من ساله 86 باسارا اشنا شدم. وبااو ازدواج کردم زندگی رو بااون دوست داشتم بعد از سه سال بچه دار شودیم خلاصه خیلی زندگی خوبی داشتیم ما در خا نه پدریه من زندگی می کردیم بعد از به دنیا اومد پسرمون دیگه بشتره وقت رو با او سپری می کرد من با این موضع مشکلی نداشتم بعد از 2ماه پسر عمه من که از بچگی. او ندیده بودم به خا نه پدرم امد تا مدتی را در اونجا بمانه یک مدت که گذشت تعغیرات زیادی رو از سوی همسرم دیدم کم کم شاهده رابتش با پسر عمه خود شودم وقتی به او حرفی میزدم اوجوری جو رو درست می کرد که انگا من تعوهم هستم گذشت. تا یک. روز صبح که از خواب بیدار شدم او را در ...............دیدم دنیا روی سرم بود. پسر عمه فرار کرد برگشت شهرستان من فقط به خاطر. بچه والتما س اون ازش جدا نشودم. یک مدت گذشت حدوود 5ماه که یک روز که زود از سر کار اومد ازپشت در صدای صحبت کردنش. با تلفن شدم که داشت باپسر عمه من از عشق علاقه حرف میز د وقتی حرفش تمام شود بلا فاصله داخل رفتم وموبایل رو از دستش گرفتم. از طرف اون به پسر ع اسمس دادم ومتوجه شدم که اون ها باز هم باهم بودن دیگه خواستم طلاقش بدم اما انقدر پشت در خانه گریه کرد التماس قسم. که توبه گفت دستم رو روی قران میزارم وتوبه می کونم بعداز کلی کلنجار راضی شدم ودوباره بهش فرصت دادم وخدایشم دیگه بعد از یک ساله که می گذرد چیزی ندیدم ونبود ولی همش به چشم بد نگاه می کونم هرگز از سرم بیرون نمی رود دارم دیونه می شم لطفا یکی منو راهنمایم کنه باتشکر???[/size]
علاقه مندی ها (Bookmarks)