دوستان سلام
فکر کنم بیشتر شما من را می شناسید و می دانید با چه مسائلی دست به گریبان هستم.
من ارشد جامعه شناسی هستم و دوسال و نیم پیش با کسی که تحصیلکرده خارج بود عقد کردم، خودم 28 سال دارم و نامزدم 36، همانطور که میدانید در این مدت نامزد من اکثرا بیکار بود و یا وقتی سر کار می رفت از بس همه چیز را سرسری میگرفت از کار بی کار می شد. نامزدم افسردگی داشت و دکترش را هم عوض کردم، البته دکترش می گفت مشکل حادی ندارد ولی گفتم شاید بی مسئولیتیش از افسردگی باشد، از طرفی قند و چربی و اسیداوریک بالایی دارد و از لحاظ جنسی شدیدا با مشکل مواجه هست، به طوری که طول مدت رابطه ما به دوماه می کشد. خانواده اش هم ساپورت مالیش می کنند و حتی خانه خریده اند ولی چون همسرم بیکار و بی مسئولیت است و مشکل جنسی دارد من قبول نکردم که عروسی کنم. ایشان حتی برای رفع مشکل جنسی به پزشک مراجعه کردند ( با اصرار من ) ولی تاثیری نداشت چون گفته های پزشک را اجرا نکردند، مثلا باید ورزش و پرهیز غذایی داشت و وزن کم می کرد که نکرد.
از طرفی بنده ظاهر بسیار خوبی دارم و با نمرات و سابقه بسیار عالی از دانشگاه فارغ التحصیل شدم.
برای اطلاعات بیشتر می توانید از طریق نام کاربریم تاپیک های قبلی من را بخوانید.
الان که به ایشان میگویم آینده ما چه خواهد شد مرا مقصر قلمداد می کند که چرا با وجود بیکاریش و سایر مشکلاتش عروسی نکردم. از طرفی هم به من میگفت که برویم خانه خودمان ولی از طرفی از خارج پذیرش بگیریم ( ایشان دکترای خود را در خارج رها کرد) و دوباره برویم درس بخوانیم. من هم فکر می کنم در این صورت خرجی که برای جهیزیه می کنم به کجا می رود؟دوباره باید جهیزیه ام را بفروشم و بروم؟ ضمنا کسی که چندین بار در زندگی مسیر عوض کرده و دست آخر دکترا را با وجود اصرار من نیمه کاره رها کردو بار علمی چندانی هم ندارد ( هم رشته هستیم ) چطور می توان امیدوار بود که در خارج کار می کند و درس هم میخواند؟
در این مدت بنده کل روحیه ام را از دست داده ام و حتی ضد افسردگی مصرف می کنم ولی سعی می کنم با سرگرم شدن به درس و مشقم خودم را سرپا نگه دارم...
خیلی شرایط سختی دارم
خانواده اش هم همیشه اوضاع را عادی جلوه می دهند و به فکر مهمانی و دید و بازدید واین حرفها هستند و با وجود اطلاعشان از این موضوع اقدام موثری انجام نمی دهند
مادر بنده هم بنده را سرزنش می کند که تو نتوانستی زندگیت را درست کنی و چرا قبلا دعوا می کردی و ... و بقیه هم به جز داییم خود را کنار می کشند ...
شش ماه قبل دایی من به ایشان فرصت داد که تا شش ماه موارد موجود را رفع کند که هم خودش و هم خانواده اش قول دادند و الان شش ماه هم تمام شده و باز هم آب از آب تکان نخورده.
ضمنا من قبلا هم نامزدی عقدی داشته ام و جدا شده ام و این بار دومم است و این مشکلات من را پیچیده تر می کند ...
خانواده ام ترجیج می دهند من در این زندگی معیوب بمانم که آبرویشان نرود ولی من واقعا دارم همه امید و انگیزه ام را از دست می دهم چرا که همسرم حتی مهر و محبت لازم را هم ندارد و حتی در مناسبت ها هم کوچکترین ارزشی برای من قائل نشده است. واقعا شرایط سختی دارم ولی تصمیم گرفته ام تا عید اگر درست نشد قطعا جدا بشوم. هر چه بادا باد ...
دوست دارم با نظرات خود کمک کنید که به این سردرگمی پایان دهم .... ضمنا مشاور هم رفتیم و مشاور اصرار داشت که امیدی برای این زندگی نیست و باید جدا شوم ...
از پراکندگی نوشته هایم عذر می خواهم چون اصلا تمرکز ندارم و درد و رنج بی پایانی را متحمل می شوم
علاقه مندی ها (Bookmarks)