نمی دونم کارم درسته اینجا تاپیک ایجاد کردم یا نه.حرفایی که می زنم هم مربوط به شخصیتمه.هم روانشناسیه.هم هیجاناتمه.من کمک می خوام.نمی دونم تو این دوره و زمونه افرادی مثل من پیدا می شه.من گم شدم.من واقعا خودمو نمی شناسم.من نمی دونم تو این دنیای بی رحم والبته بی ارزش اخلاق و رفتارم خوبه یا عقب افتادست؟.شاید تا ازدواج نمی کردم به مشکلاتم پی نمی بردم.
من یه دختر کم توقع.نسبتا درونگرا.یه جورائی هم ترسو.
علایقم حتی با وجود اینکه توشون موفق نبودم:مسائل مذهبی.درس.ورزش.همیشه دوست داشتم همسر آیندم یه پسر ساده و مذهبی باشه و سکوی پرتابم باشه.هیچ موقع پسرائی که تیپ می زدن 4 ساعت جلو آینه بودن توجهمو جلب نمی کرد.هیچ وقت شوهره پولدار نمی خواستم.من مثل دختر خاله ها و دختر دائی ها و...تو مجلس دقت نمی کردم فلانی با چه لباس و چه طلائی اومده.من دلم نمی یومد پول بابامو حیف و میل کنم.باور کنید وسائل مورد نیازمو هم به زور مامانم می خریدم.مامانم می گفت مثلا یکی یه دونه ای
ولی الان نمی دونم چرا اینجا وایسادم.چرا همه چی بر عکس شده؟
من الان تو مجالس دقت می کنم اون چی پوشیده.چه طلائی انداخته.و...ازین کارم بدم می یاد.حالا می خوام علت یابی کنم.عقد و عروسی من ساده ترین شکل ممکن صورت گرفت.منظورم فقط مادی نیست.مادر شوهرم همه هویتمو از من گرفت.اون از بی زبونی من سو استفاده کرد.حلقه نامزدی رو خودش خرید اورد بدون اینکه منو ببره.من خرید عروسی نداشتم.همه لباس ها قبلا خریداری شده بود.سرویس طلا خریداری شده بود.النگو خریداری شده بود.حتی با وجود اینکه پارچه ای که دادن بدوزه از مد افتاده بود زبونم لال شد و حتی به نامزدم هم چیزی نگفتم.وقتی اون لباسای از مد افتاده رو تو مجالس می پوشیدم واقع از خجالت می مردم.هیچ مجلسی لذت نبردم.
ازون موقع بود که من شدم عقده ای.حسرت خوردم.من حتی نذاشتم مادرم اعتراض کنه.من اینی نبودم که الان هستم.من وقتی به حلقم نگاه می کنم حس بد و بی عرضگی بهم دست میده.می دونید از کی این حسم شدید شد.بعد ازدواج برای اولین بار حرف دلمو به مادر شوهرم زدم.یه بار از مغازه لباس اورد تا من بردارم منم گفتم چون خواهرتون ازین داره دوست ندارم.اما چه کنایه ای که به من نزد.ازون روز به خودم لعنت می فرستم که چرا بد عادتشون کردم.به نظرتون من هویتمو از دست دادم؟من حتی جرات نکردم بعد ازدواج برم الگوهامو عوض کنم.من تبدیل شدم به ترسو.من هر چند وقت یه بار یاد گذشته می یوفتم و خون به دل همسرم می کنم.من اینجا تاپیک ایجاد کردم چون روانم مشکل داره.بیشترین آسیبو به خودم می زنم چون همش خودخوری می کنم که چرا گذاشتم با من چنین کاری کنن.من دوست دارم همون افکار دوران مجردی رو داشته باشم.من این رایحه ی این دنیائی و مادی رو دوست ندارم.
علاقه مندی ها (Bookmarks)