سلام و خسته نباشید خدمت همه ی خوانندگان این متن
من یه دختر 20 ساله هستم که توی سن 14 سالگی از طریق اینترنت با یه پسر که 2 3 سالی ازم بزرگتر بود دوست شدم البته با نارضایتی خانواده که زوده و این حرفها..در این مدت چون دوستم از لحاظ مذهبی با من فرق داشت خیلی منو اذیت میکرد و دائم تلاش میکرد منو مجبور کنه با آقایون (حتی پسر خاله و شوهر خاله ام) حرفی نزنم نماز بخونم و روزه بگیرم منم همه رو قبول کردم..تمام این مدت توی تمام دعواها ترکم میکرد فکر کنین هر 2 3 هفته یه بار دعوا میشد و منو ترک میکرد منم دنبالش میفتادم که تورو خدا نرو غلط کردم و اونم با منت میموند و هر دفعه یه شرط جدید میگذاشت..من از این وضعیت به خونواده ام هیچی نمی گفتم تا مخالفت نکنن اختلافات بزرگ شد تا اینکه اون رفت دانشگاه اونجا یه دختری به این ابراز علاقه کرد و وای به حال من هر روز زندگیم شده بود استرس و اضطراب که الان بهم خیانت میکنه اما اون بهم اطمینان میداد که خبری نیست اما یه روز بعد از محاکمه ی سنگین من به حاطر حضورم توی عروسی دختر داییم که 2 3 تا سر جمع مرد داشت(داییم و پسر داییم و ..) بهم گفت که با اون دختره شبها تلفنی حرف میزنن با هم میرن پارک و کافی شاپ..یادمه اون شب تا صبح گریه میکردم البته بهم میگفت همه اش به اون دختره میگه که عاشق عسلم و من دارم عشق اونو نجات میدم تا خاطره ی بدی از عشق نداشته باشه و از این حرفها اما من تاکید کردم که تموم کنن اما صحبت هاشون به نیمه های شب میکشید و من از این فاصله ی طولانی بین دو شهر کاری از دستم بر نمیومد..تحمل کردم اختلافات بزرگ و بزرگتر شد (ارتباط ما پیشرفت شدیدی داشت)تا اینکه سال چهارم دوستیمون خونواده ام ازم خواستن ترکش کنم چون یه چشمه از اون اختلافات رو دیدن و گریه زاری منو برای برگردوندنش...منم گفتم باشه حالا که میخوای ترکت میکنم و میرم اون شوکه شد ولی گفت برو دیگه نمیخوامت راستی لازم به ذکره اواخر وقتای دعوا بهم فحش های رکیک میداد خیلی بد...که حتی بعد ها به خونواده اش که میگفتم باور نمی کردن و مدرک میخواستن..خلاصه بعدش اومد اصرار که بمون نرو بعد فرداش یهو عصبانی میشد میگفت میرم به همه همه چیزو میگم...به زور نگهم داشت اما نشد ازم خواست خونواده ام رو ترک کنم چون بابامو دوست نداشت گفت بعد عقد من دیگه با تو برنمیگردم شهرت.....پدرم وقتی فهمید گفت دیگه نمیذارم ادامه بدین...اونم وقتی فهمید رفت و 4 ماه ناپدید شد(من کنکور داشتم)2 روز مونده به کنکور زنگ زد که کادو هامو برگردون..من برگردوندم یه هفته ی بعد زنگ زد و با گریه و زاری که تورو خدا نرو ...ضجه میزد خونواده اش زنگ میزدن و میگفتن دیگه با اون دختره رابطه نداره(لازم به ذکره بعد از اینکه بهش اخطاز دادم که اون دخترو ول کن فهمیدم بازم با اون ارتباط داره توی همون بهبوهه ی جدایی از من )اما پدرم راضی نشد..یعد از یه ماه دوستی محدد با اون دیگه نتونستم با اون بمونم و ترکش کردم ...