سلام من 27 سالمه
تقربا 3 سال و نيمي ميشه كه با پسري آشنا شدم(ايشون 28 سالشه) از طريق معرفي يكي از دوستام
پسر خوبيه..خونواده دار..معتقد..مهربون..هنرمند... ا محبت..نميگم ايرادي نداره..داره اما خوبياش به ايراداش سره..خيلييي
تو اين 3 سال كه باهميم..به خاطر اوضاع ماليو كارش كه هيچ وقت ثابت نيست نتونستيم به طور جدي اقدام به ازدواج كنيم...
هميشه ناراضيه..ميگه من به اون چيزي كه لياقتشو دارم نرسيدم..تو اين كشور به هيچ جا نميشه رسيدو ازين حرفا...خونوادشم اين اواخر شديدا روش فشار مياوردن كه بايد كار درست حسابي واسه خودت جور كني و به فكر ازدواج باشي.. البته از لحاظ مالي هم هيچ كمككي نتونستن بكنن..(پدرش هم 7 8 ماهي ميشه كه فوت شده)
همه خواهر برادراش ازدواج كردن و مونده يه خواهرشو خودش.. كه خودش كوچيكترين عضو خونوادست
28 سالشه
هميشه پيشم درد و دل ميكرد..من از درون غصه ميخوردم اما بهش اميد ميدادم كه همه چي درست ميشه
اما اون هميشه زود اميدشو از دست ميده و سرخورده ميره تو خودش
منم خيلي دنبال جور كردن وام بودم واسش اما نشد
خودشم دنبالش بود اما دوتا ضامن كارمند نداشت و بهش وام نميدادن
تا اينكه 2 3 روز قبل رمضون كه بيرون رفته بوديم..گفت مادرم گفته تا اخر اين هفته بايد سر كار باشي..صبح بري شب بياي..
گفت نميدونم چه كنم؟؟ گفتم خوب همون با دومادتون تو كار ساختمون باش (اخه اين 3 سال كارش همين بود..سركارگر كارگراي ساختموني..هميشم ميگفت من بايد كارگري كنم..در صورتي كه اگه پول داشتم ميتونستم با دوستم البوممونو بدبم بيرون..اخه صداش عاليه)
البته اينم بگم كمي بلند پروازم هست فكر ميكنه بايد زود ميز مديريتو بهش بدن..)
به هر حال روزي كه بيرون رفته بوديم گفت شايد برم كيش پيش يكي از اقوام تو بوتيك كار كنم..اما ميخوام يه مدت تنها باشم..از همه دور باشم..از تو از خونوادم ..از همهههههههههههه...
گفت ميخوام يه مدت اصلا گوشيمو خاموش كنم..اصلا برم گم گور شم(قاطي كرده بود بد جور)
من اول بي تابي كردم گفتم نه و ازين حرفا
اما شبش فكر كردم خوب شايد به يكم تنهائي نياز داره و حق داره
بعد شبش بهش اس ام اس دادم كه باشه حالا كه تو اينو ازم ميخواي منم قبول ميكنم ..بعدش اونم گفت كه واسه دو روز ديگه پرواز داره و بعدشم ديگه منم طبق قولم زنگ نزدم
تا دقيقا يك ماهو نبم
بعد يك ماهو نيم ديگه سكوت صبرم شكست ديگه طاقت نداشتم ازش بي خبر باشم داشتم دق ميكردم به خدا
به گوشيش اس دادم ديدم خاموشه
تا يك هفته همين كارم بود
تا اينكه شماره يكي از دوستاي نزديكشو پيدا كردمو به اون اس دادم حالشو پرسيدم گفت كه حالش خوبه..گفتم كجاست كيشه هنوز
گفت كه نه..كيش؟ مگه قرار بوده كيش بره؟
اس داد كه الان پيش منه و..
يهو ته دلم خالي شد..تموم تنم يخ كرد
به دوستش گفتم كارش چطوره..گفت با دومادشونه ديگه همون كار ساختون
دوستش ميگفت چيزي شده دعوا كردين با هم؟
مگه اين مدت از هم خبر نداشتين؟
بعد شماره جديدش (كه البته قبلا هم با اون بهم اس داده بود) رو بهم داد
منم خودمو به ندونستن زدم بهش اس دادم كه سلام چطوري ..كارت خوبه؟
دلم واست تنگ شده..
اما جواب نداد.....چندين بار هم اس زدم جواب نداد
گفتم عزيزم مگه نگفتي يه مدت صبر كن..خب منم صبر كردم..
اما ديگه صبرم تموم شد...
اما سكوت مطلق تا الان كه دارم باهتون حرف ميزنم
نميدونم چيكار كنم..چرا اينجوري ميكنه؟؟؟
دارم ديووانه ميشم از سردرگمي...تو دلم اشوبه...
نميدونم چيكار كنم؟
چرا حرف نميزنه...؟
الان 2 ماهو نيمه كه با هم حرف نزديم..الان 15 روزي ميشه بهش اس ام اس ندادم و زنگم نزدم اما قبلشم كه اس ميدادم حتي يه جواب نميداد كه حداقل توضيح بده چرا..اصلا به چه دليل..؟
واقعا نميدونم چشه؟
باور كنبد ما نه دعوائي با هم كرديم نه بحثي..هيچ بينمون نبود كه بگم به اين خاطر بوده
نميدونم چيكار كنم كه فقط حرف بزنه..توضيح بده چي شده...
اگه راهنمائيم كنيد ممنون ميشم
اضافه كنم كه دوستش اصلا نگفته كه من بهش اس ام اس دادمو باهاش حرف زدم.
علاقه مندی ها (Bookmarks)