر عاشقش میشدم یواش یواش که سن بالا اومد خواسته هاش تغییر کرد اینم بگم که یک دختر عمه داره که شدیدا من باهاش مخالفم ولی روش شدیدا نفوذ داره خلاصه من رفتم دانشگاه و ترم بعدی این خانم همان شهر قیول شد و با هم میرفتیمو میومدیم انقدر این علاقه من نصبت بهش شدید شده بود حتی نگاه های دوستاشم تحمل نمیکردم منظورم دوست دختره که باعث شده بود ناراحت بشه روزهایی که خودم دانشگاه نداشتم ولی اون داشت باهاش میرفتم تو سرما و گرما باهاش میرفتم هر کاری داشت کافی بود میسکال بندازه درس داشتم یا حتی هر جا بودم کارمو ول میکردم میومدم پیشش هرچی من بیشتر عاشقش میشدم اون از من زده تر میشد خدا شاهده تو دانشگاه دختره میومد به رفیقام میگفت میخوام با این پسره دوست بشیم دوستم میومد میگفت فلانی میگه میخوادت میگفتم برو بهش بگو من زن دارم و به هیچ کس جز اون فکر نمیکنم براش انگشتر خریدم با حضور مادرش و مادرم با شوق دستش کرد گفت تا آخر عمرم از انگشتم در نمیارم 1 سال گذشت از قضیه انگشتر مشکلات رنگ تنهایی گرفت کم کم درسش تموم شد چون کاردانی بود به روزی رسیدیم الان که میگه بهم زنگ میزنی روزم خراب میشه پشت تلفن میگه ازم متنفره انگشتر رو دیگه تو دستش نمیبینم کار هایی که باهم توافق کرده بودیم نکنیم مثل رفیق بازی یا خانه فامیل ها شب نخوابیدن و خیلی چیزا رو دیگه قبول نداره میره جایی میگه حق نداری بهم بزنگی عابروم میره و روزم خراب میشه البته من این حرفاشو هم جنس حرف های دختر عمش میبینم و عامل اصلی این موضوعات دختر عمش و عمش هست یک پسر دارن دنبال زن هستن براش از همه جور موش دووندن کم نمیزارن
بهش گفتم فلانی دارم له میشم این چه برخودیه میکنی گفت من با اخلاقت کنار نمیام ازت متنفرم حالمو بهم میزنی
دارم له میشم الان بقضم گرفته به خدا امشب سر نمازم از خدا خواستم مهرشو از دلم بیرون کنه چون اون علاقه ای بهم نداره و من دارم نابود میشم هر روز حرسو جوش از درس عقب از زندگی و کار عقب از همه چی عقبم 1 ثانیه از جلو چشمم دور نمیشه
خدایا خودت کمکم کن
علاقه مندی ها (Bookmarks)