سلام عزیزان خوب و کارشناسان محترم و واقعا و صمیمانه خسته نباشید و این بدانید که دعای خیلی از کسانی که مثل من نمیتونند به روانشناس مراجعه کنند و شما باعث شدید همچین سایتی راه بیافته پشت سر شماست خدا قوت
دوستان خواهر من کوچک حالی از زندگی من گفته حالا من کاملش میکنم تا ببینم واقعا کجای کار من و زندگی من میلنگه من و همسرم هم سن هستیم 30 ساله و آشنایی ما تو راه دانشگاه بود منزل ایشان نزدیک دانشگاه من بود که خوب بعد با برادر کوچکم دوست شد و ان باعث دوستی من و ایشون شد 1 بار هم با هم قهر کردیم اما من طاقت نیاوردم و رفتم جلو و از احساسم بهش گفتم و باز اشتی کردیم بعد من فهمیدم که ایشان عاشق یک دختر دیگه هست که برای ازدواج میخواستش اما گویا پدر دختر مخالف بود و خوب نشد دیگه من کمکش کردم تا بحران روحی بگذراند بعد خانواده اش با ازدواج ما مخالفت کردند اما با قهر ایشون از منزل راضی شدند توی محضر گفتند 2 سال عقد و بعد ازدواج توی این 2 سال من نتونستم خودم توی دلشان جا بدم و کار ما به قطع ارتباط با خانواده اش کشید و ایشون امدند دیگه پیش من با هم مسافرت رفتیم گیر دادند چرا رفتین تنهایی تا ازدواج صبر میکردید من حرفی نزدم باز بعد از 2 سال عقد گفتند برای عروسی صبر کنید که پدر من راضی نشد گفتند سن دخترم میره بالا برای بارداری مشگل ساز میشه خودمان جشن گرفتیم دعوتشان کردیم نیامدند هیچکدام همسرم تنهای تنها بود ماشین فروخت پول پیش خانه داد پدر من جشن گرفت برادرم شغل ثابت بهش داد منم خیلی از خریدهای عروسی فاکتور کردم اما جهاز عالی بردم زندگی شروع کردیم تا پدرم خانه ای به اسم من کرد و خرید و شدیم صاحبخانه پول قسط با هم میدیم اما چون هنوز کامل نشده توش نرفتیم و ایشون گفتن بیا این 2 سال بریم پیش خانواده من و من قبول نکردم و گفتم من 2 بار برای اشتی جلو رفتم هر 2 بار خانواده ات باهام سر بودند نه من ارامش میخوام نه چیزه دیگه ای امدیم منزل مادری من نه اینکه از عمد نخوام نه خواهر مجردش با من همکاره اما محلم نمیزاره چه برسه به اینکه برم انجا تو این گیر دادا فهمیدم شوهرم با یک دختر ذیگه دوست شده بهش گفتم پیچوند قضیه را ازش خواستم ایمیلش باز کنه کرد و گفت ان ول کن نیست میدونه من نمیخوامش دیگه گفتم جلو خودم زنگ بزن بگو ازدواج کردی و مزاحم نشه اینکار کرد اما من خرد شدم شکستم من بخاطرش پا رو همه چی گذاشتم بعد فهمیدم دوستیشان از همان روزهای عقد ما بوده توی خودم ریختم با گریه و اشک ازش خواستم تمام کنه قول داد پدرش که مریض شد باز رفت سراغ این دختر و باب اشنای اون با خانواده اش باز کرد همه عاشقش شدند و اینکه اگر عجله نمیکرد الا اون زنش بود گویا تو مدت بیماری پدرش این دختر همه کاری کرده بود اشنا فرستاده بود و......من باز گفتم اشتباه میکنم تا فهمیدم ان دختر میدونه این همسر داره و ان داره کاری میکنه که خانواده اش با من اشتی کنند یک جورایی هم با من بهتر شدند حتی فرستادنمان مسافرت تو سفر دیدم نه به شوهرم زنگی میزنه نه پیامکی خیالم راحت شد که شوهرم به قولش عمل کرده کلی با هم خوب بودیم اما خانواده اش که زنگ میزدند سریع قطع میکرد منم تلفنی حال باباش میپرسیدم اما حضوری اصلا نرفتم و فقط به پدرش زنگ میزدم تا یک شب که رفت خانه مادرش ایینا من خیلی پشت خطش میرفتم گفت مزاحم یک دفعه هم غیبش زد مزاحمه. شک کردمفهمیدم باز از طریق اون از شر مزاحم راحت شده و دیدم محتاطتر عمل میکنه تو خانه با دختر حرف نمیزنه اما سر کار بله همه اش با هم حرف میزنند حتی با هم رابطه جنسی اما نه به شدت زن و شوهری با هم دارند از ذوست همسرم شنیدم که میگه دختره خیلی مهربان و بهم ارامش میده قرار ارث که بهش میدن بده به همسرم تا قسط صفر کنه به شوهرم گفته وقطش نی نی بیاری تا پای خانواده ات باز بشه به خانمت نمیدانم ازش پرسیدم میگه تو توهم داری من فقط با توام اما میدانم که دروغ میگه دلم میخواد باردار بشم شاید برگرده اما وفتی ان میدانه همسر داره مرد مورد علاقه اش و مشگلی نداره پس ان موقع هم با فرزتد همسرم هم نداره واقعیت اینه که شوهرم دوستش داره و منم دوست داره از محبت به من نمیزنه که با اون باشه یا از وقتش بزنه که با اون باشه نه به هیچ عنوان شاید به واقعیت از اون میزنه که با من باشه اما چرا باید با اون باشه؟چرا هست من که کم نزاشتم چرا؟واقعا چرا؟![]()
علاقه مندی ها (Bookmarks)