اما خونواده اش زنگ ردن و داد و بیداد کردن سرم و آخرش نفرینم کردن...اما من از آزادیم راضی بودم گرچه علائمی تو وجودم باقی مونده بود مثل ترس از سین جیم و همین طور اون اواخر میگفت دیگه هیچ کی باهات دوست نمیشه خدا یکی یار یکی هر کی بفهمه قبلا با یه پسر بودی ولت میکنه(من دخترم و باکره) خلاصه گذشت و من رفتم دانشگاه..به خاطر ظاهر نسبتا جذابم همون ماه اول یکی از همکلاسی هام که پسر خیلی محجوبی هم بود بهم علاقه مند شد و جلوی همه به من پیشنهاد دوستی داد ..اما با وجود گدشت 3 ماه از پایان رابطه ی ناموفقم من هنوز کابوس های شبانه ام و گریه های ممتدم ادامه داشت آخه من و دوست پسر سابقم (بگیم آقای ایکس) با هم ازدواج موقت کرده بودیم مثلا که بعد ها فهمیدیم چون رضایت پدرم نبوده باطل بوده من حتی با یه روحانی در این باره صحبت کرده بودم اما بازهم عذاب وجدان مثل یه چاقو روی گلوم بود
بار اول به این فرد جدید جواب رد دادم اما ازش بدم نمیومد اما شرایط روحی نا مناسبی داشتم و افسرده بودم یعد از یک ماه باز پیشنهادشو تکرار کرد گفتم بزار بشناسمتون بعدا جواب میدم تمام این مدت توی تمام کلاس ها عاشقانه نگام میکرد و تلاش میکرد توجه منو جلب کنه و تقریبا موفق شد من بهش عادت کردم اما میدونستم جوابم منفیه چون به نظرم اونقدر ها هم مساعد نمیومد که بخوام بعد از یه همچین اشتباهی باز با کسی دوست شم زمان گذشته الان یک سال و یک ماه از پیشنهادش گذشته و با هم صمیمی هستیم به عنوان هم کلاسی اما هنوز برای گرفتن جوابش نیومده اما همه از روی ظاهر من میگن که چوابم مثبته از طرفی این شخص اصلا تا حالا با کسی دوست نبوده و من احساس میکنم از این لحاظ داره به اون ظلم میشه و من به حد کافی برای اون پاک نیستم حس میکنم اگه بفهم قبلا دوست پسر داشتم ترکم میکنه البته به نظر روشن فکر میاد چون من آدم شدیدا معاشرتی هستم و با آقایون خیلی راحت صحبت میکنم اون هم دیده و میدونه...
خونواده ام زیاد موافق نیستن و اونو خیلی مساعد با دوستی با من نمیدونن از سال گذشته تا الان من نزدیک 10 11 تا پیشنهاد جدی داشتم اما همه رو به راحتی رد کردم جز این یه مورد...نمیدونم علاقه و وابستگی من به این آقا به خاطر اینه که بلافاصله بعد شکست عشقیم رخ داده یا واقعا جذبش شدم به شدت سر دو راهی گیر کردم کارم شده فکر کردن و گریه کردن..من چیکار کنم؟خیلیا میگن حیفی برای این شخص جدید..اما حس میکنم بهش علاقه ی شدیدی دارم وقتی هست خوشحالم و به دوست پسر سابقم فکر نمیکنم اما از طرفی احساس نمیکنم بتونم باهاش ازدواج کنم لازم به ذکره ما دو تا دانشجوی دکتری هستیم و حداقل تا 5 سال دیگه با هم همکلاسیم من الان موندم سر دو راهی دلم گیر کرده اما عقلم میگه رددش کنم اگه رددش کردم این 5 سال وقتی میبینمش چیکار کنم ؟ دلم گیر کرده..از گذشته ام خجالت میکشم و از واکنشش میترسم
علاقه مندی ها (Bookmarks)